داستان های کوتاه و زیبا

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

پست توسط Ramin » دوشنبه 20 خرداد 1387, 1:22 am

سلام به انتظار
از پشت ديوار مي گذشتم , صدايي باعث شد بمان و گوش كنم . ا پشت توري سفيد پنجره كه باد با خود بازيش ميداد , دو تصوير رنگ باخته از زماني دور , با هم نجوا مي كردند .ا
مرد از پس دیوار به نجوا گفت :ا
وقتي رفتي قلبم با رفتنت شكست , افتاد بر زمين و تكه تكه شد ! تكه هاي كج و ناجور كه با هيچ بندي ديگه وصل نشد .ا

آن موقع موهايم به رنگ شب بود و نگاهم به وسعت آسمان نظر داشت , حالا كه آمدي موهايم به رنگ دندان هايم شد و چشمم چنان بي فروغ كه رخت را همان جواني كه بودي مي بيند, نه چيزي كه شدي . حالا آمدي ؟!!ا
........
ا-آينه قلبم چنان چرك و خون گرفته شده كه به آب هيچ زم زمي پاك نتواند شد , حتي نقش خود را پس نمي دهد , چه به چهره زيباي تو كه هنوز جوان است و زيبا .ا
زن مي دانست راست نگفت , اما دلش مي خواست باور كنه , چون سالهاست چهره زيبايش را از ياد برده ! گفت :ا
نه براي زيبايي , براي معصوميت و جواني كه در سايه انتظار از دست رفت , غمگينم .ا
هنگام رفتن , ماهي از حوض پريد , انار ترك خورد و تو , رفتي . من در پس زاويه هاي تو به تو گم شدم و در اضلاع خاطراتم زيستم تا حجم انتظار تو را دوباره به من بازگرداند در سراشيب پايان راه . حتي دمي پيش از مرگ آمدنت هم خوب است .ا
زن :ا بگو , چگونه نفرينم كردي كه هرگز روي دل خوشي را نديدم ؟
مرد :نفريني نبود ,جز دعا براي سلامتي تو در راه بازگشت , نفرين را تو به تو كردي كه مرا ترك كردي و دلت هميشه به انتظار تو را با خود برد و تو آرام و قرار نيافتي . ده سال دوري و انتظار مرا سيه روي كرد و تو هنوز جوان و زيبايي !ا
زن :
اوهام است , نمي بيني سوختگي , صورتم را چه كرده ؟ موهايم كه خاكستر نشسته را نديدي ؟ پشت خميده ام كه بيشتر يا زمين مصاحبت دارد تا با آسمان را نفهميدي ؟
مرد هر چه او را مي نگريست هيچ يك از آثاري كه مي گفت نمي ديد !ا
باز او اصرار داشت مرد باور كند .ا
مرد :-ا
تو كه انقدر دوستم داشتي چرا زودتر نيامدي ؟ دنبال عشق بيشتري بودي ؟
باد زد و پنجره به هم خورد مرد از جاي برخواست و به سمت پنجره آمد و آن را بست و ...

آواتار کاربر
SJJ
مشاور وِیژه
مشاور وِیژه
پست: 688
تاریخ عضویت: چهارشنبه 24 مرداد 1386, 11:53 pm

پست توسط SJJ » دوشنبه 3 تیر 1387, 12:34 am

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»

كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟!
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.
لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

آواتار کاربر
comp
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 77
تاریخ عضویت: شنبه 12 آبان 1386, 12:03 pm
تماس:

پست توسط comp » پنج‌شنبه 13 تیر 1387, 1:31 pm

ظهرهاي داغ تابستان هم تاکسي کم است، هم مسافر. مدتي طولاني زير تيغ آفتابي که به کله ام مي خورد، کنار خيابان ايستادم تا بالاخره يک تاکسي رسيد و سوار شدم. دختر جواني جلو نشسته بود و من تنها سرنشين صندلي عقب بودم. راننده گله داشت که توي اين گرما فقط با دو مسافر مي رود و مي گفت؛ «اين جوري کار کردن نمي صرفه.» به مقصد که رسيديم، پياده شدم. يک اسکناس هزار توماني به راننده دادم و منتظر بقيه پول ايستادم. راننده 200 تومان پس داد و مي خواست حرکت کند که در ماشين را باز کردم و گفتم؛ «200 تومان دادين.» راننده گفت؛ «خب.» گفتم؛ «کرايه اين مسير 500 تومنه.» راننده گفت؛ «کرايه اش 800 تومنه.» گفتم؛ «من هر روز اين مسير را مي يام.» راننده گفت؛ «اگه تو روزي يه بار اين مسير را مي ري من روزي 10 بار اين مسير را مي رم و برمي گردم. از همه هم 800 تومن مي گيرم.» گفتم؛ «شما چون مسافر بهت نخورده داري دولاپهنا حساب مي کني.» راننده عصباني شد و گفت؛ «من 17 ساله راننده تاکسي ام، اگه مي خواستم از کسي کرايه اضافه بگيرم الان به جاي اين قراضه، يه ماشين نو زير پام بود.» گفتم؛ «اين 300 تومن مهم نيست ولي يادت باشه حق ات نبود.» در را محکم به هم کوبيدم. راننده هم حرکت کرد. هنوز حرصم خالي نشده بود و فرياد زدم «براي همينه که تا آخر عمرت بايد عين اسب بدويي، آخرش هم به هيچ جا نمي رسي.» راننده رو کرد به دختر جوان و گفت؛ «عجب بي تربيتي يه ها خودش و اون هيکلش اسبن، اونوقت به من مي گه اسب. بي شعور.» دختر جوان گفت؛ «ببخشيد شما الان ديگه نمي تونيد اين چيزها را بگيد، چون راوي پياده شده.» راننده گفت؛ «راوي چيه؟ من هر وقت دلم بخواد حرف مي زنم.» دختر گفت؛ «آخه نمي شه اين ماجرا راوي اش اول شخص بوده، براي همين وقتي اينجا نباشه ديگه نمي شه ماجرا را ادامه داد.» راننده گفت؛ «من هر روز اين مسير را 800 تومن مي گيرم، راوي اش هم اول شخص باشه يا دهم شخص برام هيچ فرقي نداره. اسب هم خود بي تربيتش بود.» دختر که ديد راننده خيلي عصباني است، ديگر چيزي نگفت و کرايه اش را آماده کرد.
نه امیدی ــ چه امیدی ؟ به خدا حیف ِ امید ! ــ
نه چراغی ــ چه چراغی ؟ چیز ِ خوبی میشه دید ؟ ــ
نه سلامی ــ چه سلامی ؟ همه خون تشنه ی هم ! ــ
نه نشاطی ــ چه نشاطی ؟ مگه راهش میده غم ؟

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

پست توسط Ramin » دوشنبه 24 تیر 1387, 12:20 am

وقت ملاقات

باز هم ملاقاتی ها با آن سر و صدای وحشتناک رسیدند. هر چقدر هم گوشهایم را فشار بدهم، باز هم صدای خنده هایشان را می شنوم. مجبور هستم پتو را روی سرم بکشم تا قیافه های مضحک با دهانهای بازشان را نبینم.
همیشه وقت ملاقات سر درد می گیرم. اصلاً مراعات مرا نمی کنند. از زیر پتو یکی از آنها را می بینم که به طرفم می آید؛ پتو را بالاتر آوردم تا کاملاً مخفی شوم. یک نفر گفت: « آقای کریمی مثل همیشه خوابه؟ »
کس که به طرفم آمده بود جواب داد: « مهم نیست، روی میزش می زارم تا وقتی بیدار شد ورداره. هفته پیش هم ملاقاتی نداشت نه؟ »
چطور جرأت می کرد اینطور حرف بزند؟ خیلی دلم می خواست بر سرش فریاد بکشم و از اتاق بیرونش بیاندازم. اگر می دانستند من همان قهرمان فیلمهایی هستم که در کودکی نگاه می کردند، حتماً آقای راوندی را رها می کردند و دور من جمع می شدند.
در همین افکار بودم که بوی عطر گرانقیتمی اتاق را پر کرد و صدای محکم و مردانه ای پرسید: « آقای کریمی اینجا هستن؟ »
وقتی پتو را کنار زدم، از دیدن چهره های بهت زده آقای راوندی و خانواده اش آنقدر خوشحال شدم، که دست مردی را که نمی شناختم به گرمی فشردم و رویش رابوسیدم. هر چند با دست خالی آمده بود، اما با آمدن او همه متوجه شهرت من می شدند.
با غرور و افتخار نگاهی به مهمانهای آقای راوندی کردم و رو به مرد گفتم: « می دانستم هنوز هم کسانی به یاد من هستند. »
مرد کیفش را باز کرد و در حالی که ورقهایی بیرون می کشید گفت: « من از طرف پسرتون میام. »
می خواستم بدانم که پسرم کجاست و چه می کند؟ اما قبل از اینکه صدایی از دهانم بیرون بیاید ادامه داد: « من وکیل هستم. چند زمین و املاک شما مدتهاست بی استفاده مونده... »
مرد هنوز حرف می زد و لبهایش باز و بسته می شد اما صدای همهمۀ ملاقاتی ها مانع شنیدن صدایش می شد. انگار نه من در آن اتاق وجود داشتم و نه آقای وکیل...
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

پست توسط Ramin » دوشنبه 24 تیر 1387, 12:21 am

.....خونه تکونی عید هم واسش شده بود یه معظل...
اون روزها احساس می کد مادرش داره چیزی روازش پنهان می کنه .... حال و روز درستی نداشت...مادرش هم بدتر از اون...اوایل اسفند بود...می دونست که اون کارگری که قبلا می اومد دیگه الان وقتش پره و نمی رسه که بیاد ...خودش هم که تا دیروقت سرکار بود و مشغول....به ناچار به دوست و آشنا سپرده بود که اگه کسی رو می شناسن زودتر بهش خبر بدن... یه روز صبح که ناامیدانه تو دفتر کارش داشت طبق معمول یه قهوه تلخ می خورد و به این فکر می کرد که که دیگه خودش باید دست به کار بشه، تلفنش زنگ زد...دوستش بود.. بعد از کلی حال و احوال کردن یه دفعه برقی توی نگاهش افتاد ...بالاخره یکی پیدا شد که به دادش برسه... حالا فقط مونده بود راضی کردن مادرش...زنگ زد به مادرشو برای یه عصرونه خیلی رومانتیک دعوتش کرد... آخه تو کل زندگیش 2 تا ادم بیشتر حضور واقعی و عاشقانه نداشتند.....با اینکه دور و برش همیشه شلوغ بود اما جز معشوقش و مادرش هیچ دلخوشی تو این دنیا نداشت...این قدر هردو واسش می ارزیدن که حاضر شد از اقامت کانادا بگذره و همین جا پیششون بمونه...نزدیک غروب وسایلش رو جمع کرد و سوییچش رو برداشت و با خوشحالی از دفترش رفت بیرون...
دم در خونه که رسید دوتا تک بوقی زد و منتظر مادرش شد..بعد از چند دقیقه مادرش سوار شد و با هم رفتن سمت هتل شرایتون... از هرچیزی که فکر می کرد مادرش دوست داره سفارش داد و گرم صحبت شدن... بعد از کلی درد و دل ایز این ور و اون ور تا اومد شروع کنه و ماجرا رو بگه یه دفعه مادرش بغض بدی کرد... دیگه ادامه نداد...بعد از کلی اصرار –مثل همیشه- مادرش شروع کرد:

" اون روز که بهت گفتم دارم میرم خونه دوستم دروغ گفتم... پریروز هم که اصرار کردی تنها نرم بهشت زهرا رفتم... نمیخوام نگران بشی... یا غصه بخوری..."

ناخداگاه قلبش شروع به تند زدن کرد...احساس کرد نفسش بند اومده...مطمئن شد یه اتفاقی افتاده...
" نمیخوام هیچ کس بدونه حتی پدرت... اما چون هیچ وقت به تو نتونستم دروغ بگم یا چیزی رو ازت پنهون کنم ... باید بگم که 3 هفته هست که دائم دارم می رم دکتر و آزمایشگاه..."

دیگه امون نداشت..اشکاش بی صدا جاری شد..

" ..یادته 2 سال پیش احساس کردم که سینه هام درد عجیبی داره.. برای تست باید می رفتم از تو اصرار و از من انکار...؟ حالا دوباره حالم بدتر از اون موقع هست.. رفتم دکتر و ازم یه تیکه برداری کردن و خیلی فوری آزمایش و ... راستش... راستش من سرطان سینه دارم ..."
به همین راحتی... فقط یه جمله بود... اما هی از سر و ته تو ذهنش می گذشت و بازم هیچی نمی فهمید...همه چیز تیره و تار شد.. شاید با همه سختی هایی که تو زندگیش داشت این درد یه چیز دیگه ای بود.. یه مرگ بود.. نه مرگ یکباره.. مرگ تدریجی...بی صدا و دونه دونه اشکاش پایین می ریختن...لال شده بود.. بغضی داشت که نه پایین می رفت و نه بالا می اومد...همه عمر تو ذهنش مرور شد...حالا کجا بود؟... باید چیکار میکرد... دیگه هیچ صدایی نمیشنید فقط لب های بی رنگ مادرش رو میدید که تکون میخورد..گارسونی که از کنارشون رد میشد به چنگال رومیز خورد و چنگال افتاد...همین صدا اون روبه این دنیا برگردوند...با صدای گرفته گفت: خب .. حالا باید چیکار کرد؟
" هیچی چند تا غده هست که باید در بیارم.. اما بازم ازت می خوام که هیچکس نفهمه..."
باشه... کی بریم بیمارستان....
صحبتاشون ادامه داشت ... نزدیک ساعت 8 بود..وقتی اومدن بلند شن که برن... مادرش با لبخند پرسید :
" راستی نگفتی این عصرونه به چه مناسبتی بود...؟"
کمی مکث کرد .. دیگه دوست نداشت لحظه ای تنهاش بزاره... با لخند جواب داد: هیچی.. می خواستم تو بهونه ای واسه حرف زدن داشته باشی...
فرداش از رئیسش 1 ماه مرخصی گرفت .... پدرش هم اون روز به یه مسافرت یه ماهه رفت...از اون روز خورد خورد خودش کارای خونه روبا لذت میکرد و با مادرش صحبت میکرد و غروب ها می رفتن بیرون و می گشتن و خلاصه نذاشت که تو این مدت آب تو دل مادرش تکون بخوره... اما دردی که داشت رونمی شد فروببره... تنها دلخوشیش تلفن هایی بود که آخر شب با معشوقش داشت.. از اون نمی تونست هیچ چی روپنهون کنه...
دو روز مونده بود به عید... خونه بوی عید و تمیزی میداد... سفره هفت سین رو به سلیقه مادرش چیده بود...
مثل هر روز یه صبحانه کوچیک و دارو های مادرش رو تو سینی گذاشت و رفت سراغش...چند بار آروم صداش کرد... بعد ملافه رو آهسته کنار کشید...همون لبخند همیشگی... همون صورت سفید و پر نوری که حکایت از یه دل مهربون داشت... اما اون روز... دیگه از اون چشمای آبی خبری نبود... انگار همه چیز رو می دونست.. آروم و بی صدا دستای سرد و یخ زده مادرش روروی صورتش گذاشت و تمام درد و غصه ای که تو این مدت تو دلش گذاشته بود با اشکاش آروم آروم بیرون ریخت... اما ته دلش احساس خوشحالی عجیبی داشت که تا آخرین لحظه کنارش بود ....
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آواتار کاربر
SJJ
مشاور وِیژه
مشاور وِیژه
پست: 688
تاریخ عضویت: چهارشنبه 24 مرداد 1386, 11:53 pm

پست توسط SJJ » دوشنبه 24 تیر 1387, 11:01 pm

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر…از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".

Mahta
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 14
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 23 تیر 1387, 9:08 am

پست توسط Mahta » پنج‌شنبه 27 تیر 1387, 9:09 am

خونواده ای بودند که یک فرزند داشتند . پدر پدر اون خانواده هم با آنها زندگی میکرد ، پدر بزرگ بسیار ناتوان بود و دستهایش به شدت میلرزید به طوری که نمیتوانست غذا بخورد و اگر قاشق را دستش میگرفت غذا نصفش میریخت

همیشه سر سفره پدر و مادر و فرزند و پدر بزرگ با هم غذا میخوردند ، فرزند خانواده 6 سال داشت ، هر روز که با هم غذا میخوردند پدر بزرگ نصف غذا رو روی میز میریخت و پدر و مادر از این موضوع عصبانی میشدند

تا این که یک روز پدر خونواده تصمیم گرفت میز پدر بزرگ رو جدای از بقیه بگذارد تا میزی که خانواده از اون غذا میخورند کثیف نشود ،

پس پدر یک روز بالاخره این تصمیم را گرفت و میز پدر بزرگ ، قاشق و بشقاب او را جدای از بقیه در اون اتاق قرار داد و قاشق و بشقاب پدر بزرگ را از چوب ساخت که اگر از دست پدر بزرگ افتاد نشکند

پدر بزرگ تنها و غمگین با چشمانی اشکبار در اتاق خود هر روز غذا میخورد ،

روزی پدر و مادر دیدند که فرزند شش سالشون داره از چوب بشقاب و قاشق درست میکنه

پدر و مادر با تعجب به او گفتند چیکار میکنی؟

فرزند گفت : برای روزی که شما و مادر مثل پدر بزرگ پیر میشوید بشقاب و قاشق چوبی درست میکنم که شما هم یک وقت بشقابهای من رو نشکنید و میز غذاخوری من رو کثیف نکنید

اینجا بود که پدر و مادر اشک در چشمانشون جمع شد و از پشیمانی سریعا به اتاق پدر رفته و دست پدربزرگ را بوسیدند و او را دوباره به جمع خانواده آوردند

از ماست که بر ماست
Always there is a drop of madness in love, yet

always there is a drop of reason in madness

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

پست توسط Ramin » پنج‌شنبه 3 مرداد 1387, 7:25 pm

جوان از گروه جلو افتاده بود .
خيلي كند حركت مي كردند . او قصد داشت هر چه سريع تر قله رو فتح كنه . تند حركت مي كرد .....
و با اميد. هوا كم كم تاريك مي شد و او بر سرعت خود
مي افزود . تا اينكه هوا كاملا تاريك شد به طوري كه تا يك متري خود را هم نمي ديد .
تصميم گرفت همان جا بماند . كمي جابه جا شد اما ناگهان پاش ليز خورد و افتاد ....
هيچ جا رو نمي ديد و همين طور پايين مي رفت...
تا اين كه ناگهان طنابش به صخره اي گير كرد و خودش رو معلق ديد در بين زمين و هوا....
كاري از دستش بر نمي اومد.هيچ چيز نمي ديد...دست به دعا بر داشت... :
"اي پناه بي پناهان ، اي خداي من ....
كمكم كن...من كوهنوردي رو دوست دارم به خاطر اينكه وقتي به قوله مي رسم احساس مي كنم به تو نزديك مي
شم خدايا تو نبايد نا اميدم كني .... اصلا مگه مي شه تويه بي پناهي بندت رو رها كني ....خدايا كمكم كن.....
لحظاتي دعا كرد و گريه
كه ناگهان ندايي از آسمان رسيد ....
"آيا توا يمان داري كه من مي توانم ترا نجات دهم...
كوهنورد بيچاره كه هم شكه شده بود و هم خوشحال از اينكه خدا رهاش نكرده بود ، با تته پته جواب داد :
"خدايا تو به همه چيز قادري ...من شك ندارم كه تو مي توني كمكم كني..."
منادي گفت:
اگر به من ايمان داري طنابت را پاره كن.... شاخ درآورد كوهنورد....مات و مبهوت بود كه چه بايد بكنه ، من و من كنان گفت :
"خدايا اگه من طناب رو پاره كنم مي افتم و مي ميرم....
جوابي نشنيد.هر چي فكر كرد نتونست خودش رو راضي كنه به پاره كردن طناب....
ترس بر وجودش غلبه كرده بود و نمي تونست طناب رو پاره كنه.....
صبح شده بود و گروه تقريبا به نزديكي هاي قله رسيدند...
منظره اي وحشتناك ....
كوهنورد جوان در فاصله يك متري از زمين يخ بسته و مرده بود.....
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آواتار کاربر
reza-1365
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 683
تاریخ عضویت: شنبه 27 مرداد 1386, 2:09 am
محل اقامت: فعلا ایران

پست توسط reza-1365 » جمعه 4 مرداد 1387, 12:38 am

بشـنو از نی چون حکایت می کند



آورده اند که سـلطان سـکندر کابلی ملقـب به صاحبقـران! دوتا شـاخ داشـت ــ بـُرا، بـراق، و تـابیـده به عـقـب ــ که جـز ملکه و وزیر دسـت راسـتش دیگری از آنها خبر نداشـت . پادشـاه در اختفـای شـاخهایش بسـیار می کوشـید و از داشـتن شـان دلگـیر و عصبانی بود.

هـنگام روز شـاخهایش را تاجی جوهـر نشـان از انظار می پوشـاند و شـبها با شـبکلاهی می خفـت تـا مـتـکا و ملحفـه را پاره نکنند و بر سـرو صورت ملکه نخلند. اما بعـد از اصلاح سـرو ریشـش چاره ای نمی ماند جز اینکه امر کند جلاد خاصش سـلمانی را سـر ببرد تا رازش در افـواه نیافـتد و مردم مسـخره اش نکـنـند.

به این صورت هـر سـال دکان ِ چندین سـلمانی، تخـته بند میشـد و هـیچکــس نمی دانسـت که صاحـبـان شـان کجا گم و غـیب شـده اند. بسـتگان گـمـشـده ها می گـفـتـند: شـبی نامگـیـرک ! آمـد و اورا با خـود بــرد و دیگـر خبری ازش نشـد .

از قضا نوبت به سـلمانی موسـفـید و مظلومی رسـید که نامش « پـیـر محمد » بود. این پـیـرمحمد چندین سـر عـیال و چـوچ و پـوچ داشـت و یگانه نان آور آنها خودش بود. در پایان آرایش سـر و صورت پادشـاه ، قـرار شـد سـر او را نیـز زیر بالش کنند! سـلمانی با لابه و زاری به خاک افـتاد و گریه کنان عـرض کرد: اعلیحضرتا! امانم دهـید و به من رحم کنید به فـکر بود و نبود خودم نیسـتم ولی با مرگ من یک مشـتِ خـُریچ ! خرد و ریـزه و سـیاه و سـفـید سـرتباه میـشـوند.

خلاف عادت، دل سـنگ پادشـاه نرم می شـود، و به شـرطی از کشـتنش صرف نظر می کند که در صورت افـشـای راز نه فـقط خودش بلکه کودک گهواره اش را نیز زیر تیغ خواهـد انداخـت.

به این صورت سـلمانی جان به سـلامت می بـرد و هـراسـان و لرزان از قـصر می براید . مـدتی از سـرترس، جلو دهانش را می گـیرد؛ لیکن چندی نمیگذرد که رنج نگهداری آن راز نگفـتنی، خواب و خوراک او را می گیرد و یک محرک بسـیار نیـرومندِ درونی، در سـفر و حضر و کار و بـیکاری، تحریکش میکند که به بام یا چهار سـوق بـراید و با قـوت تمام فـریاد آورد : اوهـوی مردم! سـلطان سـکندر شـاخ داره! سـلطان سـکندر شـاخ داره!

اما کجا زهـرهء آنرا داشـت که سـرش را کف دسـتش بگیرد و پـرده از روی آن راز برگــیرد.

گپ در دلش غـوره می شـود و آخرامر گمان میبرد که قـطاری از آن غـوره ها راه نفـسش را می بندند. هـنگام کار در دکانش به شـدت وسـوسه می شـود که در گوش مشـتری بگوید : سـلطان سـکند شـاخ دارده! سـلطان سـکندر شـاخ داره! . و چنین وسـوسـه ای باعـث میشـد که اغـلب گوش و یا پـس گـردن مشـتری را خونین کند ویا بجای ریش کاکل طرف را کـوتاه نماید. به این ترتیب بازار کسـب و کارش کسـاد می شـود و آوازه می افـتد که خلیفـه پـیـر محمد سـودائی و بی فـکر شــده اسـت . بدین منوال چاره ای جز این نمی بیند که روزی بی خبـر به صحرا برایـد و دور ازچشـم و گوش مردم، دلش را خالی کند. به هـمین مقـصد گل صبح از خانه می براید و دردل یک دشـت بسـیار دور، دهانش را به دهان یک چاهِ عـمیق میگذارد و از تهء دل چـیـق میزند : سـلطان سـکندر شـاخ داره ! سـلطان سـکندر شـاخ داره! سـلطان سـکندر شـاخ داره ! سـلطان سـکندر شـاخ داره!...

دلـش خالی می شـود وشـاد و سـبکحال بـه خـانـه بـرمیگـردد.

سـال دیگـر تصادفـا ً به کودکی بر میخورد که نی لبکی برلب داشـت و با هـر دمیـدنی از نی آواز بلند خودش می برآمد : سـلطان سـکندر شـاخ داره ! سـلطان سـکندر شـاخ داره! چون بیـد به خـود میـلـرزد و غـرق در عـرق ِ ترس، راهـش را پیش می گـیـرد، تا رســیـدن به دکان چـنـد جا، نی لـبکیهای بچه های کوچک آن رسـوائی بـزرگ را جار میـزدند.

هـوش از سـر سـلمانی میکوچـد و میکوشـد تمام آن نیها را از نی فـروش سـرِ گـذر و کودکان ِ کوی بخرد و جلو افـتضاح را بگـیرد اما « شـهـسوار» که از کاکه های بنام کابل بود و در دکان پُـرو پیمانش برای کودکان کوچه حلوای قـندی، حلوای سـوانک، کلچهء گری، سـنجد، کشـمـش ونخود، کاغـذپـران، تارشـیشه و نی لبک میفـروخت، تـقـلای کوچگی و رفـیقـش خلیفه پیـرمحمد را بی فـایده می بیند و از سـر دلسـوزی میگویدش : بیخود تقـلا میکنی ، شـدنی میشـه ، خـدا خواسـته که شـاه شـاخدار رسـوا شـوه . راه دگی وجود نداره، تا دیر نشـده جُـل و چَپَـنته وردار و از کابل بگریز. خبر دهان بدهان به گوش سـلطان می رسـد و او با خشـمی زیاد امر میکند که بدون تأخـیر، گماشـته های خاصش شـهـر را ریگشـوی بکـنند .وبه هـر رنگ، حتی از زیر زمیـن هم سـلمانی و نیفـروش را که چنان طوله هائی را فـروخـته اسـت پـیـداکــنند.

وقـتی که سـراغ سـلمانی میروند، درمیابند که او با احل و بیتـش چند روز پیش به جای نامعـلومی فـرار کرده اسـت . دکان شـهـسوار طوله فـروش را که لادرک شـده بود مهـر و موم می کـنند. لیکـن دیگـر درهـر کوی و برزن کابل، نی لبکی ها هـمان صدارا پخش میکردند که باد های موافق آنرا به هـرطرف می پـراگندند و کابلی ها را زنهار مـیدادند که رعـیت یک شـاه شـاخـدار هـســتند که در قـصاوت و بیرحمی، ضحاک ماران! را روسـفـید کرده اســت.

سـلطان که می بیند طشـت رسـوائی اش از بام افـتاده اسـت دسـتور میـدهـد که سـپاهـیانش برهـیچکس رحم نکنند وبه تلافی مافات، تمام نیسـتانها را آتش بزنند و تمام طربخانه ها را مهـر وموم کنند، تا از هـیچ نی و سـرنایی آن آواز کریه بالا نشــود.

کوتوال شـهـر هم که بهانهء خوبی برای اخاذی بیشـتر یافـته بود بیگـناهان زیادی را به عـنوان شـریک جرم با قـین و فانه شـکنجه میدهـد و هـریک را به گونه ای میدوشــد.

دیگر اندک اندک آتش بلوا و بغـاوت روشـن می شـود و کاکه شـهـسـوار و چند کاکهء دیگـر، شـبی بر کوتوالی شـبخون میزنند وسـر کوتوال ِ غـریب آزار و راشی را چون تـُرب جدا می کـنند.

شـنیدن این خبر سـلطان را چندین برابر برافـروخته می کند و در ملاء عام چندین کاکه را که به اتهام هـمکاری با شـهـسوار دسـتگیر شـده بودند به دار می آویزد تا چشـم کابلی ها بسـوزد و آرام شـوند . لیکــن کابلزمین، کاکه پـرور بود. از آن پـس از درز های دیوار و از چاک و چیرهء زمین، کاکه ها چون سـمارق سـر بالا میکردند و به کاکه شـهـسوار می پیوسـتند. دیگر آتش نزاع در چندین کوچهء شـهر روشـن شـده بود و هـمه میدانسـتند که فـتنه زیر پای شـهـسوار اسـت . او هـر جا بود وهـیچ جاه نبود. شـبی با خَـوازه بر دیوار خانهء جرنیلی میبـرآمد و هـسـت و بودش را آتش میزد و شـبی دیگر خزانهء دولت را غارت می کرد و غـنیمت بدسـت آمده را به شـورشـگر ها تقـسـیم می نمود.

درین میان زمسـتان عـافـیت سـوزی می آید و برف سـنگینی زمینها را می پـوشـاند . پلزن های ماهـر به فـلیـته و چراغ ، پل پای شـهـسوار را می جسـتند و رفـته رفـته با شـگـفـتی میدیدند که پـل او به تدریج تغـییر شـکل مییابد و شـبیه پل پای شـیر می شـود . خبر را بازهم به پادشـاه میبرند.

پادشـاه غـرق در حیرت میگـوید : ترسـوها ! شـما را سـیاهی پخچ کرده . بازهم بکشـید و تخم کاکه را در کابل نگـذارید ! . از سـرهای کاکه ها کله منار درسـت می شـود ولی بازهم پل پا های پلنگها و شـیـر ها در دامنه های کوه های آسـمائی ، شـیر دروازه و تپه های بی بی مهـرو مرنجان پیدا می بودند که روز تا روز به ارگ شـاهی بالا حصار نزدیک میـشـدند.

بالاخره شـاه شـاخـدار که می بیند در میدان جنگ کاری از پیش نمیبرد به حیله متوسـل میشـود و با پـراخـت مبلغ کلانی هـرزه نامردی را میخرد که ظاهـراً یکی از یاران شـهـسوار بود . او محل اخـتـفای سـرکرده اش را دریکی از قـلعـه های « نـُه برجهء » کابل نشـان میـدهـد . سـپاهـیان حکومت شـباشـب آن قـلعه را در محاصره می گـیــرنــد و کاکه را در حال خواب دسـتگــیر می کنند.

سـلطان امر میکند که شـهـسوار را تنهای تنها به حضورش بیاورند تا از نزدیک ببیند که آن سـرکش از چه قـُماشـیسـت. تا آوردن شـهـسوار، شـاه شـاخدار مانند یک نرگاو وحشی سـُمهایش را برزمین می سـاید و از سـوراخهای دماغـش تـَف تبداری میبراید .

کاکه را کشان کشـان داخل قـصر میکنند . تمام چشـمها بسـوی او دور میخورند اما کاکه آسـمان را می بیند و خمی به ابرو نمی آورد. در خلوتخــانهء امیر وقـتیکه چشـم امیر به او می افـتد چـنـان شــراری از مردمکهای سـبزگونش می جهـد که گفـتی گرگی خون آشـام منتظر طعـمه اسـت.

شـهـسوار خونسـرد و آرام مقابل شـاه می ایـســتـد و گمان میبرد که تاچند لحظهء دیگر ســرش از خودش نخواهـد بود. لیکن شـاه با صدایی گـرفـته و بَمّی از او می پرسـد:

ــ نامت چیسـت؟

کاکه جواب میدهـد: شـهـسوار .

شـاه می پرسـد: از کجای کابل اسـتی؟

کاکه جواب میدهـد: از برکی

شـاه می پرسـد: ای ( این) نـیـهای تهمتگـر، سـاخـتـهء دسـت تـوسـت؟

کاکه جواب میدهـد: نی سـاختهء دسـت خداسـت.

شـاه میپـرسـد: چطور پـیــدای شـان کردی؟

کاکه جواب میـدهـد: از یک دشـت خـدا. روزی راهـیی نیسـتان بودم که چشـمم به چند تا نی رسـا و خوش سـاخت افـتاد که لب یک چاه رسـته بـودنـد. عـلی الحسـاب چاقـویمه کشـیدم و آنها ره با احـتیاط تمام از بیخ بریدم. روزی که کار صاف کردن و سـوراخ کـردن شـان تمـام شـد و خـواسـتم امـتحان شـان کنم با هـر پُـفـم، صدا میـزدند که: سـلطان سـکندر شـاخ داره، سـلطان سـکندر شـاخ داره.

پادشـاه بعـد از اندک تأملی میگوید: نیها دروغ میگـن، تهـمتگـر اسـتـنـد.

کاکه میگوید: از پـیـر پـیـر ها سـینه به سـینه مانده که اگه گفـتـنی ای باشــه و هـزار کس از ریـش ِ گـوینده بگـیرند که دهان باز نکه، باز هم امکان نـــداره. آن « گـفـتنی» امسـال، یا سـال آیـنـده یـا هــزار سـال پس به گوش مردم میرسـه.

پادشـاه در میماند که چه بگـوید. در تمام عـمرش هـرگز به مسـتِ السـتی چون او بر نخورده بود.

گپی مناسـب شـأن خود می پالید و لی نمـیـابد. لاجرم از باب دیگری سـخن میـرانـد . می پـرسـد:

ــ آیا درسـت اسـت که جار میزنی، شـهـسوار، شـاهِ رادمرد هاسـت؟

شـهـسوار جواب میدهـد: بیخی درسـت اسـت .

پادشـاه می پرسـد: مگر خبر نداری که ثبات دین ودولت، از دولت سـر پادشـاهان اسـت ؟

شـهـسوار جـواب میدهـد: پادشـاهی ارزانی خـودت، اما مه ده پارسـایی و مردی شـهـسـوار اســتـم . اگه شـهـر از پاک ها و پارسـا ها خالی شـوه پوچ و بیدانه میـشه.

پادشـاه میگوید: پس میگی که مه پارسـا نیسـتم؟

شـهـسوار جواب میدهـد: خدا بهـتر میدانه . ای ( این) منصب هم با لاو لشـکـر گـرفـتــه نمیشـه .

پادشـاه میگـویـد: پس قـد بلندک میکنی؟ نمی فـهـمی که دریک ملک دو پادشـاه نمی گنجـه؟

شـهـسوار میگوید: کار مه با دلهاسـت بمان ( بگـذار) که حاکم دلها مه باشــم!

پادشـاه برافـروخته جواب میدهـد: گـپت بوی فـتنه میته ( مدهـد) از گـپت نگذری مثل مرغ سـرته ( سـرت را ) جدا میکـنـم.

شـهـسوار جواب میدهـد:

خـروسی که بی تیغ خونخوار مرد

به دور افـگنیدش که مـردار مـرد

مه از گـپم نمگردم . شـهـسوار تا دم مرگ شـهـسوار اسـت.

پادشـاه میگوید : پس سـزای قـروت او( آب) گرم !

جلاد ها کاکه را می بندند تا در صحن قـصر سـر ببرند و او بی مقاومت پیش می افـتد و رضا به قـضا میدهـد . ناگهان نرسـیده به دروازه می ایســـتـد و لاحول گویان، شـیطان را لعـن میکـنـد.

پادشـاه گمان میبـرد که ضعـف بر کاکه چیـره شــده و از بیم مرگ پاهایش سـستی کرده اسـت . اما مرد مردانه صدا میزند : او پاچا مره نکش که کار دارم!

پادشـاه با طعـن و پوزخـند میگوید: چی کاری به موقع! خوب بگو که چی کار داری؟

جواب میدهـد: میخواهم حج بُرم ، حج بیت الله .

پادشـاه میگوید: راه گـریـز می پالی؟ دیدی که کمدل شـدی؟

شـهـسوار میگوید: اگه پس نامـدم نامرد اسـتم.

پادشـاه میگوید: شـرط سـنگـینی بگـردن گـرفـتی . تا پس آمدنت، سـر بـریدنـتـه معـطل می کـنـــم.

چند روز بعـد کاکه، هـمراه با قـافـله ای بزرگ، راهی خانهء خدا می شـود و برای ماه ها نا پیدا می باشـد. هـمه می پندارند که او پادشـاه را فـریـفـتــه اسـت و هـرگـز برنخواهـد گشـت .

اما روزی از روز ها شـهـسوار هـمچنان سـر بـلـنـد و سـرمست سـر میرسـد و به ملازمان پادشـاه میگـوید که خبر برگشـتش را برسـانند . امیر هـم بی درنگ اورا بار میدهـد تا ببیند که حریف، به اسـتـغـفـار نشـسـته اسـت یا خیر؟ اما شـهـسوار هـمچنان هـردوپا را دریک کـفـش می کـنــد و میگــویـد که کماکان شـهـسوار اســت.

باز دعـوا بیـن دو مـدعی در می گیرد، و سـر انجام شـهـسوار به شـاه میگـوید: اگــر تـو هم شـهـسوار باشی به مه نمی رسـی، مه حاجی شـهـسوار اسـتم.

امیر را خـنده می گـیرد و حیفـش می آید که چنان قـلندری را به جلاد بسـپارد . شـاخ کبرش می شـکـنـد و بار اول دسـت برشـانهء شـهـسوار می گـوبـد: حقـا که دُر سـفـتی. اقـرار میکـنم کــه تـو شـهـسـوار اسـتی . زیب و زینت شـهـر کابل مـرد های کابل اسـت، اگر کابل از مرد خالی شـوه هـیچ و پـوچ مـیـشـه و فـقط کاه و کاهــدانـش میـمانــه

آواتار کاربر
reza-1365
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 683
تاریخ عضویت: شنبه 27 مرداد 1386, 2:09 am
محل اقامت: فعلا ایران

پست توسط reza-1365 » جمعه 4 مرداد 1387, 12:40 am

خسته تلخک


باد از لای درز ها و سـوراخـهای دروازهء چوبی و شـکسـت و ریخـت گراج زوزه می کشـید و در داخل سـرو صورت کودکان را می آزرد. اشـعهء باریک و تیز مانند از فضای خسـته و غبار آلود گذشـته، پـیـنه های شـطرنجی، کندگیی لیاف و توشـک و کوزهء بی دسـته را آفـتابی می سـاخـت.

در داخل، کودکان با فـشـرده گی تمام گرد هم صف بسـته بودند، چشـمان هـمه برق میزد و آب دهان شـان را یکي پی دیگری قرت می کردند؛ مادر با لحن مغـرورانه سـر تکان داده گفـت:

ــ چقـدر خاله دلسـوز دارین، برایتان جیل خسـته روان کده؛ هـنوز جملهء آخر را تمام نکرده و جیل خسـته در دسـتانش قـرار داشـت که ناگهان دروازه بازشـد. نور شـدیدی چشـمان هـمه را آزرد، باد سـردی وزیدن گرفـت، و سـروکلهء رحـیم پسـر صاحب حویلی با آن چشـمان لاشـخور مانند، دسـتان چرک و موی های ژولیده نمایان گشـت. چـند بار عطسـه و سـرفه زده، نگاهی موزیانه یی به سـراسـر اتاق افگـند و سـوء ظن هـمه را بـر انگیخـت. زن لحظه یی چند گیچ بود. نمیتوانسـت فـکر کند و نمیتوانسـت بجنبد. یکباره انگشـتانش لرزیدند و جیل خسـته سـر شـطرنجی افـتید. رحیم در حالیکه نفـسـک می زد با لحن تحکم آمیزی گفـت:

ــ چرا هـرقـدر صدا کردیم نشـنیدی، برو که مادرم کارت داره. زن خاموش و آرام از جا برخاسـت، چپلک نیمه را پوشـیده، آشـفـته و بیمناک به نظر می رسـید و حین

برامدن تضرع کنان صدا زد:

ــ جیل خسـته ره غرض نگیرین، مه زود مییایم، باز خودم تقـسـیم می کنم.

کودکان با نگاه های طولانی مادر را بدرقـه کردند. وضع حولناکی در محیط سـایه افـگند، مثـل افـسـون شـده ها به جا های شـان خشـکیدند.

رحیم آهـسـته پیش رفـت، جیل خسـته را برداشـت و تپش قـلب ها شـدت گرفـت. تار را سـکلاند، یکی دو دانه را به دهان انداخـت و گفـت:

ــ چقـدر کم اس، کشـمش هم نداره.

بعـد با دسـتانش جیل خسـته را طول و اندازه و وزن کرد و رو به کودکان خشـکیده و هـراسـان گفـت:

ــ از خوردن ای چه می شـین، برای هر کدام تان پنج دانه نمی رسـه. سـپس خونسـرد و آرام هـمه را به جیب انداخـت. فضای خفه و غبار آلود را ترک داد و هـمه را به حالت بهـت و حیرت باقی گذاشـت.

*****

لحظات اولی به خاموشی گذشـت. بعـد نگاه های طولانی رد و بدل شـد، کم، کم آه و ناله و فـریاد و اعـتراض آمنه که از هـمه کوچکتر بود اوج گرفـت. سـپس رمضان هم ناله و شـیون را سـر داد. دلداری خواهـر بزرگ عوض اینکه سـودی ببخشـد، به آتـش و غضب هردو شـدت بیشـتر داد.

ناگهان درمیان سـوز و فـریاد دوازه با صدای خشـکی باز شـد، سـر و کلهء مادر با آن چادر رنگ رفـته، پـیراهـن دراز ژنده، صورت پُـر از چین در دهـن دروازه نمایان گشـت با حالت اندیشـناک و سـراسـیمه هـمه جا را نگاه می کرد و در سـرش افکار بدی می گذشـت.

یکی دو لحظه غوغا دو باره خوابید، و سـکوت سـرد و جانسـوزی در خانه حکمفرما شـد. اما این حالت دیـری نه پایید و ناگهان بغض خواهر و برادر خوردسـال ترکیده هـر دو بدون مقـدمه بسـوی مادر هـجوم بردند. لگـدکوبی، چندک و دندان و کش و گیر پایانی نداشـت. سـر انجام درحالیکه هـردو سـر سـطرنجی پـیچ و تاب می خوردند صدای ناله مانندی در فضا پـیچـید: چرا رفـتی؟ چـرا تـقـسـیم نکدی؟ چرا هـمه را برد؟

مادر به شـدتِ خطر پی برد؛ دریک نگاه همه چیز را دانسـت و فـهـمید که از غـیـبتـش سـوء اسـتفاده شـده. نزدیک بود قـلبش از حرکت باز ایـسـتد. وحشـت به اوج خود رسـیده بود. با وجودیکه فکرش کار نمی کرد چند لحظه باخود اندیشـید. ناگهان بسـوی فاطمه که از هـمه بزرگتر بود دوید، سـر و صورتـش را خراشـید، گیسـوانش را چنگ زد. با شـدت و خشـونت تمام لت و کوب می کرد و با داد و فـریاد گفـت:

ــ تو خو کلان تر بودی، چرا ماندی، چرا پُت نکدی، چرا از پـیـشـت بُرد؟

****

دخـترک جیغ می کشـید و پـیوسـته آه و ناله و زاری می کرد. وقـتی مادر خسـته شـد و عـقده دلش را نشـاند چهار نعل به خانهء حاجی رفـت. آسـمان از ابر پوشـیده بود، سـرما سـرو صورتش را می آزرد، در چنگال دلهرهء عظیمی دسـت و پا می زد و در راه در اندیشـهء راه و چاره بود. هـنگامیکه به خانه رسـید هـیجانش اندکی فـروکش کرد و جایش را به هـضم و احتیاط داد. خاموش و بی سـر وصدا به دهـلیـز پا گذاشـت. رحیم در دهـلیز سـنگ فرش ایسـتاده بود، و به قفـس های فلزی گمبدی شـکل، نول های کج، رنگ های پـَر و بال و طوق های سـیاه رنگ طوطی ها خیره گشـته و آخرین دانه های خسـته را به قـفـس می انداخـت و با آنان سـخن زدن را می آموخـت.

توتی ها در عوض یکی پی دیگر دانه را می شـکسـتند و با حالت غصبناک و نول های تیز گاهگاهی به تهـدید می پـرداخـتند. مادر آهِ عمیقی از دل برکشید، مایوس و نا امید درحالیکه از سـرما می لرزید، با تن رنجور و دل دردمند دوباره بطرف گراج نمزده بازگشـت. وقـت رسـیدن هـر طوری بود نا راحتی خودرا فـرو نشـاند، چهره ها هـنوز مرطوب و حاکی از امید و بیم بودند. مادر دو باره هـمه را سـر سـطرنجی نشـانده، نعـلبکی پَـتره یی را به وسـط گذاشـت. خمیده خیمیده بسـوی گوشـهء اتاق رفـت، دسـتان لرزانش را در صندوق چوبی فـرو برد و یک لحظه بعـد خریطه کوچکی را بیرون کشـید. چهره ها دوباره شـگفـتند. مادر با لبخند زوره کی پیش آمد ودر حالیکه نعلبکی را پـُر می کرد دلداری کنان گفـت:

ــ خسـته ها تلخک بود. گندم بریان مزه داره آدمه چاغ میکنه.

کودکان با عجله دانه های گندم بریان را می جویدند و با ترس و لرز تمام به دروازه می نگریسـتند.ឦ

آواتار کاربر
russfm
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 88
تاریخ عضویت: جمعه 21 تیر 1387, 5:11 pm
تماس:

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط russfm » چهارشنبه 16 مرداد 1387, 2:40 am

دو روز مانده به پایان جهان ،تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.تقویمش پرشده بود و تنها دو روز ، خط نخورده باقی بود.پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

داد زد و رنجیده اعتراض کرد،خدا سکوت کرد . فریاد کشید و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد.آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد .به پروپای فرشتگان وانسان پیچید، خدا سکوت کرد .کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد .لحظه ای دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد،آنگاه خدا سکوتش را شکست و گفت :آن یک روز دیگر هم رفت ،تمام روز را به فریاد و اعتراض از دست دادی؛ تنها یک روز دیگر باقی است،بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.لابلای هق هقش گفت:اما خدایا با یک روز؟ با یک روز چه کار می توان کرد؟خدا گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند،گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد،هزار سال هم به کارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:حالا برو و زندگی کن.او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید.اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای دستانش بریزد! قدری ایستاد،بعد با خودش گفت:وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ای دارد؟بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم؛آن وقت شروع به دویدن کرد،زندگی را به سر و رویش پاشید،زندگی را نوشید،زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود،می تواند بال بزند،می تواند...او در آن یک روز،آسمان خراشی بنا نکرد ،زمینی را مالک نشد،مقامی را به دست نیاورد اما،اما در همان یک روز،دست بر پوست درخت کشید،روی چمن خوابید،کفش دوزکی را تماشا کرد،سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که او را دوست نداشتند،از ته دل دعا کرد.او در همان یک روزآشتی کرد و خندید،سبک شد و لذت برد،سرشار شد و بخشید و عاشق شد،و عبور کرد و تمام شد؛او در همان یک روز زندگی کرد.

اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند،امروز او درگذشت،کسی که هزار سال زیسته بود... :P
سعدی : " مبین که میگوید ببین چه میگوید " .
--------
فردریش نیچه :"زندگی بدون موسیقی اشتباه است" .

آواتار کاربر
reza-1365
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 683
تاریخ عضویت: شنبه 27 مرداد 1386, 2:09 am
محل اقامت: فعلا ایران

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط reza-1365 » پنج‌شنبه 17 مرداد 1387, 7:57 pm

دهقاني در اصفهان به در خانه ي خواجه بهاءالدين صاحب ديوان رفت ، با خواجه سرا گفت كه با خواجه بگوي خدا بيرون نشسته است و با تو كاري دارد

گفت

. با خواجه بگفت . به احضار او اشارت كرد، چون در آمد ، پرسيد كه : تو خدايي ؟: آري .
گفت

گفت


: چگونه ؟: حال آنكه من پيش دهخدا و باغ خدا و خانه خدا بودم ، نواب تو ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند، خدا ماند !

لولئي




( لولي ، كولي ، جوكي) با پسر خود ماجرا مي كرد كه تو هيچ كاري نمي كني و عمر در بطالت به سر مي بري . چند با تو بگويم كه معلق زدن بياموز و سگ از چنبر جهانيدن و رسنبازي تعلم كن تا از عمر خود برخوردار شوي ، اگر از من نمي شنوي به خدا ترا در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ريگ ايشان بياموزي و دانشمند شوي و تا زنده باشي در مزلت و فلاكت و ادبار بماني و يك جو از هيچ جا حاصل نتواني كرد .
خراساني به نردبان در باغ ديگري مي رفت تا ميوه به دزدد

. خداوند باغ برسيد و گفت :
در باغ من چه كرا داري ؟

گفت

: نردبان مي فروشم .
گفت

گفت


: نردبان در باغ من مي فروشي ؟: نردبان از آن من است ، هر كجا كه خواهم مي فروشم .

رسالة دلگشا

. عبيد زاكاني
برای تعجیل در ظهور و سلامتی امام زمان (ع) یک صلوات بفرستید.

آواتار کاربر
russfm
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 88
تاریخ عضویت: جمعه 21 تیر 1387, 5:11 pm
تماس:

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط russfm » دوشنبه 21 مرداد 1387, 8:10 pm

سلام نمی دونم تکراریه یا نه اما ..........




"جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش رامرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبشرا می شناخت. دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته ومسحور یافته بود.

اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که درحاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که نشان از ذهنی هشیار و درون بین وباطنی ژرف داشت.

در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه "هالیسمی نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت، او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاریبا او بپردازد .

روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازمشود.

در طول یک سال ویک ماه پس از آن، دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری بهشناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو میافتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

"جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکلظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.

وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند:

7 بعد از ظهر در ایستگاهمرکزی نیویورک .
هالیس نوشته بود:"تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهمخواهم گذاشت" بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبشرا سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهایطلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمانش آبی به رنگ آبیگل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده بهسمت او گام بر داشتم کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهشندارد. اندکی به او نزدیک شدم .
لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما بهآهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک ترشدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود.
زنیحدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچپای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر سبز پوش از من دور شدو من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام. از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرابه سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا بهمعنی واقعی کلمه مسحور کرده بود ، به ماندن دعوتم می کرد.
او آن جا یستاده بود و باصورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستریو گرم که از مهربانی می درخشید.
دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبیرنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستمکه دیگر عشقی در کار نخواهد بود.
اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشقبیشتر بود.
دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احتراموسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروعبه صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلانکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم .ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشودهشد و به آرامی گفت:" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبزبه تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهمبگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستورانبزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. "

"
او گفت که این فقط یک امتحاناست
سعدی : " مبین که میگوید ببین چه میگوید " .
--------
فردریش نیچه :"زندگی بدون موسیقی اشتباه است" .

آواتار کاربر
russfm
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 88
تاریخ عضویت: جمعه 21 تیر 1387, 5:11 pm
تماس:

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط russfm » سه‌شنبه 22 مرداد 1387, 5:33 pm

مرد جوانی خود را به دکتر «وینسنت پیل رساند وگفت: دکتر پیل کمکم کنید! من از پس مشکلات زندگیم بر نمی آیم.»
دکتر پیل گفت:«جایی را به شما نشان خواهم داد که درآنجا هیچ کس هیچ مشکلی ندارد»
مرد جوان گفت:«اگر این کار را بکنید به هر قیمتی که شده خود را به آنجا خواهم رساند»
دکتر پیل مرد جوان را به قبرستانی در آن حوالی برد و گفت:«مطمئنی که می خواهی به اینجا بیایی؟ نگاه کن، صد و پنجاه هزار نفر در اینجا اقامت دارند و هیچکدامشان کوچکترین مشکلی ندارند!» sanj:
سعدی : " مبین که میگوید ببین چه میگوید " .
--------
فردریش نیچه :"زندگی بدون موسیقی اشتباه است" .

آواتار کاربر
russfm
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 88
تاریخ عضویت: جمعه 21 تیر 1387, 5:11 pm
تماس:

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط russfm » سه‌شنبه 22 مرداد 1387, 5:36 pm

سقراط و جوان

مي گويند که جواني کم شور و شوق نزد سقراط رفت و گفت:" اي سقراط بزرگ آمده ام که از خرمن دانش تو خوشه اي برگيرم."
فيلسوف يوناني جوان را به دريا برد، او را به درون آب کشانيد و سرش را 30 ثانيه زير آب کرد. وقتي که دست خود را بر داشت تا جوان سر از آب برآورد و نفس بکشد، سقراط از او خواست که آنچه را خواسته بود تکرار کند.
جوان نفس زنان گفت:" دانش، اي مرد بزرگ". سقراط دوباره سرش را زير آب کرد و اين بار چند ثاينه بيشتـر. بعد از چند بار تکرار اين عمل، سقراط پرسيد: " چه مي خواهي" جوان که از نفس افتـاده بود به زحمت گفت: "هـوا. هـوا مـي خواهم"
سقراط گفت: " بسيار خوب، هر وقت که نياز به دانش را به قدر نياز به هوا احساس کردي ، آن را به دست خواهي آورد."
هيچ چيز جاي عشق و علاقه را نمي گيرد. شور و شوق يا عشق و علاقه نيروي اراده را بر مي انگيزد. اگر چيزي را از ته دل بخواهيد نيروي اراده دستيابي به آن را پيدا خواهيد کرد. تنها راه ايجاد چنان خواست هايي تقويت عشق و علاقه است.
bil:
سعدی : " مبین که میگوید ببین چه میگوید " .
--------
فردریش نیچه :"زندگی بدون موسیقی اشتباه است" .

قفل شده