نغمه های غم
مدیر انجمن: Moh3n II
بيا امشب به من محرم شو اي اشک
بیا امشب تو هم باغم شو ای اشک
بیا بنگر دلم تنها شده باز
بیا قلب مرا همدم شو ای اشک
من ان گلبوته خشک کویری
بيا بر روی من شبنم شو ای اشک
رها کن ميل ماندن در دو چشمم
تو جاری بررخ زردم شو اي اشک
بيا ارام من در بي قراری
تسلی بخش من هر دم شو اي اشک
بیا بغض سکوت سینه بشکن
به چشم خشک من شبنم شو ای اشک
دلم مجروح درد غربت تو
به روی زخم دل مرهم شو اي اشک
دلم از درد هجران نالد امشب
بیا درمان بر دردم شو ای اشک
بیا امشب تو هم باغم شو ای اشک
بیا بنگر دلم تنها شده باز
بیا قلب مرا همدم شو ای اشک
من ان گلبوته خشک کویری
بيا بر روی من شبنم شو ای اشک
رها کن ميل ماندن در دو چشمم
تو جاری بررخ زردم شو اي اشک
بيا ارام من در بي قراری
تسلی بخش من هر دم شو اي اشک
بیا بغض سکوت سینه بشکن
به چشم خشک من شبنم شو ای اشک
دلم مجروح درد غربت تو
به روی زخم دل مرهم شو اي اشک
دلم از درد هجران نالد امشب
بیا درمان بر دردم شو ای اشک
- parva
- کاربر خوب
- پست: 364
- تاریخ عضویت: سهشنبه 10 مهر 1386, 12:46 pm
- محل اقامت: اردبيــــــــــــــــل
- تماس:
سرزنشم نكن
سرزنشم نكن برای دستانت كه می خواهم
سرزنشم نكن برای خواستنی كه تو دادی یادم
سرزنشم نكن اگر هر شب تن نحیفم گهواره سینه ات را می خواهد برای آرامیدن
لالایی نفسهایت را می خواهد برای خوابیدن
و اطمینان حضورت را برای آسودن
سرزنشم نكن برای دستانت كه می خواهم
كه می خواهم برای چیدن همه ی علف های هرز باغچه كوچك دلم
برای نقاشی یك رنگین كمان روی مرداب اشكهایم
برای شكستن شیشه ی عمر همه ي تنهایی هایم
سرزنشم نكن برای دستانت كه می خواهم
برای پاشیدن بوی خاك به باران دلتنگی هایم
برای بیدار كردن غنچه های یاس پشت دیوار بی قراری هایم
سرزنشم نكن برای دستانت كه می خواهم
برای پاشیدن رنگ روياهای طلائی به كاغذ دیواری اتاقم
سرزنشم نكن برای دستانت كه می خواهم
كه می خواهم
كه می خواهم
برای ...
برای...
برای ...
برای با تو بودن
كی می دهی دستت را به من؟؟؟
دستانم را بگیر
ببین پرواز را آموخته ام
قسم، به حرمت دستانت قسم كه دیگر آموخته ام
اما پریدن را هم بی تو نمی خواهم.
بی تو به كجا پرواز كنم؟؟؟
تو منزل و مقصد و راهم بودی
بعد تو كدام آسمان را آشنا پندارم.
سرزنشم نكن
فقط بگیر دستانم
سرزنشم نكن برای دستانت كه می خواهم
سرزنشم نكن برای خواستنی كه تو دادی یادم
سرزنشم نكن اگر هر شب تن نحیفم گهواره سینه ات را می خواهد برای آرامیدن
لالایی نفسهایت را می خواهد برای خوابیدن
و اطمینان حضورت را برای آسودن
سرزنشم نكن برای دستانت كه می خواهم
كه می خواهم برای چیدن همه ی علف های هرز باغچه كوچك دلم
برای نقاشی یك رنگین كمان روی مرداب اشكهایم
برای شكستن شیشه ی عمر همه ي تنهایی هایم
سرزنشم نكن برای دستانت كه می خواهم
برای پاشیدن بوی خاك به باران دلتنگی هایم
برای بیدار كردن غنچه های یاس پشت دیوار بی قراری هایم
سرزنشم نكن برای دستانت كه می خواهم
برای پاشیدن رنگ روياهای طلائی به كاغذ دیواری اتاقم
سرزنشم نكن برای دستانت كه می خواهم
كه می خواهم
كه می خواهم
برای ...
برای...
برای ...
برای با تو بودن
كی می دهی دستت را به من؟؟؟
دستانم را بگیر
ببین پرواز را آموخته ام
قسم، به حرمت دستانت قسم كه دیگر آموخته ام
اما پریدن را هم بی تو نمی خواهم.
بی تو به كجا پرواز كنم؟؟؟
تو منزل و مقصد و راهم بودی
بعد تو كدام آسمان را آشنا پندارم.
سرزنشم نكن
فقط بگیر دستانم
رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ...
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ...
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم
دلم واسه تنهایی میسوزد
چرا هیچکس او را دوست ندارد
مگر او چه گناهی کرده که تنها شده
جرم تنهایی چیست که هیچکس او را نمیخواهد
دیشب تنهایی از اتاقم گذشت
دنبالش دویدم
ولی او رفته بود تنهای تنها
نیمه شب او را مرده کنار حوض خانه پیدا کردم
از گریه، چشمانش قرمز بود
برایش گریستم، آخر او از تنهایی مرده بود، تنهایی مرد و من تنهاتر شدم
چرا هیچکس او را دوست ندارد
مگر او چه گناهی کرده که تنها شده
جرم تنهایی چیست که هیچکس او را نمیخواهد
دیشب تنهایی از اتاقم گذشت
دنبالش دویدم
ولی او رفته بود تنهای تنها
نیمه شب او را مرده کنار حوض خانه پیدا کردم
از گریه، چشمانش قرمز بود
برایش گریستم، آخر او از تنهایی مرده بود، تنهایی مرد و من تنهاتر شدم
نگاهم خیره می ماند به تصویری كه در آن هیچ كسی نیست
هیچ نقشی نیست
دلواپس لحظه های رفته ام
در خلوتی این شب پنجره پر نور نمی شود
باز هم احساس مبهمی دارم
كسی نیست ودر حصار تنهایی مانده ام
شبیخونی از یادها مثل خوابی به سراغم می آید
جا مانده ام
هزاران قرن همه رفته اند در آواری دل خود را دفن می كنم
باز هم سكوت است وسیاهی...
نگاهم هنوز آن قاب خالی را می نگرد ومن در غبار آن فراموش می شوم
هیچ نقشی نیست
دلواپس لحظه های رفته ام
در خلوتی این شب پنجره پر نور نمی شود
باز هم احساس مبهمی دارم
كسی نیست ودر حصار تنهایی مانده ام
شبیخونی از یادها مثل خوابی به سراغم می آید
جا مانده ام
هزاران قرن همه رفته اند در آواری دل خود را دفن می كنم
باز هم سكوت است وسیاهی...
نگاهم هنوز آن قاب خالی را می نگرد ومن در غبار آن فراموش می شوم
- farshidshd
- مشاور وِیژه
- پست: 2057
- تاریخ عضویت: جمعه 13 مهر 1386, 1:00 pm
- محل اقامت: My Heart
- تماس:
پرواز برای همدمی کافی بود
احساس برای عاشقی کافی بود
تا مرز جنون رفتن و عاشق ماندن
از کوچه دل رهگذری کافی بود
ما محرم جاده های بی پایانیم
تا اخر راه همدمی کافی بود
تا اخر اب عشق را نوشیدن
از اول راه تشنگی کافی بود
گر در سفر عشق پشیمان گشتیم
در نیمه راه خستگی کافی بود
ما عهد بستیم که تنها برویم
یکبار ندای بی کسی کافی بود
بشنو که کلام اخر من این بود
یک بار برای عاشقی کافی بود
احساس برای عاشقی کافی بود
تا مرز جنون رفتن و عاشق ماندن
از کوچه دل رهگذری کافی بود
ما محرم جاده های بی پایانیم
تا اخر راه همدمی کافی بود
تا اخر اب عشق را نوشیدن
از اول راه تشنگی کافی بود
گر در سفر عشق پشیمان گشتیم
در نیمه راه خستگی کافی بود
ما عهد بستیم که تنها برویم
یکبار ندای بی کسی کافی بود
بشنو که کلام اخر من این بود
یک بار برای عاشقی کافی بود
کد: انتخاب همه
دانشجوی ارشد نرم افزار
-
- کاربر متوسط
- پست: 216
- تاریخ عضویت: جمعه 22 تیر 1386, 8:50 pm
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی
کاهش جان تومن دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توهم آینه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی
کاهش جان تومن دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توهم آینه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی
آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی
کاهش جان تومن دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توهم آینه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی
کاهش جان تومن دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توهم آینه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی
دلم گرفته از این روزگار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کـار دلتنگی
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گــــرفت آینــــــه ام را غـبار دلتنگی
شکست پشت من از داغ بی تو بودنها
به روی شـــــانه دل مانـــد بار دلتنگی
درون هاله ای از اشک مانده سرگردان
نگاه خســـــــته مـــن در مدار دلتنگی
از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کـــــنار دلتنگی
دگر پرنده احساس مــن نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی
بیا که ثانیه ها بی تو کند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگـــــار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کـار دلتنگی
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گــــرفت آینــــــه ام را غـبار دلتنگی
شکست پشت من از داغ بی تو بودنها
به روی شـــــانه دل مانـــد بار دلتنگی
درون هاله ای از اشک مانده سرگردان
نگاه خســـــــته مـــن در مدار دلتنگی
از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کـــــنار دلتنگی
دگر پرنده احساس مــن نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی
بیا که ثانیه ها بی تو کند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگـــــار دلتنگی
در قفس کـــــــــه باشی دیگر شیـــــــــر یا قنـــــــــاری بودنت مهم نیســـــــــت.
آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.
در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.
آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.
در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.
مـــن اکـنـــون گـــم شـــده ام
در حـــیاط تنـــهایـی خــــویـــش
خانه ای که پنجره هایش به اندازه ی دیدن توست
و پله هایش موزون با ظرافت قدم هایت
و در آن مــــوســـیـقــی اســـت
که نا خودآگاه همراه آن می گویی
تنها گل های زرد است که می رویند
و درختانــــــی که از دیــوار بالا آمــده اند
و تو را در میان کوچه های خیس می جویند
تمام آرزوهای دلم را به یکباره به دست باد دادم
در حـــیاط تنـــهایـی خــــویـــش
خانه ای که پنجره هایش به اندازه ی دیدن توست
و پله هایش موزون با ظرافت قدم هایت
و در آن مــــوســـیـقــی اســـت
که نا خودآگاه همراه آن می گویی
تنها گل های زرد است که می رویند
و درختانــــــی که از دیــوار بالا آمــده اند
و تو را در میان کوچه های خیس می جویند
تمام آرزوهای دلم را به یکباره به دست باد دادم
در قفس کـــــــــه باشی دیگر شیـــــــــر یا قنـــــــــاری بودنت مهم نیســـــــــت.
آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.
در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.
آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.
در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.
نام تو را آورده ام دارم عبادت ميكنم
گرد نگاهت گشته ام دارم زيارت ميكنم
دستت به دست ديگري،از اين گذشته كار من
اما نميدانم چرا دارم حسادت ميكنم
گفتي دلم را بعد از اين دست كس ديگر دهم
شايد تو با خود گفته اي، دارم اطاعت ميكنم
من عاشق چشم تو ام، تومبتلاي ديگري
دارم به تقدير خودم چنديست عادت ميكنم
گفتي محبت كن برو، باشد خداحافظ ولي
رفتم كه تو باور كني دارم محبت ميكنم
گرد نگاهت گشته ام دارم زيارت ميكنم
دستت به دست ديگري،از اين گذشته كار من
اما نميدانم چرا دارم حسادت ميكنم
گفتي دلم را بعد از اين دست كس ديگر دهم
شايد تو با خود گفته اي، دارم اطاعت ميكنم
من عاشق چشم تو ام، تومبتلاي ديگري
دارم به تقدير خودم چنديست عادت ميكنم
گفتي محبت كن برو، باشد خداحافظ ولي
رفتم كه تو باور كني دارم محبت ميكنم
میزی برای کار،
کاری برای تخت،
تختی برای خواب،
خوابی برای جان،
جانی برای مرگ،
مرگی برای یاد،
یادی برای سنگ،
این بود زندگی...؟
(زنده یاد حسین پناهی)
کاری برای تخت،
تختی برای خواب،
خوابی برای جان،
جانی برای مرگ،
مرگی برای یاد،
یادی برای سنگ،
این بود زندگی...؟
(زنده یاد حسین پناهی)
در قفس کـــــــــه باشی دیگر شیـــــــــر یا قنـــــــــاری بودنت مهم نیســـــــــت.
آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.
در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.
آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.
در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.
رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ...
تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی ...
تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری ...
و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ...
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ...
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود ...
کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ...
رفتی و گریه هایم را ندیدی ... و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که ...........
قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به تو دل بستم و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!!
که چرا تو از راه رسیدی و بانوی تک تک این ترانه ها شدی ؟!!
ترانه هایی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را باور نکردی !
گناهت را می بخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر سر این ترانه ها می آید !
ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از شادی نبود !
بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به این اشکها اعتنا نکردی !
اعتنا نکردی به حرمت ترانه هایی که تنها سهم من از چشمانت بود !
به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !
به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !
تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !
قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ...
تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی ...
تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری ...
و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ...
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ...
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود ...
کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ...
رفتی و گریه هایم را ندیدی ... و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که ...........
قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به تو دل بستم و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!!
که چرا تو از راه رسیدی و بانوی تک تک این ترانه ها شدی ؟!!
ترانه هایی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را باور نکردی !
گناهت را می بخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر سر این ترانه ها می آید !
ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از شادی نبود !
بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به این اشکها اعتنا نکردی !
اعتنا نکردی به حرمت ترانه هایی که تنها سهم من از چشمانت بود !
به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !
به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !
تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !
قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !
دلم گرفته از این روزگار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کـار دلتنگی
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گــــرفت آینــــــه ام را غـبار دلتنگی
شکست پشت من از داغ بی تو بودنها
به روی شـــــانه دل مانـــد بار دلتنگی
درون هاله ای از اشک مانده سرگردان
نگاه خســـــــته مـــن در مدار دلتنگی
از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کـــــنار دلتنگی
دگر پرنده احساس مــن نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی
بیا که ثانیه ها بی تو کند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگـــــار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کـار دلتنگی
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گــــرفت آینــــــه ام را غـبار دلتنگی
شکست پشت من از داغ بی تو بودنها
به روی شـــــانه دل مانـــد بار دلتنگی
درون هاله ای از اشک مانده سرگردان
نگاه خســـــــته مـــن در مدار دلتنگی
از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کـــــنار دلتنگی
دگر پرنده احساس مــن نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی
بیا که ثانیه ها بی تو کند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگـــــار دلتنگی
تباهی خیمه زد در من چه بی پروانه می سوزم
پر از بیهودگی اینجا که می میرد شب و روزم
چه اغازی ، چه فرجامی ، رفاقت رنگ می بازد
دوباره لشکر اندوه ، به قلب قصه می تازد
در این شبهای تن فرسا من از فردا گریزانم
کجا گم کرده ام خود را ؟ نمی دانم ، نمی دانم
کسی پیدا کند من را در این فصل فراموشی
که تقدیرم گره خورده در این زندان خاموشی
پر از بیهودگی اینجا که می میرد شب و روزم
چه اغازی ، چه فرجامی ، رفاقت رنگ می بازد
دوباره لشکر اندوه ، به قلب قصه می تازد
در این شبهای تن فرسا من از فردا گریزانم
کجا گم کرده ام خود را ؟ نمی دانم ، نمی دانم
کسی پیدا کند من را در این فصل فراموشی
که تقدیرم گره خورده در این زندان خاموشی