شاعرانه ها

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
Ramin

پست توسط Ramin » پنج‌شنبه 18 بهمن 1386, 10:01 am

بله kanan جان ، من خیلی ایشون رو دوست دارم و آهنگ هاشون رو بیشتر :D

این چند روز آخر دلم گرفته ، خیلی بهتون عادت کرده بودم ، به بعضی ها بیشتر ، فقط برام دعا کنید که 1 - یک جای خوب بیوفتم واسه خدمت 2 - سالم برگردم 3 - عوض نشم !!!!


دلم گرفته است

سکوتم این واژه همیشه تکراری در پس هزار پاییز آزگار مرده است ...

دیگر قلبم به شوق پرواز نمی تپد ...

دیگر باوری برای ناباوری ام نمانده است ...

چشمانم این خورشید فانوس شکسته را

دیگر بی تاب به هیچ جاده ای خیره نمی شود ..

دستانم این تنهاهای باستانی

دیگر شوقی برای لمس گرمای دستانی دیگر ندارد

فقط منتظرم ...

منتظر ..روزی ..ساعتی ..دقیقه ای ..ثانیه ای ...

کسی بیاید و بگوید :

آقا ! شما را از تمام این حوالی سراغ گرفتم آیا این چشمان شما نیست که در نگاهم جا گذاشته اید ؟

اما نه ..نه ..نه .. نمی خواهم ..هیچ کس را نمی خواهم که جهان دروغی بیش نیست ...

انتظار را دوست ندارم ..

تلخ است

سخت است

کشنده است

حتی از مرگ هم طولانی تر ..

ولی ..

مرگ را دوست دارم ..

حسی غریب را که به من می گوید آنجا کسی که دستانش حریم هیچ دستی نیست .. قلبش پاک ..و محبتش بی دریغ است ...

به راستی در آنسوی ابدیت چه کسی آغوش به سویم گشوده است تا این من تن سپرده به باد پاییز را در آغوش کشد ...

هر که باشد هرچه چه باشد ..از این آدمیان خاکی بهتر است ....

Ramin

پست توسط Ramin » پنج‌شنبه 18 بهمن 1386, 12:08 pm

وای ؛ باران باران

شیشه ی پنجره را بَاران شست.

از دل من اما ،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران باران

پرمرغان نگاهم را شست.

شعری زیبا بود از «حمید مصدق»

Ramin

پست توسط Ramin » پنج‌شنبه 18 بهمن 1386, 9:21 pm

سلام به تو که دوستت دارم و می دانی !

نمی دانم چگونه وجودت را بستایم ...


چشمانت راز آتش است و نهایت گرمای وجودت ...


دستانی که به من بخشیدی سرشار از مهر ،


مهری که وجودم را لحظه ای تنها لحظه ای نیز فراموش نمی کند ...


در سکوتی هراس انگیز دیده به راهی خالی از مسافر بودم ،


نمی دانم کدام فرشته نامت را گفت و تو به جاده مسافر گشتی !


مسافری خسته از راهی دیگر ،


راهی هزار پیچ که تو را در خود گم کرده بود ...


خسته از راهی رسیدی ...


نمی دانم چگونه وجودت را بستایم ،


اما تو کوچ کردی به سرزمین من ...


کوچی سبز و خیال انگیز ...


مسافر خسته ی من آمدی که من بار غمت را به روزگار بسپارم ؟


مسافر لحظه های بی کسی من آمدی تا همدم و همنفس من شوی ؟


اما چگونه ؟


تو خود می دانی ...


لحظه های با تو بودن را فرصتی ست شیرین برای ستودن تو و خدایت ...


خدایی که در این نزدیکی ست ...


ایستاده ام روبه روی خودم ! و تنها یک قدم با تو فاصله دارم ...


فاصله ای به اندازه گفتن نام تو و رها شدن در آغوشت ...


" و آغوشت


اندک جائی ست برای زیستن


و اندک جائی ست برای مردن ... "

و عشقت ،


طلوعی ست دوباره ....


به گمانم از حالا روزگاری باشد شیرین ...


خستگی روزگار گذشته ات را آن سوی سرزمین من جا بگذار و با من بیا ...


بیا تا با هم به طلوعی دیگر برسیم ...

آواتار کاربر
eli
مدیر نمونه سایت کارشناسی
مدیر نمونه سایت کارشناسی
پست: 2590
تاریخ عضویت: چهارشنبه 3 مرداد 1386, 9:45 pm

پست توسط eli » جمعه 19 بهمن 1386, 3:07 pm

دل من قایق و چشم تو دریاست

نشستن در کنار هر دو زیباست

دل من قایق گم کرده راهیست

که در آرامش چشم تو زیباست
در قفس کـــــــــه باشی دیگر شیـــــــــر یا قنـــــــــاری بودنت مهم نیســـــــــت.

آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.

در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.

آواتار کاربر
eli
مدیر نمونه سایت کارشناسی
مدیر نمونه سایت کارشناسی
پست: 2590
تاریخ عضویت: چهارشنبه 3 مرداد 1386, 9:45 pm

پست توسط eli » جمعه 19 بهمن 1386, 3:15 pm

نخواهم گل که گل بی اعتبار است

تمام عمر گل فصل بهار است

تورامی خواهم از گل های عالم

که بوی تو همیشه ماندگار است
در قفس کـــــــــه باشی دیگر شیـــــــــر یا قنـــــــــاری بودنت مهم نیســـــــــت.

آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.

در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.

Ramin

پست توسط Ramin » جمعه 19 بهمن 1386, 3:18 pm

و اما !


بی هوا خواستن تو !


آهنگی ست موزون در تمام لحظه ها ...


آهنگی ست که نوای عشق و باران دارد !


و تو می فهمی ؟!


و دستان مهربانت خاطره هایم را لمس می کند !


و صدایت روزنه ای می گشاید رو به سوی باران !


و تو می شوی نقره ای ترین خاطره ی شب های بی ستاره ی من ...


ای نقره پوش آسمان و زمین به تو می اندیشم ...


به شب هایی که تو ستاره باران کردی و


خود شدی یگانه ماه آسمان بی کرانش ...


غم بر دلم چنگ می زند


و من نوای چنگش را به جان می خرم


تا تو ای ماه من بتابی و بمانی و غم برانی ...


ای همه ی وجود من نبود تو نبود من ...


به گمانم لحظه های دوری زیادی را برای با تو بودن باید بگذرانم !


و تمام لحظه های دوری هم با یاد تو می شود همان که می خواهم !


و بی هوا خواستن تو !


می شود آرزوی دیرین وشیرین فرشتگان !


و من


به رسم عادت دیرینه تو را می پرستم


همان عادت که از روز میلادت با آن خو گرفتم


و این شد آغازی شیرین برای من


و تنها می خواهم از تو بشنوم که با من زنده هستی


چرا که من بی تو نه آغازم نه انجام ...


تنها از تو می خواهم که با گل های عشقت


تاجی از خوشبختی را بر سرم بگذاری


و با گل های ناز مریم تن پوشی برایم بیاوری پر از سپیدی و مهربانی ...

Ramin

پست توسط Ramin » جمعه 19 بهمن 1386, 10:49 pm

سرزمين من آن سوی تو !

آن سوی دريچه های نگاه توست !

کافی ست نگاهی کنی به ستاره ای که آن گوشه آسمان به تو چشمک می زند

و تو را مشتاق است ...

آن وقت تو می مانی و ستاره ...

تو می مانی و نوای باران ...

تو می مانی ... و شايد من ...

فقط کافی ست نگاه کنی ...

آن وقت سرزمينت ....

رنگی می گيرد آن چنان خيال انگيز

که خيال های مرا هم غرق در خود می کند ...

اما حالا تا آن روز من مانده ام و

خيال های هراس انگيز دوری از تو ...

دوری از تو و نگاه مبهمت ...

Ramin

پست توسط Ramin » شنبه 20 بهمن 1386, 12:28 am

باز هم ماه مهربون در خواب است
باز هم ستاره در حسرت دیدار است

عمر کوتاه ستاره رو به اتمام است
افسوس که ماه زیبا در خواب ناز است

باز هم چهره خورشید از دور نمایان شد
چشمان ستاره ز دوری یار گریان شد

و ...........

باز هم شب رفت و ستاره در حسرت رخ زیبای ماه خاموش شد .......

Ramin

پست توسط Ramin » شنبه 20 بهمن 1386, 5:19 pm

ماه ، آن شب چراغ روشن و زیبا
بسی دور است ،
از این جایی که من هستم ،
که حتی کشتی رؤیا ،
ندارد ره به نزدیکش!
نه راه پیش و پس دارم
نه تاب ماندن و مردن
که پابندم به زنجیرش!

دریغا ـ روح من خاموش و بی نور است
دلم بیچاره ای بیمار و رنجور است

آسمان زیبا و مهتابی است

ولی
بر من
چه بی نور است ....
چه بی نور است ....

Ramin

پست توسط Ramin » یک‌شنبه 21 بهمن 1386, 12:41 am

شب فرا رسيد و من باز با ماه تنها شدم.......به ماه نگاه ميکنم و اشک ميريزم........از پشت همان پنجره ي که در کودکي ستاره هاي آسمان را ميشمردم.... و يکي را..زيباترينش را... به نام خود ميکردم.

Ramin

پست توسط Ramin » یک‌شنبه 21 بهمن 1386, 1:56 am

نمي رنجم اگر باور نداري عشق نابم را
كه عاشق از عيار افتاده در اين عصر عياّر

صدايي از صداي عشق خوشتر نيست
حافظ گفت......

اگر چه بر صدايش زخم ها زد تيغ تاتاري

اينجا براي از نوشتن هوا كم است
دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است

اكسير من نه اينكه مرا شعر تازه نيست
من از تو مينويسم اين كيميا كم است

سر شارم از خيال ولي كفاف نيست
در شعر من حقيقت يك ماجرا كم است

تا اين غزل شبيه غزل هاي من شود
چيزي شبيه عطر حضور شما كم است

گاهي تو را كنار خود احساس ميكنم
اما چقدر دلخوشي خوابها كم است

خون هر آن غزل كه نگفتم به پاي توست
آيا هنوز آمدنت را بها كم است؟

آواتار کاربر
ali1986
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 65
تاریخ عضویت: جمعه 31 فروردین 1386, 12:42 am

پست توسط ali1986 » یک‌شنبه 21 بهمن 1386, 11:22 am

ای پرنده ی مهاجر...............سفرت سلامت اما
به کجا میری عزیزم................قفسه تمومه دنیا
روی شاخه های دوری.....چه خوشی داره صبوری
وقتی خورشیدی نباشه...تو همیشه سوت و کوری
لعنت به تو ای روزگار....ای روزگار لعنتی
خسته شدم از این سکوت ...از این شعرای نفرتی

Ramin

پست توسط Ramin » یک‌شنبه 21 بهمن 1386, 11:56 am

باز باران بي ترانه
گريه هايم عاشقانه
مي خورد بر سقف قلبم
ياد ايام تو داشتن
مي زند سيلي به صورت
باورت شايد نباشد
مرده است قلبم ز دستت
فكر آنكه با تو بودم
با تو بودم شاد بودم
توي دشت آن نگاهت
گم شدن در خاطراتت

آواتار کاربر
ali1986
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 65
تاریخ عضویت: جمعه 31 فروردین 1386, 12:42 am

پست توسط ali1986 » دوشنبه 22 بهمن 1386, 2:35 am

لای برگای کتابا دنبال خودت نگرد
تو غبارا تو سرابا دنبال خودت نگرد
گم نکن خودت رو تو دنیای تردید و دروغ
زیر اوار نقابا دنبال خودت نگرد
لعنت به تو ای روزگار....ای روزگار لعنتی
خسته شدم از این سکوت ...از این شعرای نفرتی

Ramin

پست توسط Ramin » دوشنبه 22 بهمن 1386, 11:16 am

اگر می خواهی،
هوا را از من بگیر،اما
خنده ات را نه.

از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما خنده ات که رها می شود
و پروازکنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می گشاید.

عشق من،خنده تو
در تاریکترین لحظه ها می شکفد

خنده تو،در پائیز
در کنارهً دریا
و در بهاران،
عشق من،
خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم


بخند بر شب ، بر ستاره
بخند بر پیچاپیچٍ خیابانهای جزیره
بر این پسربچه
که دوستت دارد،
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم ،
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند،
هوا را ،
روشنی را ،بهار را،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم.
آخرین ویرایش توسط Ramin در دوشنبه 22 بهمن 1386, 8:05 pm، در مجموع 3 بار ویرایش شده است.

قفل شده