شاعرانه ها
مدیر انجمن: Moh3n II
بله kanan جان ، من خیلی ایشون رو دوست دارم و آهنگ هاشون رو بیشتر
این چند روز آخر دلم گرفته ، خیلی بهتون عادت کرده بودم ، به بعضی ها بیشتر ، فقط برام دعا کنید که 1 - یک جای خوب بیوفتم واسه خدمت 2 - سالم برگردم 3 - عوض نشم !!!!
دلم گرفته است
سکوتم این واژه همیشه تکراری در پس هزار پاییز آزگار مرده است ...
دیگر قلبم به شوق پرواز نمی تپد ...
دیگر باوری برای ناباوری ام نمانده است ...
چشمانم این خورشید فانوس شکسته را
دیگر بی تاب به هیچ جاده ای خیره نمی شود ..
دستانم این تنهاهای باستانی
دیگر شوقی برای لمس گرمای دستانی دیگر ندارد
فقط منتظرم ...
منتظر ..روزی ..ساعتی ..دقیقه ای ..ثانیه ای ...
کسی بیاید و بگوید :
آقا ! شما را از تمام این حوالی سراغ گرفتم آیا این چشمان شما نیست که در نگاهم جا گذاشته اید ؟
اما نه ..نه ..نه .. نمی خواهم ..هیچ کس را نمی خواهم که جهان دروغی بیش نیست ...
انتظار را دوست ندارم ..
تلخ است
سخت است
کشنده است
حتی از مرگ هم طولانی تر ..
ولی ..
مرگ را دوست دارم ..
حسی غریب را که به من می گوید آنجا کسی که دستانش حریم هیچ دستی نیست .. قلبش پاک ..و محبتش بی دریغ است ...
به راستی در آنسوی ابدیت چه کسی آغوش به سویم گشوده است تا این من تن سپرده به باد پاییز را در آغوش کشد ...
هر که باشد هرچه چه باشد ..از این آدمیان خاکی بهتر است ....
این چند روز آخر دلم گرفته ، خیلی بهتون عادت کرده بودم ، به بعضی ها بیشتر ، فقط برام دعا کنید که 1 - یک جای خوب بیوفتم واسه خدمت 2 - سالم برگردم 3 - عوض نشم !!!!
دلم گرفته است
سکوتم این واژه همیشه تکراری در پس هزار پاییز آزگار مرده است ...
دیگر قلبم به شوق پرواز نمی تپد ...
دیگر باوری برای ناباوری ام نمانده است ...
چشمانم این خورشید فانوس شکسته را
دیگر بی تاب به هیچ جاده ای خیره نمی شود ..
دستانم این تنهاهای باستانی
دیگر شوقی برای لمس گرمای دستانی دیگر ندارد
فقط منتظرم ...
منتظر ..روزی ..ساعتی ..دقیقه ای ..ثانیه ای ...
کسی بیاید و بگوید :
آقا ! شما را از تمام این حوالی سراغ گرفتم آیا این چشمان شما نیست که در نگاهم جا گذاشته اید ؟
اما نه ..نه ..نه .. نمی خواهم ..هیچ کس را نمی خواهم که جهان دروغی بیش نیست ...
انتظار را دوست ندارم ..
تلخ است
سخت است
کشنده است
حتی از مرگ هم طولانی تر ..
ولی ..
مرگ را دوست دارم ..
حسی غریب را که به من می گوید آنجا کسی که دستانش حریم هیچ دستی نیست .. قلبش پاک ..و محبتش بی دریغ است ...
به راستی در آنسوی ابدیت چه کسی آغوش به سویم گشوده است تا این من تن سپرده به باد پاییز را در آغوش کشد ...
هر که باشد هرچه چه باشد ..از این آدمیان خاکی بهتر است ....
سلام به تو که دوستت دارم و می دانی !
نمی دانم چگونه وجودت را بستایم ...
چشمانت راز آتش است و نهایت گرمای وجودت ...
دستانی که به من بخشیدی سرشار از مهر ،
مهری که وجودم را لحظه ای تنها لحظه ای نیز فراموش نمی کند ...
در سکوتی هراس انگیز دیده به راهی خالی از مسافر بودم ،
نمی دانم کدام فرشته نامت را گفت و تو به جاده مسافر گشتی !
مسافری خسته از راهی دیگر ،
راهی هزار پیچ که تو را در خود گم کرده بود ...
خسته از راهی رسیدی ...
نمی دانم چگونه وجودت را بستایم ،
اما تو کوچ کردی به سرزمین من ...
کوچی سبز و خیال انگیز ...
مسافر خسته ی من آمدی که من بار غمت را به روزگار بسپارم ؟
مسافر لحظه های بی کسی من آمدی تا همدم و همنفس من شوی ؟
اما چگونه ؟
تو خود می دانی ...
لحظه های با تو بودن را فرصتی ست شیرین برای ستودن تو و خدایت ...
خدایی که در این نزدیکی ست ...
ایستاده ام روبه روی خودم ! و تنها یک قدم با تو فاصله دارم ...
فاصله ای به اندازه گفتن نام تو و رها شدن در آغوشت ...
" و آغوشت
اندک جائی ست برای زیستن
و اندک جائی ست برای مردن ... "
و عشقت ،
طلوعی ست دوباره ....
به گمانم از حالا روزگاری باشد شیرین ...
خستگی روزگار گذشته ات را آن سوی سرزمین من جا بگذار و با من بیا ...
بیا تا با هم به طلوعی دیگر برسیم ...
نمی دانم چگونه وجودت را بستایم ...
چشمانت راز آتش است و نهایت گرمای وجودت ...
دستانی که به من بخشیدی سرشار از مهر ،
مهری که وجودم را لحظه ای تنها لحظه ای نیز فراموش نمی کند ...
در سکوتی هراس انگیز دیده به راهی خالی از مسافر بودم ،
نمی دانم کدام فرشته نامت را گفت و تو به جاده مسافر گشتی !
مسافری خسته از راهی دیگر ،
راهی هزار پیچ که تو را در خود گم کرده بود ...
خسته از راهی رسیدی ...
نمی دانم چگونه وجودت را بستایم ،
اما تو کوچ کردی به سرزمین من ...
کوچی سبز و خیال انگیز ...
مسافر خسته ی من آمدی که من بار غمت را به روزگار بسپارم ؟
مسافر لحظه های بی کسی من آمدی تا همدم و همنفس من شوی ؟
اما چگونه ؟
تو خود می دانی ...
لحظه های با تو بودن را فرصتی ست شیرین برای ستودن تو و خدایت ...
خدایی که در این نزدیکی ست ...
ایستاده ام روبه روی خودم ! و تنها یک قدم با تو فاصله دارم ...
فاصله ای به اندازه گفتن نام تو و رها شدن در آغوشت ...
" و آغوشت
اندک جائی ست برای زیستن
و اندک جائی ست برای مردن ... "
و عشقت ،
طلوعی ست دوباره ....
به گمانم از حالا روزگاری باشد شیرین ...
خستگی روزگار گذشته ات را آن سوی سرزمین من جا بگذار و با من بیا ...
بیا تا با هم به طلوعی دیگر برسیم ...
دل من قایق و چشم تو دریاست
نشستن در کنار هر دو زیباست
دل من قایق گم کرده راهیست
که در آرامش چشم تو زیباست
نشستن در کنار هر دو زیباست
دل من قایق گم کرده راهیست
که در آرامش چشم تو زیباست
در قفس کـــــــــه باشی دیگر شیـــــــــر یا قنـــــــــاری بودنت مهم نیســـــــــت.
آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.
در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.
آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.
در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.
نخواهم گل که گل بی اعتبار است
تمام عمر گل فصل بهار است
تورامی خواهم از گل های عالم
که بوی تو همیشه ماندگار است
تمام عمر گل فصل بهار است
تورامی خواهم از گل های عالم
که بوی تو همیشه ماندگار است
در قفس کـــــــــه باشی دیگر شیـــــــــر یا قنـــــــــاری بودنت مهم نیســـــــــت.
آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.
در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.
آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.
در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.
و اما !
بی هوا خواستن تو !
آهنگی ست موزون در تمام لحظه ها ...
آهنگی ست که نوای عشق و باران دارد !
و تو می فهمی ؟!
و دستان مهربانت خاطره هایم را لمس می کند !
و صدایت روزنه ای می گشاید رو به سوی باران !
و تو می شوی نقره ای ترین خاطره ی شب های بی ستاره ی من ...
ای نقره پوش آسمان و زمین به تو می اندیشم ...
به شب هایی که تو ستاره باران کردی و
خود شدی یگانه ماه آسمان بی کرانش ...
غم بر دلم چنگ می زند
و من نوای چنگش را به جان می خرم
تا تو ای ماه من بتابی و بمانی و غم برانی ...
ای همه ی وجود من نبود تو نبود من ...
به گمانم لحظه های دوری زیادی را برای با تو بودن باید بگذرانم !
و تمام لحظه های دوری هم با یاد تو می شود همان که می خواهم !
و بی هوا خواستن تو !
می شود آرزوی دیرین وشیرین فرشتگان !
و من
به رسم عادت دیرینه تو را می پرستم
همان عادت که از روز میلادت با آن خو گرفتم
و این شد آغازی شیرین برای من
و تنها می خواهم از تو بشنوم که با من زنده هستی
چرا که من بی تو نه آغازم نه انجام ...
تنها از تو می خواهم که با گل های عشقت
تاجی از خوشبختی را بر سرم بگذاری
و با گل های ناز مریم تن پوشی برایم بیاوری پر از سپیدی و مهربانی ...
بی هوا خواستن تو !
آهنگی ست موزون در تمام لحظه ها ...
آهنگی ست که نوای عشق و باران دارد !
و تو می فهمی ؟!
و دستان مهربانت خاطره هایم را لمس می کند !
و صدایت روزنه ای می گشاید رو به سوی باران !
و تو می شوی نقره ای ترین خاطره ی شب های بی ستاره ی من ...
ای نقره پوش آسمان و زمین به تو می اندیشم ...
به شب هایی که تو ستاره باران کردی و
خود شدی یگانه ماه آسمان بی کرانش ...
غم بر دلم چنگ می زند
و من نوای چنگش را به جان می خرم
تا تو ای ماه من بتابی و بمانی و غم برانی ...
ای همه ی وجود من نبود تو نبود من ...
به گمانم لحظه های دوری زیادی را برای با تو بودن باید بگذرانم !
و تمام لحظه های دوری هم با یاد تو می شود همان که می خواهم !
و بی هوا خواستن تو !
می شود آرزوی دیرین وشیرین فرشتگان !
و من
به رسم عادت دیرینه تو را می پرستم
همان عادت که از روز میلادت با آن خو گرفتم
و این شد آغازی شیرین برای من
و تنها می خواهم از تو بشنوم که با من زنده هستی
چرا که من بی تو نه آغازم نه انجام ...
تنها از تو می خواهم که با گل های عشقت
تاجی از خوشبختی را بر سرم بگذاری
و با گل های ناز مریم تن پوشی برایم بیاوری پر از سپیدی و مهربانی ...
سرزمين من آن سوی تو !
آن سوی دريچه های نگاه توست !
کافی ست نگاهی کنی به ستاره ای که آن گوشه آسمان به تو چشمک می زند
و تو را مشتاق است ...
آن وقت تو می مانی و ستاره ...
تو می مانی و نوای باران ...
تو می مانی ... و شايد من ...
فقط کافی ست نگاه کنی ...
آن وقت سرزمينت ....
رنگی می گيرد آن چنان خيال انگيز
که خيال های مرا هم غرق در خود می کند ...
اما حالا تا آن روز من مانده ام و
خيال های هراس انگيز دوری از تو ...
دوری از تو و نگاه مبهمت ...
آن سوی دريچه های نگاه توست !
کافی ست نگاهی کنی به ستاره ای که آن گوشه آسمان به تو چشمک می زند
و تو را مشتاق است ...
آن وقت تو می مانی و ستاره ...
تو می مانی و نوای باران ...
تو می مانی ... و شايد من ...
فقط کافی ست نگاه کنی ...
آن وقت سرزمينت ....
رنگی می گيرد آن چنان خيال انگيز
که خيال های مرا هم غرق در خود می کند ...
اما حالا تا آن روز من مانده ام و
خيال های هراس انگيز دوری از تو ...
دوری از تو و نگاه مبهمت ...
ماه ، آن شب چراغ روشن و زیبا
بسی دور است ،
از این جایی که من هستم ،
که حتی کشتی رؤیا ،
ندارد ره به نزدیکش!
نه راه پیش و پس دارم
نه تاب ماندن و مردن
که پابندم به زنجیرش!
دریغا ـ روح من خاموش و بی نور است
دلم بیچاره ای بیمار و رنجور است
آسمان زیبا و مهتابی است
ولی
بر من
چه بی نور است ....
چه بی نور است ....
بسی دور است ،
از این جایی که من هستم ،
که حتی کشتی رؤیا ،
ندارد ره به نزدیکش!
نه راه پیش و پس دارم
نه تاب ماندن و مردن
که پابندم به زنجیرش!
دریغا ـ روح من خاموش و بی نور است
دلم بیچاره ای بیمار و رنجور است
آسمان زیبا و مهتابی است
ولی
بر من
چه بی نور است ....
چه بی نور است ....
نمي رنجم اگر باور نداري عشق نابم را
كه عاشق از عيار افتاده در اين عصر عياّر
صدايي از صداي عشق خوشتر نيست
حافظ گفت......
اگر چه بر صدايش زخم ها زد تيغ تاتاري
اينجا براي از نوشتن هوا كم است
دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است
اكسير من نه اينكه مرا شعر تازه نيست
من از تو مينويسم اين كيميا كم است
سر شارم از خيال ولي كفاف نيست
در شعر من حقيقت يك ماجرا كم است
تا اين غزل شبيه غزل هاي من شود
چيزي شبيه عطر حضور شما كم است
گاهي تو را كنار خود احساس ميكنم
اما چقدر دلخوشي خوابها كم است
خون هر آن غزل كه نگفتم به پاي توست
آيا هنوز آمدنت را بها كم است؟
كه عاشق از عيار افتاده در اين عصر عياّر
صدايي از صداي عشق خوشتر نيست
حافظ گفت......
اگر چه بر صدايش زخم ها زد تيغ تاتاري
اينجا براي از نوشتن هوا كم است
دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است
اكسير من نه اينكه مرا شعر تازه نيست
من از تو مينويسم اين كيميا كم است
سر شارم از خيال ولي كفاف نيست
در شعر من حقيقت يك ماجرا كم است
تا اين غزل شبيه غزل هاي من شود
چيزي شبيه عطر حضور شما كم است
گاهي تو را كنار خود احساس ميكنم
اما چقدر دلخوشي خوابها كم است
خون هر آن غزل كه نگفتم به پاي توست
آيا هنوز آمدنت را بها كم است؟
اگر می خواهی،
هوا را از من بگیر،اما
خنده ات را نه.
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما خنده ات که رها می شود
و پروازکنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می گشاید.
عشق من،خنده تو
در تاریکترین لحظه ها می شکفد
خنده تو،در پائیز
در کنارهً دریا
و در بهاران،
عشق من،
خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم
بخند بر شب ، بر ستاره
بخند بر پیچاپیچٍ خیابانهای جزیره
بر این پسربچه
که دوستت دارد،
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم ،
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند،
هوا را ،
روشنی را ،بهار را،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم.
هوا را از من بگیر،اما
خنده ات را نه.
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما خنده ات که رها می شود
و پروازکنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می گشاید.
عشق من،خنده تو
در تاریکترین لحظه ها می شکفد
خنده تو،در پائیز
در کنارهً دریا
و در بهاران،
عشق من،
خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم
بخند بر شب ، بر ستاره
بخند بر پیچاپیچٍ خیابانهای جزیره
بر این پسربچه
که دوستت دارد،
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم ،
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند،
هوا را ،
روشنی را ،بهار را،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم.
آخرین ویرایش توسط Ramin در دوشنبه 22 بهمن 1386, 8:05 pm، در مجموع 3 بار ویرایش شده است.