صفحه 1 از 2

باران

ارسال شده: یک‌شنبه 27 مرداد 1387, 7:23 pm
توسط parva
حرف های بارونی تون رو اینجا بزارید ssb:

Re: باران

ارسال شده: یک‌شنبه 27 مرداد 1387, 7:24 pm
توسط parva
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم

نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم

یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان

مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست

بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست

و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد

Re: باران

ارسال شده: یک‌شنبه 27 مرداد 1387, 7:27 pm
توسط parva
... یک نفر بیشتر نیست
باران که می بارد تازه یادت می آید که چترت را برنداشته ای . یقه ی بارانی ات تا زیر گوشهایت بالا می آید . باران که می بارد ، به دلتنگی آسمان ایمان پیدا می کنی و تنهایی ات را به باد می سپاری ، تا دشت های پائین تر ، حاصلخیزت شوند /
باران که می بارد ، تازه متوجه می شوی که تنها تو نیستی که دلتنگی ات را گریه می کنی و سبک می شوی . تنها تو نیستی که دلت را با گلها به تقسیم نشسته ای /
وقتی قطرات روشن باران از گیسوان فروتن بیدهای مجنون ، تا سیاهی آسفالت نازل می شوند ، وقتی سرازیری آسمان را در زمین به نظاره می ایستی ، تازه یادت می آید که نذرت را ادا نکرده ای و آشوب آرامشت را دعا نشده ای /
باران که بر شانه های لخت خیابان ، برعریانی سیاه کوچه ها می ریزد ، خودت را به یاد می آوری ، باران و عرق و اشک شستشویت می دهند ، زلالی زیر پوستت بیتوته می کند ، روشن می شوی ، سرما می خوری ، خجالت می کشی ، خجالت می کشی و انسان شدنت آغاز می شود /
راستی تا حالا خودت را شمرده ای ؟ می دانی چند نفری ؟ به تماشای خودت ایستاده ای ؟/
بعد از باران – اگر تمام شد – مقابل زلال ترین آینه ای که می شناسی بایست و خودت را بشمار ./
شمردی؟ چند نفردر تو قدم می زنند ؟ چند نفر به شرحه شرحه کردنت کمر بسته اند ؟ کدام چهره را مایل تری ؟/
راستی مواظب باش ، دیرگاهی است که آینه ها هم دروغ می گویند./
باران که می بارد ، تازه یادت می آید که دلتنگ شده ای و باید برای کسی نامه بنویسی
باران که می بارد ، تازه یادت می آید که باید بروی ، از ازدحام مانتوها و پالتوها فاصله بگیری./
باران که می بارد ، یادت می آید که باید خیلی چیزها را ، خیلی کس ها را فراموش کنی ، از جمله خودت را./
حالا پلک آینه می پرد ، باید کسی خودش را عاشق شده باشد ، باران که می بارد مثل همیشه یک لبخند از من جلوتری ، هر چند ما انسان ها چون دو لبه پرانتز خمیده مقابل هم ایستاده ایم ، به سمت هم ولی دور از هم و عشق کبوتری است که در این پرانتز زندانی است./
این صدای شکستن باران است و توعاشق تر از آنی که بخندی . بانوی من به قصاص عشق آمده اند با اسبی چوبی ، چون تمام کسانی که آوازهایم را در گیومه ها زندانی می کنند . صدای شوریده دوتار خیمه به خیمه " لیلانه " می خواند و جنون منتشر مجنون را به گردباد می سپارد . شیون دوتار در خیمه حسادت خسرو ، شیرین می نماید و جنازه شیرین ، بیستون بیستون فرهاد می رویاند./
بانوی من برخیز، اگر چه چهل سال گذشت ولی هنوز پدرم در "سیاه چادری " که جوانی اش را پیر شده است زلزله ای در ستون هایش افتاده از سرفه و آفتابی در چشمهایش می وزد از باران./
yes: باران ، باران ، باران ، اگر دعای بارانم قبول شود ، اگر باران ببارد................

Re: باران

ارسال شده: یک‌شنبه 27 مرداد 1387, 10:41 pm
توسط مهيار
عشق باراني




در هواي چشم تو باراني ام------------------- بر سر کوي تو من طوفانيم



در خم زلف سياه در همت -------------------- پيچ پيچم نازکم طولانيم



در بر ابروي نازک نازکت --------------------- بي ريايم خاک آن پيشانيم



در قد سروي سمند ساکتت -------------------- پر صدايم داديم سوداييم



در براي نرگسان باغيت -------------------- من همان آواره اي صحراييم



در براي لعل شيرين تاکيت -------------------- من خرابم خوشه اي خش خاشيم



در فداي آن لب کيهانيت -------------------- چون زمينم تکّه اي سرخابيم



در جفاي اين همه حسن و جمال --------- من کيم؟ جايي ز بغض قاضيم


م.ص

Re: باران

ارسال شده: دوشنبه 28 مرداد 1387, 6:17 pm
توسط parva
باز باران
با ترانه
با گوهر هاي فراوان
مي خورد بر بام خانه

من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده

با دوپاي کودکانه
مي پريدم همچو آهو
مي دويدم از سر جو
دور مي گشتم زخانه

مي شنيدم از پرنده
داستانهاي نهاني
از لب باد وزنده
راز هاي زندگاني

بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهرفشاني
رازهاي جاوداني، پند هاي آسماني

"بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني - خواه تيره، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا!"
str:
rgs rgs
تصویر

Re: باران

ارسال شده: چهارشنبه 30 مرداد 1387, 5:02 pm
توسط parva
برایت باران میشوم
وقتي از راه برسي
بودنت را زير نگاه احساسم لمس خواهم کرد
صدايت را چه آشنا میبینم و از ديدنت دلم شور و حال عجيبي پیدا میکند
وقتي که بيائي چشم و دلم را فرش راهت مي کنم
از زندان تن رها ميشوم و دل به غوغاي شکفتن تو مي سپارم
وقتي که بيائي باران نگاهم بر تو خواهد بارید و نسیم صبحگاهی با ترنم آواز قدمهایت جفت میشود
و درخانه ام عطر وجودت می پیچد ، آنگاه چه حس ِ گرمی خواهد بود
مرا از سرمای وجودم میرهاند و گرم میشوم
فقط وقتی از راه برسی برایت باران میشوم
همان بارانی که وقتی از آسمان میبارید
چشمان من نیز بی بهانه آغاز میکرد
بی واهمه از چشمانی که برمن می تابیدند و رد میشدند

تصویر

وقتی که بیایی بارانم را بر قدمهایت می افشانم تا سبز شوند و ریشه در خاکم بنشانند
وقتی که بیایی

نویسنده : یک فراموش شده در نگاه باران :wink:

Re: باران

ارسال شده: پنج‌شنبه 31 مرداد 1387, 1:54 am
توسط reza-1365
میخواهم با شما

سخناننی خیس از باران بگویم

از رنگ گردنه های پائیز

از سرخی زیباگونه بهار

و برگ و باد

و عیش و عشق

از همه فصول . از تمام عشق . از نهایت دوست داشتن

سالها زیستیم در شرق هزاره های تاریخمان

بر آن حاشیه ها که رنگ رویا داشتند

صبحگاهان مه زده

راه . جنگل . رمه . شبنم

مزه نعنا و ریحان

بوی شبدر و پونه

دشت رنگین از شقایق

و روئیدن قارچهای وحشی

از همایش رعد و باران

دخترک ناز و قشنگم

پسر مغرور و سر بلندم

همسر مهربان و زیبایم

دگر باره به دوران پارینه سنگی دلم باز گشته ام

میدانید چرا ؟

زیرا سالها عاشق بوده ام

عشق ورزیده ام

عاشق مانده ام

و سوگند بجانتان گواه من است

که عشقم را به خیانتی نیا لوده ام .

بیآئید پاورقی های تاریخ را با هم مرور کنیم

اینک تمام رویاهایم را بر پا داشته ام

با چشمان زلال دخترکم

تمام باورهایم را باز یافته ام

با نگاه کردن به جمال پسرکم

همه عشقم را تار تنیده ام

با کلام ابریشمی همسرم

میخواهم قصه ای بگویم

از عریانی ماه برایتان

و دامن دامن شعر و کلام

تماما از جنس عشق

عشقی بزرگ و و عمیق

که بزحمت ستانده ام

از آنگونه عشقی که تا کنون

نیافته اید هیچ یک اش را

نه بر پیشانی خورشیدی حتی

نه در زمینی نه در آسمانی

نه در هیچ کجای این جهان

آن هزاره ها پابر جا بود

که ما ره سفر بستیم طولانی

پر بود راه از کوه و دریا و اقیانوس

چه طولانی شد عشق

ریشه دواند بر جان من

حال که من با عشق تو جان میگیرم دخترکم

چرا نمی رقصی؟

حال که من با عیش تو میرقصم پسرکم

چرا نمیخندی؟

حال که من پیوسته

بیشم از پیش عاشق تو

چرا شوق نداری ؟

میخواهم با شما

سخنانی خیس از باران بگویم

از همه فصول از تمام عشق از نهایت دوست داشتن

Re: باران

ارسال شده: پنج‌شنبه 31 مرداد 1387, 11:45 pm
توسط مهيار
نم نم هاي باران پوستينم را تر مي كنند

چه با ضرب مي زنند خود را

آرامشان كنيد ... چه شوقي ...

من هنوز اينجايم ...

منتظر او ...

در جستجوي نازمن

هر رهگذري نامم كرده است ...

عده اي ديوانه ام دانند ...

عده اي الافم خوانند ...

بگذار خوش باشن ، هيچ نمي گويم ...

آخر آنان نمي دانند اين كهنه راز من

آه باز شب آمد ...

شب آن كهنه آشناي من ...

آنكه مرا مجالي است از حرف مردم ...

اين تنها شاهد راز و نياز من

خشم مي گيرد تنم از حرفشان ...

لایق خشمم كاغذي و سازي ...

كاغذم پاره شد ...

از بس خشمم پاره شد سيم سازم

خفه ام مكنيد !!!

اگر طالب غمي خوشدل !!!

گوش كن ...

غم مي چكد از آواز من

م.ص

Re: باران

ارسال شده: جمعه 1 شهریور 1387, 12:33 am
توسط مهيار
نازنينم!

باز عطر ياد تو،در خاطره ی اتاقم پيچيد!

باز مهربانی چشمهايت،

پنجره ی خيالم را ستاره باران کرد!

باز گرمی دستانت،

روحم را تا دورترين،لمس يادها برد!

نازنينم!

به شب و روز قسم!

به تلؤلؤ امواج قسم!

به برگ برگ شاخه های درختان قسم!

به بی قراری بادهای سرگردان قسم!

به آواز قمری های حياتم قسم!

نـــمی توانم پلکهايم را به روی خيال تو ببندم!

نــــمی توانم!

نــمی توانم عطر ياد تو را،از چارفصل دلم پاک کنم!

نـمی توانم!باورکن،نمی توانم!

نازنينم!

ایـــن همـــه فاصله را چگونه تاب بياورم؟

ایـــن همــــه روز را چگونه به تنهايی دوره کنم؟

ایـــن همـــه شمع را با چه رنگی از اميّد، روشن نگه دارم؟

ایـــن همــــــه فصل را تا به کی،خط بزنم؟

چگونه دوستت دارم ها را ترسيم کنم

که کلمه ای حتی،از ياد نرود؟

قصه ی ایـــن همــه دلتنگی را،

با کدام قلم،برايــت بنگارم؟

آخــــر برای تک تک واژه های بی قراريم،

قلمها را طاقتی نيست!

تصویر

نازنينم!

به اندازه ی تمامـی ابرهای دنیــا،

دلم گرفته است!

به ديدار ایــــن دل غمگين بيا!

شانه هایــت را برای ایــــن هــمه بارش،کم دارم!

Re: باران

ارسال شده: جمعه 1 شهریور 1387, 10:13 am
توسط russfm
بگذار اين راه راه من باشدو اين جاده جاده ي من
بگذار غرق شوم در دستان سرد نمناك اين ابر
بگذار تا بگريم بر تنهايي دستان بي رمق كوير
بگذارعاشق شوم بر باد سرد پاييزي
بگذار آرام گيرم در آغوش سياه شب
بگذار نصيحت كنم گلبرگ هاي عاشق را
بگذار بگويم از باران از شب از ماه
بگذار ابر عاشق شود ، ببارد ، برسد به مشوق ،زمين
بگذار ابر ببارد بر گيسوان بيد ، بي پروا و عاشق، تر كند لبان سرخ گل ها را
بگذار برگ هايي از جنس طلا برقصند در آغوش باد در بزم ابر
بگذار احساس كنم پاكي شبنم را بر گلبرگ
بگذار بخندم بر كودكي دنيا به بزرگي زمين
بگذار نگاهت در نگاهم غرق شود
بگذار شايد فردا زنده تر از امروز
بگذار زمين ناز كند ، باد فرياد كشد ، ابر در فراق بسوزد
بخار گرفته است دلم از سرماي اين شب اما
چشمان تو همه چيز را از پس اين پنجره ي
بخار گرفته از سپيدي غم مي بيند
بگذار بفهمم اين زجه از آن كيست كه درون را پاره مي كند
بگذار بفهمم ، بدانم جغد شوم بر سر شاخه ي خشكيده ي باغ
به كدامين گلبرگ خيره شده
بگذار بدانم ابر چرا عاشق ، برگ چرا بي روح
بگذار بدانم كجايي تا كه هر روز به شوق ديدنت به كنار بركه
خيره در زيبايي چشمانت غرق نشوم.....

Re: باران

ارسال شده: جمعه 1 شهریور 1387, 11:52 am
توسط مهيار
بر کرسي خطابه حضرت باران نشسته است

در محضرش هزار بيد پريشان نشسته است

هي قطره قطره درس مي‌دهد و حرفهاي او

بر برگ برگ جزوه‌هاي درختان نشسته است !

( آ مثل اب ، افتاب ! ب مثل …؟! شبيه چي ؟! )

اما فقط سکوت توي دبستان نشسته است ! …

تو غايبي … و ( من ) که بي‌تو حضورش حضور نيست

تصویر

در چارراه عشق و غم ، شک و ايمان نشسته است

من فکر مي‌کند به اين که اگر رد پاي تو

بر روي سنگفرش خيس خيابان نشسته است

پس صورت سياه جاده چرا خيس گريه است ؟!

اين‌گونه سرد و تلخ و سر به گريبان نشسته است ؟!

اخر خودش ، فقط نه بي‌تو ، که بي هيچ يادگار

قنديل‌وار توي فصل زمستان نشسته است !

يا اينکه فکر مي‌کند که اگر … ( هاي ! با توام !!)

فرياد رعد جاي لهجه‌ء باران نشسته است !

( ب مثل چي ؟! پسر ! کجاست حواست ؟! چه مي کني ؟!

شاگرد تنبلي که گوشه‌ي ايوان نشسته است !! )

( من ؟) بغض مي‌کند … و مِن‌مِن‌اش اغاز مي‌شود

در لکنتش هزار گريه‌ي پنهان نشسته است :

( ب … مثل … مثل بي‌تو بودن من ! مثل بي‌کسي !

ب مثل بوسه … بوسه‌اي که به سيمان نشسته است !!

ب مثل بخت نامراد ! ب مانند باختن !

ب مثل ( بايد )ي که در گل ( امکان ) نشسته است !

شب ، شوکه ، مکث مي‌کند … و درختان ، ستاره ، سنگ

انگار خاک ، خاک مرگ ، بر انان نشسته است

حالا به جز سکوت ، بغض خداوند خانه است

( من ) هم که بي‌تو زير شرشر باران نشسته است …!

Re: باران

ارسال شده: شنبه 9 شهریور 1387, 12:09 am
توسط rozegar
وقتي که دلگرفتگي بيماري مزمن شد ديگر نمي شود کاري کرد جز اينکه نشست و به رسيدن باران دل بست ، تا شايد بغض ها را بشکند و گرفتگي دل را بگشايد ...



اين روز ها ، در اين موسم پر برف باران سال ، تشنه بارانم .آن هم باران دل در اين خشکسال ريگزار !



احساس مي کنم که گرفتگي دل مزمن شده .ديگر ياراي تحمل اين همه گرفتگي نيست ...



دلم مي خواهد فرياد بزنم :



«قاصد روزان ابري



داروک !



کي مي رسد باران؟»



و غافلم از اينکه داروک هم عمريست که بار سفر را در جستجوي باران بسته تا شايد پاسخي بيابد براي اين همه تشنه دل !



دلم گرفته



دلم عجيب گرفته است ...



بويش را مي شنوي ؟



نم نمک بوي باران است که از کوچه ها و خيابان هايمان برمي خيزد .

Re: باران

ارسال شده: شنبه 9 شهریور 1387, 5:17 am
توسط SADRA
وقتي حرف از بارون ميشه ناخواسته به ياد خاطره هاي باروني ميرم..و مني كه شماليم قشنگ ترين خاطرهام زير بارونه...

به ياد شعر زيبا و خاطره انگيز بارون فريدون مشيري با صداي طلايي سياوش قميشي:


من از صداي گريه تو
به غربت بارون رسيدم
تو چشات باغ بارون زده ديدم...

چشم تو همرنگ يه باغه
تو غربت غروب پاييز
مثل من از يه درد کهنه لبريز...

با تو بوي کاهگل و خاک
عطر کوچه باغ نمناک
زنده ميشه...

با تو بوي خاک و بارون
عطر ترمه و گلابدون
زنده ميشه...

تو مثل شهر کوچيک من
هنوز برام خاطره سازي
هنوزم قبله معصوم نمازه...

تو مثل ياد بازي من
تو کوچه هاي پير و خاکي
هنوزم براي من عزيز و پاکي...



باروني باشيد...

Re: باران

ارسال شده: شنبه 9 شهریور 1387, 5:20 am
توسط SADRA
صداي خش خش برگهاي خزوني روي گوشم ناله مي کرد
آسمون بغض شو تو پرده ابراي سياهش پاره مي کرد
رعد و برق نگاه شهر و با صداش خواب زده مي کرد
زمين از اين همه سنگيني بار بروي شونش گله ميکرد
همچنان پاي پياده فارغ از صداي خشم آسموني
بي خيال از ناله هاي و گله هاي برگهاي سبز خزوني
جاده هاي بي کسي رو گم مي کردنم آروم آروم
تن غربتو ميشستم زير قطره هاي با رون
من به ياد عطر بارون زده گلهاپونه
ميکشيدم پاي خستمو تو جاده
به هواي بوي خونه
وقتي که صداي خونه، منو تا آخر جاده مي کشونه
اين سرابه توي جاده، که چشامو مي پوشونه

Re: باران

ارسال شده: دوشنبه 11 شهریور 1387, 7:31 pm
توسط yasnaz
کنار سیب و رازقی
نشسته عطر عاشفی
من از تبار خستگی
بی خبر از دل بستگی
عاشقم ابر شدم صدا شدی
شاه شدم گدا شدی
شعر شدم قلم شدی
عشق شدم تو غم شدی
لیلای من دریای من
آسوده در رویای من
این لحظه درهوای تو
گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون تو
گمگشده در بارون تو
مجنون لیلی بی خبر
در کوچه های در به در
مست و پریشونو خراب
هر آرزو نقشه بر آب
شاید که روزی عاقبت
آروم بگیرم در دلت
کنارهر ستاره ای
نشسته ابر پاره ای
من از تبار سادگی
بی خبر از دلدادگی
عاشقم :wink: