قصه هاي كوتاه

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 15 اردیبهشت 1390, 3:32 pm

زندگی

تو زندگی لحظه هایی هست که احساس میکنی دلت واسه یکی تنگ شده
اونقدر که دلت میخواد اونارو از رویاهات بگیری کنارت بنشونی وواسشون درد دل کنی
وقتی که در شادی بسته میشه یه در دیگه باز میشه
ولی اغلب اوقات ما اینقدر به در بسته خیره میشیم که اون دری که واسمون باز میشه رو نمیبینیم
دنبال ظواهر نرو اونا میتونند گولت بزنند
دنبال ثروت نرو چون به راحتی از کف میره
دنبال کسی برو که خنده رو رو لبت میشونه
چون فقط یه لبخنده که میتونه کاری کنه یک شب تاریک روشن بنظر برسه
اونی رو پیدا کن که باعث میشه قلبت لبخند بزنه
خوابی رو ببین که آرزوشو داری
اونجایی برو که دلت میخواد بری
اونی باش که دلت میخواد باشی
چون فقط یه بار زندکی میکنی
و فقط یه فرصت برای انجام تمام کارهایی که دلت میخواد انجام بدی داری
بزار اونقدر شادی داشته باشی که زندگیتو شیرین کنه
اونقدر تجربه که قویت کنه
اونقدر غم که انسان نگهت داره
و اونقدر امید که شادت کنه
روشنترین آینده ها همیشه بر پایه گذشته ی فراموش شده بنا میشه
نمیتونی پیشرفت کنی مگه اینکه اجازه بدی خطاها و رنجهای روحی گذشتت از ذهنت بره bil:
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 15 اردیبهشت 1390, 3:37 pm

درس زندگی

آموخته ام.......بهترين كلاس درس دنيا ، كلاسی است كه زير پای پير ترين فرد دنياست .
آ‌موخته ام.......وقتی كه عاشق هستيد عشق شما در ظاهر نيز نمايان می شود .
آموخته ام.......تنها كسی كه مرا در زندگی شاد می كند ، كسی است كه به من می گويد : تو مرا شاد كردی .
آموخته ام.......داشتن كودكی كه در آغوش شما به خواب رفته زيباترين حسی است كه در دنيا وجود دارد .
آموخته ام.......كه هرگز نبايد به هديه ای از طرف كودكی ( نه ) گفت .
آموخته ام.......كه هميشه برای كسی كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستم دعا كنم .
آموخته ام.......كه مهم نيست كه زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتياج به دوستی داريم كه لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشيم .
آموخته ام.......كه زندگی مثل يك دستمال لوله ای است هر چه به انتهايش نزديكتر می شويم سريعتر حركت می كند .
آموخته ام.......كه پول شخصيت نمی خرد .
آموخته ام.......كه تنها اتفاقات كوچك روزانه است كه زندگی را تماشايی می كند .
آموخته ام.......كه چشم پوشی از حقايق آنها را تغيير نمی دهد .
آموخته ام.......كه اين عشق است كه زخمها را شفا می دهد نه زمان .
آموخته ام.......كه وقتی با كسی روبرو می شويم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .
آموخته ام.......كه هيچ كس در نظر ما كامل نيست تا زمانی كه عاشق بشويم .
آموخته ام.......كه زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام.......كه فرصتها هيچگاه از بين نمی روند ،‌ بلكه شخص ديگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد كرد .
آموخته ام.......كه لبخند ارزانترين راهی است كه می شود با آن نگاه را وسعت داد .
آموخته ام.......كه نمی توانم احساسم را انتخاب كنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب كنم .
آموخته ام.......كه همه می خواهند روی قله كوه زندگی كنند ، اما تمام شادی ها و پيشرفتها وقتی رخ می دهد كه در حال بالا رفتن از كوه هستيد .
آموخته ام.......بهترين موقعيت برای نصيحت در دو زمان است : وقتی كه از شما خواسته می شود ،‌ و زمانی كه درس زندگی دادن فرا می رسد .
آموخته ام.......كه گاهی تمام چيزهايی كه يك نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهميدن وی .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 15 اردیبهشت 1390, 3:40 pm

روزها و شبهای شهر ما

میگویند عارفی در مسیر سفر خود وارد شهری شد ، وقتی بطرف میدان شهر حرکت میکرد به همراهان خود گفت : زود باید از این شهر خارج شویم .
آنها تعجب کردند و علتش را جویا شدند‌ .
عارف پاسخ داد : فساد این شهر را فرا گرفته زود باید از اینجا بیرون برویم چون اینجا بزودی طعمه غضب الهی خواهد شد .
با این حرف ترس به جان همسفرانش افتاد و بعد از خرید مایحتاج سفر گامهایشان را بلندتر کردند تا به خواست عارف از شهر بیرون بروند . اما یکی از اهالی شهر که شاهد این ماجرا بود رو به عارف کرد و به او سلام داد و گفت : اگر امکان دارد امشب را میهمان من باشید .
عارف که به گفته خود ایمان داشت سعی کرد این درخواست را رد کند اما کلام این مرد برنده تر از عارف بود و حرفش پیش رفت و به ناچار شب را میهمان این مرد شد ، اما همراهانش ترجیح دادند بیرون شهر شب خود را سپری کنند .
شب هنگام عارف از خواب بیدار شد تا نماز شب بخواند ولی وقتی بیدار شد دید صاحب خانه زودتر از او نافله خوان شب شده است . قدم قدم به سمت حیاط حرکت کرد تا وضو بگیرد .
سر به زیر به سمت حوض وسط حیاط رفت با بسم الله گفتن شروع به شستن دستهایش کرد و مشتی آب برداشت تا صورتش را از غبار خواب پاک کند اما وقتی همزمان آب را به صورتش میریخت صورتش را بالا گرفت و خشکش زد .
آنچه را که میدید باور نداشت گویا از آسمان به سمت تعداد زیادی از خانه های این شهر گناه آلود ستونی از نور بوجود آمده بود انگار این ستونها شهر را نگه میداشت .
با تعجب وضویش را کامل کرد و به سراغ صاحب خانه رفت و پرسید این ستونهای نور چیست که در شهر شماست ؟
صاحب خانه که سر به زیر بود آرام سرش را بالا گرفت و درحالیکه اشک از گوشه چشمش سرازیر میشد لبخندی زد و گفت : صاحبان این خانه ها نافله شب میخوانند .
صبح بدون اینکه در شهر اتفاقی بیفتد میهمان از میزبان خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و به سمت همسفرانش حرکت کرد وقتی همسفران حال این عارف را دیدند نگرانش شدند و از او پرسیدند : چرا پس اتفاقی نیفتاد و این شهر گناه آلود مورد خشم خدا واقع نشد ؟
عارف خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت : من فقط روزهای این شهر را دیده بودم و از شبهای آن بی خبر بودم .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 15 اردیبهشت 1390, 3:47 pm

درسی که از بُز گله آموختم

از صبح دشت و صحرا رو زیر پا گذاشته بودم ، چیزی تا غروب نمونده بود ، باید گله رو زودتر به روستا میرسوندم . زبل اسم سگی بود که بیشتر نقش یه همکار رو برام داشت ، با یه صوت هر کاری برام انجام میداد .

وقتی سوت زدم از انتهای گله به سمت من اومد وقتی گله رو هی کردم انگار خودش متوجه شد که منظورم چیه و دوان دوان خودش رو به سمت راست گله رسوند و چند راس گوسفند در حال چرا که از گله عقب مونده بودن رو با پارس های پی درپی به گله ملحق کرد .

از دور خونه های کاه گلی روستا دیده میشد یه نفسی کشیدم و بز سیاهی که ابتدای گله حرکت میکرد و بقیه گله رو هدایت میکرد یه نگاهی انداختم و یه لبخند روی لبم نشست . خوشحال بودم که امروز هم گله رو به سلامت داشتم به روستا بر میگردوندم . هنوز هوا روشن بود ولی احتمالا وقتی به روستا میرسیدیم که صدای اذان از پشت بام مسجد شنیده میشد .

باروستا فاصله داشتیم و برای اینکه به سمت روستا حرکت کنیم باید از داخل یه نهر حرکت میکردیم که اتفاقا آب زلال و گوارایی داشت . با خودم گفتم : وقتی رسیدیم کمی آب میخورم و گله رو هم سیراب میکنم بعد حرکت میکنیم به سمت روستا .

همین هم شد وقتی رسیدیم کنار نهر از زلالی آب لذت بردم آبی به سر و صورتم زدم و بعد از خوردن آب خودم رو تکوندم تا خاک صحرا رو از لباسم دور کنم ، چوبم رو از زمین برداشتم و گله رو هی کردم طبق معمول بز سیاه گله جلو بود اما وقتی خواستم از نهر عبورش بدم از جاش تکون نمیخورد ، "زبل" هم پشت گله هی پارس میکرد تا گله از هم دور نشن ولی نرفتن بز سیاه گله داخل آب هم برام عجیب بود و هم اینکه داشت کلافه ام میکرد .

دست هاش رو بلند کردم تا به زور داخل آب بفرستمش ولی حیوون زبون بسته نمیرفت که نمیرفت انگار از چیزی ترسیده بود . پیش خودم فکر کردم ، ماری چیزی داخل آب هست که باعث میشه حیوون از رفتن به آب بترسه . ولی وقتی توی آب رو نگاه انداختم آنقدر زلال و صاف بود که شن های کف نهر رو هم میشد شمرد . از هیچ چیزی جز آب خبری نبود که نبود .

هر چی من تلاش میکردم جز خستگی چیزی عایدم نمیشد ، کلافه شدم و با تکیه بر چوبم از زمین بلند شدم چاهارتا دری وری به بز بیچاره گفتم و کمی عقب تر رفتم و به گله نگاه کردم . همینطور که نگاهم رو به انتهای گله میدوختم سرم رو چرخوندم به مسیر نهر .

پیرمردی رو دیدم خوش سیما که داشت من رو نگاه میکرد . وقتی نگاهم به نگاهش دوخته شد قبل از اینکه من چیزی بگم ، گفت : خدا قوت جوون... من با بی حوصلگی جوابش رو دادم : ممنون پدرجان

پیرمرد جلو اومد و با لبخندی که روی لب داشت گفت : چیه چی شده پسرم چرا بز از آب رد نمیشه ؟

گفتم : نمیدونم . نمیدونم این جونمرگ شده چش شده تمام خستگی توی تنم موند .

پیرمرد یه نگاهی به آب انداخت و یه نگاهی به من و گفت :چوبت رو یه لحظه به من بده .

اصلا حوصله صحبت کردن نداشتم برای اینکه بیشتر منو به حرف نکشه چوب دستیم رو بهش دادم و ضمن بی حوصلگی با تعجب بهش نگاه کردم .

پیرمرد چوب رو برد نزدیک آب و فرو برد داخل و کمی کف آب رو بهم زد تا اینکه کاملا آب گل آلود شد بعد با یک هی بز رو از آب عبور داد و پشت سرش تمام گله از نهر عبور کردند .

دهنم بازمونده بود ولی نمیتونستم چیزی بگم . انگار پیرمرد هم فهمیده بود که من دارم از تعجب شاخ در میارم .

بدون مقدمه رو به من کرد و گفت : تعجبی نداره پسرم ، بز بیچاره تا خودش را در جوی آب می ديد حاضر نبود پا روی خويش بگذاره ، آب رو كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از نهر پريد .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
ساراا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1938
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 7 مرداد 1389, 6:25 pm
محل اقامت: شهر باران

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط ساراا » پنج‌شنبه 15 اردیبهشت 1390, 4:50 pm

درسی که از بُز گله آموختم
جالب بود baleممنون goll
...

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 15 اردیبهشت 1390, 8:34 pm

ساراا نوشته شده:
درسی که از بُز گله آموختم
جالب بود baleممنون goll
قابلی نداشت goli
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 17 اردیبهشت 1390, 9:33 pm

خرید جهنم

در قرون وسطی کشیشان ، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول ، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند .
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد ، دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد .
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت : قیمت جهنم چقدره ؟
کشیش تعجب کرد و گفت : جهنم ؟!
مرد دانا گفت : بله جهنم .
کشیش بدون هیچ فکری گفت : 3 سکه
مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت : لطفا سند جهنم را هم بدهید .
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت : سند جهنم .
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد . به میدان شهر رفت و فریاد زد : ای مردم ! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است .
دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم .
اسم آن مرد ، کشیش مارتین لوتر بود.
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 17 اردیبهشت 1390, 9:36 pm

بهترین شکل ارامش

پادشاهی جایزه ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیمی دور تا دورش را احاطه کرده بودند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود. این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد : " آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، بمانی و آرام باشی ."
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 17 اردیبهشت 1390, 10:28 pm

داستان کفش

دلبسته ی کفشهایم بودم .کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند

دلم نمی آمد دورشان بیندازم .هنوز همان ها را می پوشیدم

اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند

قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد

سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که راه رفتن دردناک بود

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم

و می گفتم:چقدر همه چیز دردناک است

چرا خانه ام کوچک است و شهرم ودنیایم


می نشستم و می گفتم : زندگیم بوی ملالت می دهدوتکرار

می نشستم و می گفتم:خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است

می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم

قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم.........

پارسایی از کنارم رد شد

عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت

مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست

اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است

و زیباترین خطر..... از دست دادن

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای ....برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور

جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای

رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم

اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟

پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود

که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام

هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم

تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت

حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست

وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست

سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم، می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌

که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه

یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه

یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛

یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره

یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت

هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاک‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاک

اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد

ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.


یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود،

انتخاب‌ کند، عوض‌ بشود، تغییر کند


وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم

همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند


من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده

من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام که می خواهم تغییر کنم......... انتخاب‌ کنم

وای بر من اگر همین طور خاک‌ باقی‌ بمانم

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم
پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » یک‌شنبه 18 اردیبهشت 1390, 5:28 pm

داستان هات خيلي قشنگ هستن sungirl جان
ميسي! goll goll
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
ساراا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1938
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 7 مرداد 1389, 6:25 pm
محل اقامت: شهر باران

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط ساراا » یک‌شنبه 18 اردیبهشت 1390, 7:15 pm

در یك مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می كردم و چند سالی بود كه مدیر مدرسه شده بودم. قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند. هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همكاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.
در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت: «با خانم... دبیر كلاس دومی ها كار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بكنم.»
از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت: «من 'گاو' هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.» تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درمیان گذاشتم. یكه خورد و گفت: «ممكن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من كه چیزی نمی فهمم...»
از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم: «اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.»
خانم دبیر با اكراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی كرد: «من گاو هستم!»
- خواهش می كنم، ولی...
- شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای كه شما دیروز در كلاس، او را به همین نام صدا زدید...
دبیر ما به لكنت افتاد و گفت: «آخه، می دونید...»
- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشكل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید. قطعاً من هم می توانستم اندكی به شما كمك كنم.
خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتی او رفت، كارت را با هم خواندیم. در كنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
«دكتر... عضو هیأت علمی دانشكده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...»
...

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1390, 8:10 pm

shokrollahi_kh نوشته شده:داستان هات خيلي قشنگ هستن sungirl جان
ميسي! goll goll
قابل شما رو ندارن goli
سارا جون مرسی goll
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1390, 8:19 pm

خبر بد

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سركشی اوضاع فرستاده بود . پس از مراجعه پرسید : جرج از خانه چه خبر ؟
خبر خوشی ندارم قربان ، سگ شما مرد .
سگ بیچاره پس او مرد . چه چیز باعث مرگ او شد ؟
پرخوری قربان !
پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید كه تا این اندازه دوست داشت ؟
گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد .
این همه گوشت اسب از كجا آوردید ؟
همه اسب های پدرتان مردند قربان !
چه گفتی ؟ همه آنها مردند ؟
بله قربان . همه آنها از كار زیادی مردند .
برای چه این قدر كار كردند ؟
برای اینكه آب بیاورند قربان !
گفتی آب ، آب برای چه ؟
برای اینكه آتش را خاموش كنند قربان !
كدام آتش را ؟
آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد .
پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزی چه بود ؟
فكر می كنم كه شعله شمع باعث این كار شد . قربان !
گفتی شمع ؟ كدام شمع ؟
شمع هایی كه برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !
مادرم هم مرد ؟
بله قربان . زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !
كدام حادثه ؟
حادثه مرگ پدرتان قربان !
پدرم هم مرد ؟
بله قربان . مرد بیچاره همین كه آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت .
كدام خبر را ؟
خبر های بدی قربان .
بانك شما ورشکست شد .
اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یك سنت تو این دنیا ارزش ندارید .
من جسارت كردم قربان ، خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان !!! khk:
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1390, 8:22 pm

سفر لاکپشت ها

یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند . از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند ، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن !
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند . در سال دوم سفرشان ، بالاخره پیداش کردند .
برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند ، و سبد پیکنیک رو باز کردند ، و مقدمات رو آماده کردند . بعد فهمیدند که نمک نیاوردند ! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود ، و همه آنها با این مورد موافق بودند .
بعد از یک بحث طولانی جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد . لاک پشت کوچولو ناله کرد ، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید ، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود !
او قبول کرد که به یک شرط بره ، اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره . خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد .
سه سال گذشت و لاک پشت کوچولو برنگشت . پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او ، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد .
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید ، دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید . منم حالا نمی رم نمک بیارم . ha:
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
ساراا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1938
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 7 مرداد 1389, 6:25 pm
محل اقامت: شهر باران

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط ساراا » سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1390, 11:02 pm

سفر لاکپشت ها
تصویر ذهنی

1- شخصي از فرط خستگی سر کلاس رياضي خوابش برد. زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را که روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت کرد و با اين «باور» که استاد آنها را به عنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب براي حل کردن آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند. اما طي هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام يکي از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلي مبهوت شد زيرا آن دو را به عنوان دو نمونه ازمسايل غير قابل حل رياضي داده بود .

2- در يک باشگاه بدنسازي پس از اضافه کردن 5 کيلوگرم به رکورد قبلي ورزشکاري از وي خواستند که رکورد جديدي براي خود ثبت کند. اما او موفق به اين کار نشد. پس از او خواستند وزنه اي که 5 کيلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. اين دفعه او به راحتي وزنه را بلند کرد. اين مسئله براي ورزشکار جوان و دوستانش امري کاملا طبيعي به نظر مي رسيد اما براي طراحان اين آزمايش جالب و هيجان انگيز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه اي برنيامده بود که در واقع 5 کيلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به ميزان 5 کيلوگرم شده بود. او در حالي و با اين «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن مي دانست.
...

قفل شده