انجمن شعر شهاب دانش - ظهر عاشقانه
مدیر انجمن: Moh3n II
Re: انجمن شعر شهاب دانش - ظهر عاشقانه
دوست داشتن از عشق برتر است .
عشق يك جوشش كور است و پيوندي از سر نابينايي .
اما دوست داشتن ، پيوندي خود آگاه و از روي بصيرت ، روشن و زلال .
عشق بيشتر از غريزه آب مي خورد و هرچه از غريزه سر زند بي ارزش است
و دوست داشتن از روح طلوع مي كند و تا هر جا كه يك روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نيز همگام
با آن اوج مي يابد.
(( دكتر علي شريعتي)) [/color]
عشق يك جوشش كور است و پيوندي از سر نابينايي .
اما دوست داشتن ، پيوندي خود آگاه و از روي بصيرت ، روشن و زلال .
عشق بيشتر از غريزه آب مي خورد و هرچه از غريزه سر زند بي ارزش است
و دوست داشتن از روح طلوع مي كند و تا هر جا كه يك روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نيز همگام
با آن اوج مي يابد.
(( دكتر علي شريعتي)) [/color]
Re: انجمن شعر شهاب دانش - ظهر عاشقانه
خ...
"خوشبختی در ایلام
زنی است
که شکم پنجمش را هم دختر زاییده
روی نفت خوابیده
کبریت زیر سرش می گذارد
خوشبختی در تهران
زنی است
که ۲۰۶ نقره ای دارد
و دنبال جای پارک می گردد
از اینجا تا تهران
۸۰۰ کیلومتر راه است"
شاعرش: جلیل صفربیگی
"خوشبختی در ایلام
زنی است
که شکم پنجمش را هم دختر زاییده
روی نفت خوابیده
کبریت زیر سرش می گذارد
خوشبختی در تهران
زنی است
که ۲۰۶ نقره ای دارد
و دنبال جای پارک می گردد
از اینجا تا تهران
۸۰۰ کیلومتر راه است"
شاعرش: جلیل صفربیگی
قانون شماره 20- آزادی حقیقی آن نیست که هرچه میل داریم انجام بدهیم ، بلکه آن است که آنچه را که حق داریم انجام دهیم.
http://zzahraa.blogfa.com/
http://zzahraa.blogfa.com/
Re: انجمن شعر شهاب دانش - ظهر عاشقانه
الا ای پیر فرزانه نکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
Re:
اين شعر از سيمين بهبهاني استminoo نوشته شده:
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زير پوششی از گرد
بود
ولی آخر كلاسی ها
پنهان بود
لواشك بين خود تقسيم می كردند !
وان يكی در گوشه ای ديگر
جوانان را ورق می زد
برای آنكه بی خود های و هو می كرد
و با آن شور بی پايان
تساوی های جبری را نشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای كز ظلمتی تاريك
غمگين بود
تساوی را چنان بنوشت :
"يك با يك برابر است"
از ميان جمع شاگردان يكی برخاست
هميشه يك نفر بايد به پا خيزد
به آرامی سخن سر داد :
"تساوی اشتباهی فاحش و محض است"
معلم
مات بر جا ماند ؛
و او پرسيد :
"اگر يك فرد انسان واحد يك بود
آيا باز
يك با يك برابر بود ؟"
سكوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگين فرياد زد :
"آری برابر بود."
و او با پوزخندی گفت :
"اگر يك فرد انسان واحد يك بود ،
آن زور و زر به دامن داشت بالا بود ،
وانكه قلبی پاك و دستی فاقد زر داشت
پائيين بود...
اگر يك فرد انسان واحد يك بود ،
آن كه صوررت نقره گون
چون قرص مه داشت ، بالا بود،
وان سيه چرده كه می ناليد
پايين بود...
اگر يك فرد انسان واحد يك بود.
اين تساوی زير و رو می شد...
حال می پرسم يك اگر با يك برابر بود ،
نان و مال مفت خواران از كجا آماده می گرديد ؟!
يا چه كس ديوار چين ها را بنا كرد ؟!
يك اگر با يك برابر بود ،
پس كه پشتش زير بار فقر خم می شد ؟!
يا كه زير ضربت شلاق له می گشت ؟
يك اگر با يك برابر بود ،
پس چه كس آزادگان را در قفس می كرد؟..."
معلم ناله آسا گفت :
"بچه ها در جزوه های خويش بنويسيد :
"يك با يك برابر نيست"!
اين شعر خيلي قديمي هست ولي شاعرش رو نمي شناسم اگه كسي مي دونه خوشحال مي شم بگه
فعال اجتماعي كهبشتر اشعارش در همين زمينه است.اگر به اين نوع شعر علاقه داريد پيشنهاد ميكنم ديوان اشعارش را مطالعه فرماييد .
فوق العاده است
جاذبه خاك به ماندن مي خواند،
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.
سيد مرتضي آويني
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.
سيد مرتضي آويني
Re: انجمن شعر شهاب دانش - ظهر عاشقانه
تنها آمدهام
هیچ غریبهای نیست
تنم را در خانه گذاشتهام
نگاهم را در خواب
لبخندم را در عکس گوشهی آینه
زیباییام را هم پشت در میگذارم
تو فقط در را باز کن
هیچ غریبهای نیست
تنم را در خانه گذاشتهام
نگاهم را در خواب
لبخندم را در عکس گوشهی آینه
زیباییام را هم پشت در میگذارم
تو فقط در را باز کن
جاذبه خاك به ماندن مي خواند،
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.
سيد مرتضي آويني
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.
سيد مرتضي آويني
Re: انجمن شعر شهاب دانش - ظهر عاشقانه
روشن تر از خاموشی، چراغی ندیدم،
و سخنی به از سخن عشق نشنیدم.
ساکن سرای سکوت شدم،
و صدره صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم،
چشم او از یگانگی،
پر او از همیشگی،
در هوای بی چگونگی، می پریدم.
کاسه ای بیاشامیدم،
که هرگز تا ابد، از تشنگی او،
سیراب نشدم. « بایزید بسطامی »
و سخنی به از سخن عشق نشنیدم.
ساکن سرای سکوت شدم،
و صدره صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم،
چشم او از یگانگی،
پر او از همیشگی،
در هوای بی چگونگی، می پریدم.
کاسه ای بیاشامیدم،
که هرگز تا ابد، از تشنگی او،
سیراب نشدم. « بایزید بسطامی »
جاذبه خاك به ماندن مي خواند،
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.
سيد مرتضي آويني
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.
سيد مرتضي آويني
Re: انجمن شعر شهاب دانش - ظهر عاشقانه
پلاس كهنه اندیشه را دور باید انداخت
زمان بر مغز و پوست كهنگی میتازد امروز
چه كم داریم من و تو از درخت و سنگ بی مغز زمین ای دوست
بنگر، بنگر زمین هم پوست میاندازد امروز
پلاس كهنه اندیشه را دور باید انداخت
زمستان هرچه بود تاریك و طولانی
دل ما هرچه شد سرد و زمستانی
زمین اما به دور از كیــــنه بهمن
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
زمین اما به دور از كیــــنه بهمن
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
به شادباش شمیم بارش نمنم
به فال نیك دیــدار گل مریم
بیا تا یك نفس شكرانه امروز
به داد دل فراموشی دهیم با هم
به داد دل فراموشی دهیم با هم
بزن ای طبل باران
برقص ای بید مجنون
رسیده پچپچ گل
به گوش خاك محزون
بیارید سفره عید
بچینید قاصدكها
هزاران سین تازه
به جای سوگ و سرما
زمستان هرچه بود تاریك و طولانی
دل ما هرچه شد، سرد و زمستانی
زمین اما به دور از كیـنه بهمن
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
زمین اما به دور از كیـنه بهمن
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
تماشا كن كه در آیینه نوروز
نمیبینی غبار قصه دیروز
مبادا بر چلیپای شب سرما
مسیحایی چنین بخشنده و دلسوز
مسیحایی چنین بخشنده و دلسوز
بزن ای طبل باران
برقص ای بید مجنون
رسیده پچپچ گل
به گوش خاك محزون
به گوش خاك محزون
بیارید سفره عید
بچینـد قاصدكها
هزاران سین تازه
به جای سوگ و سرما
به جای سوگ و سرما
سلام سایه سالار سرو ناز
سرود سار و سحر سور عشقورزی
سپیده سیل سوسن در سحرگاهان
سمنگون ساعت سرشار سرسبزی
سمنگون ساعت سرشار سرسبزی
بزن ای طبل باران
برقص ای بید مجنون
رسیده پچپچ گل
به گوش خاك محزون
به گوش خاك محزون
بیارید سفره عید
بچینید قاصدكها
هزاران سین تازه
به جای سوگ و سرما
زمان بر مغز و پوست كهنگی میتازد امروز
چه كم داریم من و تو از درخت و سنگ بی مغز زمین ای دوست
بنگر، بنگر زمین هم پوست میاندازد امروز
پلاس كهنه اندیشه را دور باید انداخت
زمستان هرچه بود تاریك و طولانی
دل ما هرچه شد سرد و زمستانی
زمین اما به دور از كیــــنه بهمن
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
زمین اما به دور از كیــــنه بهمن
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
به شادباش شمیم بارش نمنم
به فال نیك دیــدار گل مریم
بیا تا یك نفس شكرانه امروز
به داد دل فراموشی دهیم با هم
به داد دل فراموشی دهیم با هم
بزن ای طبل باران
برقص ای بید مجنون
رسیده پچپچ گل
به گوش خاك محزون
بیارید سفره عید
بچینید قاصدكها
هزاران سین تازه
به جای سوگ و سرما
زمستان هرچه بود تاریك و طولانی
دل ما هرچه شد، سرد و زمستانی
زمین اما به دور از كیـنه بهمن
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
زمین اما به دور از كیـنه بهمن
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
نشسته با گل و خورشید به مهمانی
تماشا كن كه در آیینه نوروز
نمیبینی غبار قصه دیروز
مبادا بر چلیپای شب سرما
مسیحایی چنین بخشنده و دلسوز
مسیحایی چنین بخشنده و دلسوز
بزن ای طبل باران
برقص ای بید مجنون
رسیده پچپچ گل
به گوش خاك محزون
به گوش خاك محزون
بیارید سفره عید
بچینـد قاصدكها
هزاران سین تازه
به جای سوگ و سرما
به جای سوگ و سرما
سلام سایه سالار سرو ناز
سرود سار و سحر سور عشقورزی
سپیده سیل سوسن در سحرگاهان
سمنگون ساعت سرشار سرسبزی
سمنگون ساعت سرشار سرسبزی
بزن ای طبل باران
برقص ای بید مجنون
رسیده پچپچ گل
به گوش خاك محزون
به گوش خاك محزون
بیارید سفره عید
بچینید قاصدكها
هزاران سین تازه
به جای سوگ و سرما
جاذبه خاك به ماندن مي خواند،
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.
سيد مرتضي آويني
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.
سيد مرتضي آويني
- baadbadakbaaz
- کاربر خوب
- پست: 423
- تاریخ عضویت: سهشنبه 2 شهریور 1389, 7:05 pm
- محل اقامت: تهران
- تماس:
Re: شعر از زنده یاد حسین منزوی
بسیار زیبا بود.لذت بردم.ممنون.bafekr نوشته شده:خیال خام پلنگ من بسوی ماه پریدن بود
و ماه را زبلندایش بروی خاک کشیدن بود
پلنگ من ، دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
گل شکفته خداحافظ ، اگر چه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم ، آری ، موازیان به ناچاری
که هر دو در باورمان ، ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
يـــــــــــــادگـاري
Re: شعر از فاضل نظری
خيلي زيبا بود مرسي.bafekr نوشته شده:كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگاند و من آيينه با خود ميبرم
بشكنيدم دوستان دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است ميبارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس ميدهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها كفر نعمت ميكنيم
سفرهات را جمع كن اي عشق مهماني بس است!
Re: انجمن شعر شهاب دانش - ظهر عاشقانه
اگر دل دلیل است...
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، ما گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمرده ایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
قیصر امین پور
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، ما گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمرده ایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
قیصر امین پور
جاذبه خاك به ماندن مي خواند،
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.
سيد مرتضي آويني
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.
سيد مرتضي آويني
Re: انجمن شعر شهاب دانش - ظهر عاشقانه
شعری برای جنگ
می خواستم
شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمی شود
دیگر قلم زبان دلم نیست
گفتم:
باید زمین گذاشت قلم ها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ
از لوله تفنگ بخوانم
-با واژه فشنگ-
می خواستم
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم -دزفول-
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد
اما
موشک
زیبایی کلام مرا می کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانه های شهر که بهتر نیست
بگدار شعر من هم
چون خانه های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد
-هرچند ناتمام-
گفتم:
در شهر ما
دیوار ها دوباره پر از عکس لاله هاست
اینجا
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که می نالد
تنها میان ساکت شبها
بر خواب ناتمام جسد ها
خفاشهای وحشی دشمن
حتی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجره ها را
با پرده های کور بپوشانیم
اینجا
دیوار هم
دیگر پناه و پشت کسی نیست
کاین گور دیگری است که ایستاده است
در انتظار شب
دیگر ستارگان را
حتی
هیچ اعتماد نیست
شاید ستاره ها
شبگردهای دشمن ما باشند
اینجا
حتی
از انفجار ماه تعجب نمی کنند
اینجا
تنها ستارگان
از برج های فاصله می بینند
که شب چقدر موقع منفوری است
اما اگر ستاره زبان می داشت
چه شعرها که از بد شب می گفت
گویاتر از زبان من گنگ
آری
شب موقع بدی است
هر شب تمام ما
با چشمهای زل زده می بینیم
عفریت مرگ را
کابوس آشنای شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه می پوشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته ایم
شاید
این شام،شام آخر ما باشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته ایم
امشب
در خانه های خاکی خواب آلود
جیغ کدام مادر بیدار است
که در گلو نیامده می خشکد؟
اینجا
گاهی سر بریده مردی را
تنها
باید ز بام دور بیاریم
تا در میان گور بخوابانیم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم
در زیر خاک گل شده می بینیم:
زن روی چرخ کوچک خیاطی
خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسی را
همراه می برد
اینجا برای ماندن
حتی هوا کم است
اینجا همیشه خبر فراوان است
اخبار بارهای گل و سنگ
بر قلبهای کوچک
در گورهای تنگ
اما
من از درون سینه خبر دارم
از خانه های خونین
از قصه عروسک خون آلود
از انفجار مغز سری کوچک
بر بالشی که مملو رویاهاست
-رویای کودکانه شیرین-
از آن شب سیاه
آن شب که در غبار
مردی به روی جوی خیابان
خم بود
با چشمهای سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود می گشت
باور کنید
من با دو چشم مات خودم دیدم
که کودکی ز ترس خطر تند می دوید
اما سری نداشت
لختی دگر به روی زمین غلتید
و ساعتی دگر
مردی خمیده پشت و شتابان
سررا به ترک بند دوچرخه
سوی مزار کودک خود می برد
چیزی درون سینه او کم بود...
اما
این شانه های گرد گرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه می لرزند
اینان
هرچند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استاده اند فاتح و نستوه
-بی هیچ خان و مان-
در گوششان کلام امام است
-فتوای استقامت و ایثار-
بر دوششان درفش قیام است
باری
این حرفهای داغ دلم را
دیوار هم توان شنیدن نداشته است
آیا تو را توان شنیدن هست؟
دیوار!
دیوار سرد و سنگی سیار!
آیا رواست مرده بمانی
در بند آنکه زنده بمانی؟
نه!
باید گلوی مادر خود را
از بانگ رود رود بسوزانیم
تا بانگ رود رود نخشکیده است
باید سلاح تیز تری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست....
قیصر امین پور-دزفول-اسفند59
می خواستم
شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمی شود
دیگر قلم زبان دلم نیست
گفتم:
باید زمین گذاشت قلم ها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ
از لوله تفنگ بخوانم
-با واژه فشنگ-
می خواستم
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم -دزفول-
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد
اما
موشک
زیبایی کلام مرا می کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانه های شهر که بهتر نیست
بگدار شعر من هم
چون خانه های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد
-هرچند ناتمام-
گفتم:
در شهر ما
دیوار ها دوباره پر از عکس لاله هاست
اینجا
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که می نالد
تنها میان ساکت شبها
بر خواب ناتمام جسد ها
خفاشهای وحشی دشمن
حتی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجره ها را
با پرده های کور بپوشانیم
اینجا
دیوار هم
دیگر پناه و پشت کسی نیست
کاین گور دیگری است که ایستاده است
در انتظار شب
دیگر ستارگان را
حتی
هیچ اعتماد نیست
شاید ستاره ها
شبگردهای دشمن ما باشند
اینجا
حتی
از انفجار ماه تعجب نمی کنند
اینجا
تنها ستارگان
از برج های فاصله می بینند
که شب چقدر موقع منفوری است
اما اگر ستاره زبان می داشت
چه شعرها که از بد شب می گفت
گویاتر از زبان من گنگ
آری
شب موقع بدی است
هر شب تمام ما
با چشمهای زل زده می بینیم
عفریت مرگ را
کابوس آشنای شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه می پوشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته ایم
شاید
این شام،شام آخر ما باشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته ایم
امشب
در خانه های خاکی خواب آلود
جیغ کدام مادر بیدار است
که در گلو نیامده می خشکد؟
اینجا
گاهی سر بریده مردی را
تنها
باید ز بام دور بیاریم
تا در میان گور بخوابانیم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم
در زیر خاک گل شده می بینیم:
زن روی چرخ کوچک خیاطی
خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسی را
همراه می برد
اینجا برای ماندن
حتی هوا کم است
اینجا همیشه خبر فراوان است
اخبار بارهای گل و سنگ
بر قلبهای کوچک
در گورهای تنگ
اما
من از درون سینه خبر دارم
از خانه های خونین
از قصه عروسک خون آلود
از انفجار مغز سری کوچک
بر بالشی که مملو رویاهاست
-رویای کودکانه شیرین-
از آن شب سیاه
آن شب که در غبار
مردی به روی جوی خیابان
خم بود
با چشمهای سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود می گشت
باور کنید
من با دو چشم مات خودم دیدم
که کودکی ز ترس خطر تند می دوید
اما سری نداشت
لختی دگر به روی زمین غلتید
و ساعتی دگر
مردی خمیده پشت و شتابان
سررا به ترک بند دوچرخه
سوی مزار کودک خود می برد
چیزی درون سینه او کم بود...
اما
این شانه های گرد گرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه می لرزند
اینان
هرچند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استاده اند فاتح و نستوه
-بی هیچ خان و مان-
در گوششان کلام امام است
-فتوای استقامت و ایثار-
بر دوششان درفش قیام است
باری
این حرفهای داغ دلم را
دیوار هم توان شنیدن نداشته است
آیا تو را توان شنیدن هست؟
دیوار!
دیوار سرد و سنگی سیار!
آیا رواست مرده بمانی
در بند آنکه زنده بمانی؟
نه!
باید گلوی مادر خود را
از بانگ رود رود بسوزانیم
تا بانگ رود رود نخشکیده است
باید سلاح تیز تری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست....
قیصر امین پور-دزفول-اسفند59
جاذبه خاك به ماندن مي خواند،
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.
سيد مرتضي آويني
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.
سيد مرتضي آويني