داستان های کوتاه و زیبا

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
آواتار کاربر
Hamid
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1264
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 28 شهریور 1387, 10:15 am

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Hamid » شنبه 27 شهریور 1389, 9:53 am

ادامشه

کد: انتخاب همه

A son and his father were walking on the mountains.
Suddenly, his son falls, hurts himself and screams: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"
To his surprise, he hears the voice repeating, somewhere in the mountain: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"
Curious, he yells: "Who are you?"
He receives the answer: "Who are you?"
And then he screams to the mountain: "I admire you!"
The voice answers: "I admire you!"
Angered at the response, he screams: "Coward!"
He receives the answer: "Coward!"
He looks to his father and asks: "What's going on?"
The father smiles and says: "My son, pay attention."
Again the man screams: "You are a champion!"
The voice answers: "You are a champion!"
The boy is surprised, but does not understand.
Then the father explains: "People call this ECHO, but really this is LIFE.
It gives you back everything you say or do.
Our life is simply a reflection of our actions.
If you want more love in the world, create more love in your heart.
If you want more competence in your team, improve your competence.
This relationship applies to everything, in all aspects of life;
Life will give you back everything you have given to it."

YOUR LIFE IS NOT A COINCIDENCE. IT'S A REFLECTION OF YOU!"

آواتار کاربر
Hamid
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1264
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 28 شهریور 1387, 10:15 am

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Hamid » شنبه 27 شهریور 1389, 9:54 am

ادامه

کد: انتخاب همه

Once upon a time, there was an island where all the feelings lived: Happiness, Sadness, Knowledge, and all of the others, including Love. One day it was announced to the feelings that the island would sink, so all constructed boats and left. Except for Love.

Love was the only one who stayed. Love wanted to hold out until the last possible moment.

When the island had almost sunk, Love decided to ask for help.

Richness was passing by Love in a grand boat. Love said,
"Richness, can you take me with you?"
Richness answered, "No, I can't. There is a lot of gold and silver in my boat. There is no place here for you."

Love decided to ask Vanity who was also passing by in a beautiful vessel. "Vanity, please help me!"
"I can't help you, Love. You are all wet and might damage my boat," Vanity answered.

Sadness was close by so Love asked, "Sadness, let me go with you."
"Oh . . . Love, I am so sad that I need to be by myself!"

Happiness passed by Love, too, but she was so happy that she did not even hear when Love called her.

Suddenly, there was a voice, "Come, Love, I will take you." It was an elder. So blessed and overjoyed, Love even forgot to ask the elder where they were going. When they arrived at dry land, the elder went her own way. Realizing how much was owed the elder,

Love asked Knowledge, another elder, "Who Helped me?"
"It was Time," Knowledge answered.
"Time?" asked Love. "But why did Time help me?"
Knowledge smiled with deep wisdom and answered, "Because only Time is capable of understanding how valuable Love is."

آواتار کاربر
Hamid
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1264
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 28 شهریور 1387, 10:15 am

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Hamid » شنبه 27 شهریور 1389, 9:55 am

ادامه

کد: انتخاب همه

A farmer had some puppies he needed to sell. He painted a sign advertising the pups and set about Nailing it to a post on the edge of his yard. As he was driving the last nail into the post, he Felt a tug on his overalls. He looked down into the Eyes of a little boy.
Mister," he said, "I want to buy one of your puppies."
"Well," said the farmer, as he rubbed the sweat off the back of his neck, "these puppies come from fine parents and cost a good deal of money."
The boy dropped his head for a moment. Then reaching deep into his pocket, he pulled out a handful of change and held it up to the farmer. "I've got thirty-nine cents. Is that enough to take a look?"
"Sure," said the farmer.
And with that he let out a whistle,"Here,Dolly!" he called.
Out from the doghouse and down the ramp ran Dolly followed by four little balls of fur. The little boy pressed his face against the chain link fence. His eyes danced with delight.

As the dogs made their way to the fence, the little boy noticed something else stirring inside the doghouse. Slowly another little ball appeared; this One noticeably smaller. Down the ramp it slid. Then in a somewhat awkward manner the little pup began hobbling toward the others, doing its best to catch up....
"I want that one," the little boy said, pointing to the runt.
The farmer knelt down at the boy's side and said, "Son, you don't want that puppy. He will never be able to run and play with you like these other dogs would."
With that the little boy stepped back from the fence, reached down, and began rolling up one leg of his trousers. In doing so he revealed a steel brace running down both sides of his leg attaching itself To a specially made shoe. Looking back up at the farmer, he said, "You see sir, I don't run too well myself, and he will need Someone who understands."

The world is full of people who need someone who understands.

Sina-S
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 699
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 21 مهر 1387, 3:26 pm

قوطی خالی صابون!

پست توسط Sina-S » یک‌شنبه 28 شهریور 1389, 3:05 pm

داستان خیلی جالب یک قوطی خالی صابون!

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد :
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید.

تصویر

مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :
مونیتورینگ خط بسته بندی با اشعه ایکس؛ بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرج تر حل کرد :

تعبیه یک دستگاه پنکه در پایان خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد!!!

Sina-S
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 699
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 21 مهر 1387, 3:26 pm

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Sina-S » یک‌شنبه 28 شهریور 1389, 3:15 pm

داستان جراح قلب و تعمیر کار خودرو

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد. تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت :
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شماست؟

تصویر

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت صد برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!

Sina-S
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 699
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 21 مهر 1387, 3:26 pm

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Sina-S » یک‌شنبه 28 شهریور 1389, 3:26 pm

درویش ، شیطان و فرشتگان!

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود. پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟ از روزی که این آدم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند...

تصویر

سخن درویش به آنها این بود : با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

Sina-S
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 699
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 21 مهر 1387, 3:26 pm

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Sina-S » یک‌شنبه 28 شهریور 1389, 3:49 pm

داستان جالب نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجّه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.

در نامه اینطور نوشته شده بود : خدای عزیزم بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. امّا بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن…

تصویر

کارمند اداره پست که خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند…

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم ، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیّا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی… البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان نامرد اداره پست آن را برداشته اند!!!
آخرین ویرایش توسط Sina-S در یک‌شنبه 28 شهریور 1389, 4:01 pm، در مجموع 1 بار ویرایش شده است.

Sina-S
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 699
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 21 مهر 1387, 3:26 pm

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Sina-S » یک‌شنبه 28 شهریور 1389, 3:59 pm

همیشه کسانى که خدمت می‌کنند را به یاد داشته باشیم!

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانی امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌ اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست، خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

- پسر پرسید : قیمت بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت : ۵٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد، سپس پرسید :
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت :
- ٣۵ سنت
- پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت :
- براى من یک بستنى بیاورید.

تصویر

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت ‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت ‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق ‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود.

یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود...

Sina-S
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 699
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 21 مهر 1387, 3:26 pm

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Sina-S » یک‌شنبه 28 شهریور 1389, 4:10 pm

حرکت هوشمندانه استاد دانشگاه!

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه ، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

آنها به استاد گفتند : ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.

تصویر

استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند...

چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند….

آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند ، سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود : کدام لاستیک پنچر شده بود؟

Sina-S
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 699
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 21 مهر 1387, 3:26 pm

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Sina-S » یک‌شنبه 28 شهریور 1389, 4:15 pm

درسی مهم در زندگی...

دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.

سؤال این بود: نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد که حدوداً شصت سال سن داشت. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟

تصویر

من برگه امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آنکه از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سؤال کرد آیا سوال آخر هم در بارم ‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟

استاد گفت : حتماً و ادامه داد : شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه انسان ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می ‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.

نباید هیچگاه فراموش کنیم که دنیای اطراف ما را فقط آدم های مهم نمی سازند!

Sina-S
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 699
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 21 مهر 1387, 3:26 pm

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Sina-S » یک‌شنبه 28 شهریور 1389, 4:24 pm

ضرورت تغییر روش ها در زندگی...

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد : من کور هستم لطفا کمک کنید.

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

تصویر

عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد : چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد :
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!

این را بدانیم که ضرورت تغییر روش ها برای پیشبرد خیلی از اعمال و استراتژی ها در خیلی از مواقع بهترین رمز موفقیت در زندگیست!

آواتار کاربر
mariiya.mg
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 742
تاریخ عضویت: شنبه 3 مهر 1389, 10:43 pm
محل اقامت: تهران

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط mariiya.mg » یک‌شنبه 4 مهر 1389, 11:15 pm

پسرک فقیر

در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد!
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : "چقدر باید به شما بپردازم؟ " دختر پاسخ داد: "چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد"پسرک گفت: "پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم"


سالهای سال از این ماجرا گذشت تا اینکه آن دختر جوان که حالا برای خودش خانمی شده بود به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر دیگری فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین بهتری نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چهشهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن بیمارش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.
از آن روز به بعد آن زن بیمار را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی و تیم بزشکی بیمارستانش گردید.
آخرین روز بستری شدن زن جوان در بیمارستان بود. به درخواست دکتر صورتحساب پرداخت هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. آن پزشک گوشه صورتحساب چند کلمه ای نوشت و آنرا درون پاکتی گذاشت و برای آن زن جوان ارسال نمود.


زن جوان از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا زیر لب خواند : "بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است" امضاء. دکتر هوارد کلی

cuf:
وقتی با انگشت به کسی اشاره می کنیم ، به یاد داشته باشیم که سه انگشت دیگر به طرف خودمان بر گشته اند .
----------------------------
mariiya_mg@yahoo.com

آواتار کاربر
s_tanhaei
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 193
تاریخ عضویت: چهارشنبه 30 آبان 1386, 4:11 pm
محل اقامت: Azarbaijan

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط s_tanhaei » سه‌شنبه 6 مهر 1389, 4:26 pm

داستان مرد پولدار و مسئول خیریه

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.

پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی…

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید…
وکیل: خوب. حالا وقتی من به این ها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چه طور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
تصویر

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط sungirl » سه‌شنبه 6 مهر 1389, 8:01 pm

نمی دانست دلش را کجا گم کرده است .
تنها احساس خوش را به یاد داشت. احساسی که تابه حال نداشته است .
گیج و مبهوت به دنبال دلش می گشت به هرکجا که میرسید می پرسید .
هرکجا که احساس می کرد دلش آنجا باشد سر کشید .
اما هیچ نیافت .نا امید راه خانه را در پیش گرفت. نگاهش را لحظه ای از زمین جدانمیکرد .
دلش را در زمین می جست با خودمی گفت :شایدکه لحظه ای غفلت کرده و آن را برزمین انداخته باشم .
وای برمن اگر این چنین شده باشد وای بر من که حالا هزاران جای پابر رویش نقش بسته است .
دراین افکاربودکه صدایی او را متوجه خود کرد وقتی که سربه سوی صدا برگرداند کودکی را دید که قلبی زخمی در دستانش می تپد .
ناله ای سرداد و بر زمین افتاد بیدار که شد دلش سر جایش بود .
اما پراز زخم هایی که مرحمی نداشتند.اشک چشمانش را نمناک کرد و به یاد کودک افتاد او را در کنار خود دید .
خوب که به آن نگریست متوجه شد که آن کودک شبیه خودش است ازاو پرسید که این قلب را کجا پیدا کردی ،
کودک آرام جواب داد در راه می گذشتم تو را دیدم که غرق درصورتی زیبا قلبت را به صاحب آن می دادی .
وقتی او قلب تو را گرفت تو را ترک کرد من نیز به دنبال او رفتم چندین گام بیشتر بر نداشته بود که قلبت را بر زمین انداخت و قلب دیگری را در دست گرفت .
وقتی که قلب تو بر زمین افتاد هر رهگذری که عبور می کرد پا بر روی آن می گذاشت تا این که رفت و آمد ها تمام شد و من توانستم آن را از زیر پا ها و از روی زمین بردارم .
او که حالا به یادش آمده بود که دلش را کجا گم کرده است .
نگاهی به قلبش انداخت وبا خود عهد بست که دیگر دلش را به هر رهگذری نسپارد .
الا خدا که عشق فقط از برای خداست. yes:
ما همه با هم رفیقیم ^_^

faezehh
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 627
تاریخ عضویت: دوشنبه 8 شهریور 1389, 8:34 pm
محل اقامت: پونک

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط faezehh » سه‌شنبه 6 مهر 1389, 10:24 pm



يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که:

''شجاعت يعني چه؟''

محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود :

'' شجاعت يعني اين ''

و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته يود ! اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون ...استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند

فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟

.

.

.

.

!!!دکتر شریعتی!!!



--
yes:

اینجا مدینه است

بوی عطر همه جا حس میشه ولی هنوز بوی در سوخته به مشام میرسه

اینجا مدینه است

صدای عشق و عاشقی بلنده ولی هنوز صدای نامردی ونامردمی بلندتر!!

قفل شده