قصه هاي كوتاه

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 12 خرداد 1390, 2:30 pm

قوانینی که نیوتن از قلم انداخت

قانون صف :
اگر شما از یک صف به صف دیگری بروید سرعت صف قبلی بیشتر از صف جدیدتان خواهد شد .
قانون تلفن :
اگر شماره ای را اشتباه بگیرید آن شماره هیچ گاه اشغال نیست !
قانون تعمیر :
بعد از این که دستتان حسابی روغنی شد بینی شما شروع به خارش می کند !
قانون کارگاه :
اگر چیزی از دستتان بیفتد قطعا به دور ترین گوشه ممکن پرتاب میشود .
قانون معذوریت :
اگر بهانه تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشینتان باشد روز بعد واقعا به خاطر پنچر شدن ماشین دیر به اداره می رسید !
قانون حمام :
وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن زنگ میزند .
قانون روبرو شدن :
احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید به شدت افزایش می یابد .
قانون اثبات :
وقتی می خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمیکند کار خواهد کرد !
قانون بیومکانیک :
نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد .
قانون تئاتر :
کسانی که صندلی آنها از راهرو ها دورتر است دیرتر می آیند .
قانون قهوه :
قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه داغتان رئیس تان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول میکشد .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 12 خرداد 1390, 2:32 pm

عیدی برادر

پل يك دستگاه اتومبيل سواری به عنوان عيدی از برادرش دريافت كرده بود . شب عيد هنگامی كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطانی شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم می زد و آن را تحسين می كرد .
پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد : اين ماشين مال شماست ، آقا ؟
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت : برادرم به عنوان عيدی به من داده است .
پسر متعجب شد و گفت : منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوری ، بدون اين كه ديناری بابت آن پرداخت كنيد به شما داده است ؟ آخ جون ، ای كاش...
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويی می خواهد بكند . او می خواست آرزو كند . كه ای كاش او هم يك همچو برادری داشت .
اما آنچه كه پسر گفت سر تا پای وجود پل را به لرزه درآورد : ای كاش من هم يك همچو برادری بودم .
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آنی گفت : دوست داری با هم تو ماشين يه گشتی بزنيم ؟
اوه بله ، دوست دارم . تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد ، گفت : آقا ، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما ؟
پل لبخند زد . او خوب فهميد كه پسر چه می خواهد بگويد . او می خواست به همسايگانش نشان دهد كه توی چه ماشين بزرگ و شيكی به خانه برگشته است .
اما پل باز در اشتباه بود . پسر گفت : بی زحمت اونجايی كه دو تا پله داره ، نگهداريد . پسر از پله ها بالا دويد . چيزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنيد ، اما او ديگر تند و تيـز بر نمی گشت . او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود .
سپس او را روی پله پائينی نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد : اوناهاش ، جيمی ، می بينی ؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم . برادرش عيدی بهش داده و او ديناری بابت آن پرداخت نكرده . يه روزی من هم يه همچو ماشينی به تو هديه خواهم داد ، اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چيزهای قشنگ ويترين مغازه های شب عيد رو ، همان طوری كه هميشه برات شرح می دم ، ببينی .
پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشين پياده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشين نشاند . برادر بزرگتر ، با چشمانی براق و درخشان ، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » پنج‌شنبه 12 خرداد 1390, 7:20 pm

نسخه دارو

خانمی وارد داروخانه می شه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟

خانمه توضیح می ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه.
چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد...
هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد.بعد از این حرف خانمه دستش رو می بره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 14 خرداد 1390, 4:32 pm

آزمون زندگی

تا حالا شده از خودت بپرسی چه کاری انجام داده ای که شایسته داشتن چنین شرایطی باشی یا ، چرا خدا اجازه می دهد این طور چیزها برای تو اتفاق بیفتد . هر مسئله ای را می توان از چند جهت تحلیل کرد . این یکی را امتحان کنید :
دختری با غصه از مادرش پرسید چطور همه چیز برای او اشتباه پیش می رود ، مثلاً او در امتحان پایان ترم قبول نشده و تازه ، نامزدش هم او را ترک کرده است !
در همین حال مادر دانای او دقیقاً می داند دخترش به چه چیزی نیاز دارد ، من یک کیک خوشمزه برایت درست می کنم .
او دست دخترش را گرفته و او را به آشپزخانه می برد ، در حالی که دختر تلاش می کند لبخند بزند .
در حالی که مادر وسایل و مواد لازم را آماده می کند و دختر مقابل او نشسته . مادر می پرسد : عزیزم یه تکه کیک می خوای .
آره مامان ، تو که می دونی من چقدر کیک دوست دارم !
بسیار خب ، مقداری از روغن کیک بخور .
دختر با تعجب جواب می دهد : چی نه ابداً !
نظرت در مورد خوردن دو تا تخم مرغ خام چیه ؟
در مقابل این حرف مادر ، دختر جواب می دهد : شوخی می کنین .
یه کم آرد .
نه مامان ، مریض می شم !
مادر جواب داد : همه این ها نپخته هستند و طعم بدی دارن ، اما اگر آنها را با هم استفاده کنی ، تبدیل به یک کیک خوشمزه می شن .
خدا هم همین طور عمل می کند . هنگامی که از خودمان می پرسیم چرا او ما را در چنین شرایط سختی قرار داده ، در حقیقت ما نمی فهمیم تمام این وقایع کی و کجا ، چه چیزی را به ما می بخشد . فقط او می داند و او هم نخواهد گذاشت که ما شکست بخوریم . نیازی نیست ما در عوامل و موقعیت هایی که هنوز خام هستند فرو برویم .
به خدا توکل کنیم و چیزهای فوق العاده ای را که به سوی ما می آیند ، ببینیم . خدا ما را خیلی دوست دارد . او در هر بهار گل ها را برای ما می فرستد . او هر صبح طلوع خورشید را به ما هدیه می کند و هر وقت شما در هر کجا نیاز به حرف زدن داشتید ، او برای شنیدن آنجاست .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 14 خرداد 1390, 6:33 pm

اشکان خان نوشته شده:آجی سانگرل خیلی قشنگ بودن مرسی goll
آقای شکرلاهی همچنین داستان شما goll
قابلی نداشت اشکان خان
به جای شکرلاهی هم که نیستن من میگم قابلی نداشت dan (چون نقل قول کردم گفتم به جای شما هم بگم ببخشید دیگه sanj: )
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » شنبه 14 خرداد 1390, 7:31 pm

من هم از داستان های قشنگ شما دوستان ممنونم! goll
اشکان خان نوشته شده:آجی سانگرل خیلی قشنگ بودن مرسی goll
آقای شکرلاهی همچنین داستان شما goll
من شکراللهی هستم، از آواتورم مشخص است که آقا نیستم!
:grin: bale

به جای شکرلاهی هم که نیستن من میگم قابلی نداشت dan (چون نقل قول کردم گفتم به جای شما هم بگم ببخشید دیگه
خواهش میکنم sungirlجان، شما صاحب اختیار هستید!
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » یک‌شنبه 15 خرداد 1390, 11:31 am

خواهش میکنم، اشکالی نداره!
:smile:
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » پنج‌شنبه 19 خرداد 1390, 10:01 pm

یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت10 به سالن

اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!

کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما.

شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دست خوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.

دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » پنج‌شنبه 19 خرداد 1390, 10:02 pm

روزی دختری که از ناجوانمردی عشقش به سختی دل شکسته شده بود و چاره و پناهی نداشت به مقبرهای رفته و شروع به درد دل با ان صاحب مقبره کرد خیلی حرف زد و گریه کرد
و در همین حال به خواب رفت در خواب روح ان شخص را دید که کمی در کنار او نشسته و با او حرف می زند و در هنگام رفتن به او گفت فردا صبح قبل از طلوع افتاب برود به فلان دروازه و منتظر بماند تا مردی با فلان نشانه را پیدا کند و مشکل خود را به او بگوید
دختر هم همین کار را بعد از بیدار شدن از خواب کرد اما وقتی دختر ان مرد را با ان نشانه ها دید جلو نرفت شاید شرم کرد شاید هم خجالت کشیده ولی به هر حال جلو نرفت و برگشت ولی قبل از اینکه چند قدم بر دارد ان فرد سفید مو او را صدا زد و گفت چرا نزد من نیامدی و مشکلت را نگفتی دختر که حیران شده بود از اینکه مرد چگونه و چطور او را شناخته است سلام کرد و شروع به شرح حالش کرد اما مرد گفت من همه چیز را می دانم بیا برویم به سراغ اون جوان ....... وقتی به نزدیک محل کار ان معشوق بد قول و بد عهد رسیدند گفت تو همین جا بمان تا من برگردم
مرد رفت و در محلی مناسب با صدای بلند مردم را صدا زد و گفت مردم جمع شوید حکایتی دارم بیایید و گوش کنید و سپس شروع کرد به شرح حکایتش من سالها پیش موقعی که جوانی زیبا و ثروتمند بودم چشمم به زنی افتاد زیبا اما بد کاره و چند وقتی با او بودم تا اینکه متوجه تغییراتی در او شدم از او چرای برگشتش را و توبه اش را سوال کردم و او با صداقت و صراحت پاسخ داد من عاشق تو هستم و به خاطر تو سعی کردم خوب باشم از ان حرف بسیار ناراحت شدم اما به خاطر نیازم به او پاسخ مثبت دادم تا وقتی بگذرد تا من بتوانم فرد دیگری بیابم به همین دلیل به او قولها و وعده ها دادم بعد از چند وقت دختری دیگر پیدا کردم و به ان زن گفتم دیگر پیش تو نمی ایم و تو هم نیا او که چشمانش از اشک پر شده بود به من قول داد دیگر به سراغم نیاید
زمانی من کاملا ان زن را فراموش کردم تا اینکه در شب خوابی دیدم که مردم و مرا به بهشت می برند در حین رفتن به بهشت دیدم که ان زن با بدنی به رنگ سرخ که از ان اتش خارج میشود در حال رفتن به جهنم است به نزدیکی من که رسید دلم به حالش سوخت ایستادم و چرای بردنش را به جهنم سوال کردم او که بسیار غمگین و وحشت زده بود گفت من بعد از جدای از تو دوباره به سراغ شغل قبلی خود رفتم تا حالا که مردم و به خاطر این گناه مرا به جهنم می برند
اما من از تو طلبی دارم حال که تو به بهشت می روی باید طلب مرا دهی من که متعجب شده بودم پرسیدم چه طلبی و او گفت من در ان دنیا قلبم را به تو دادم و تو حتی 1 تکه کوچک از ان رابه من ندادی تو باید یک تکه کوچک هم که شده به جای ان به من بدهی
من که چیزی نداشتم و حیران مانده بودم سر به اسمان کردم و از خدا در خواست کمک کردم و ندا امد باید بدهی خود را پراخت کنی تا بتوانی به بهشت بروی من که بیشتر حیران شده بودم رو به زن کردم و عدم توانایی خود را به او ابراز داشتم زن که دید چیزی از من به او نمی رسد خشمگین شد و به سوی من هجوم اورد و گریبان مرا گرفت در همین موقع من از ترس از خواب پریدم و دیدم که نه تنها پیراهنم پاره است بلکه احساس درد شدیدی نیز در سینه هایم هم کردم
مرد پیراهن خود را بالا زد و گفت نگاه کنید این جای انگشتان ان زن است که سینه ام را سوزانده هر کس از ان زن یا بستگانش خبر دارد به من بگوید که من از ترس ان دنیا هم که شده نمی توام اسوده زندگی کنم که او در این دنیا با من این چنین کرد وای به حال من در اخرت
در همین هنگام ان مرد جوان بی وفا به خود امد و به طرف خانه ان دختر دوید در راه او را دید و ابراز پشیمانی کرد و تقاضای بخشش از او کرد دختر هم او را بخشید و چندی بعد با هم ازدواج کردند
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » پنج‌شنبه 19 خرداد 1390, 10:04 pm

روزی شیوانا از نزدیك مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید كه كنار حوضچه ای نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است. شیوانا كنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت: «این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم كه این حوضچه را لایروبی و تمیز كنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد كنم. این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است كه هنوز چنین سرمایه ای نصیبم نشده است. بچه هایم در فقر و دست تنگی بزرگ می شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده سازی این حوض بزرگ هر روز كم رنگ تر و محال تر می شود. ای كاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه ای هم می داد تا بتوانم از آن ثروت مورد نیاز خانواده ام را بیرون بكشم.»
شیوانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی كوچكی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: «چرا از آنجا شروع نمی كنی. هم كوچك و قابل نگهداری است و هم می تواند دستگرمی خوبی برای شروع كار باشد.»
مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به شیوانا انداخت و گفت: «من می خواستم با این حوض بزرگ شروع كنم تا به یكباره به ثروت عظیمی برسم و شما حوضچه كوچك سنگی را به من پیشنهاد می كنید. آن را كه همان ده سال پیش خودم به تنهایی می توانستم راه بیندازم.»
شیوانا سری تكان داد و گفت: «من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه كوچك آرزوهای بزرگم را تمرین می كردم تا كمرنگ نشود و از یادم نرود!»
مرد میانسال آهی كشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه كوچك رفت تا خودش را سرگرم كند.
چند ماه بعد به شیوانا خبر دادند كه مردی با یك گاری پر از خرچنگ خوراكی نزدیك مدرسه ایستاده و می گوید همه این ها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می خواهد شیوانا را ببیند.
شیوانا نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است كه آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: «شما گفتید كه اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می كردید. من هم تصمیم گرفتم چنین كنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم كه آبی كه حوضچه را پر می كند از چشمه ای زیرزمینی و متفاوت می آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلا مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه كوچك را راه اناختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای كاش همان ده سال پیش همین كار را می كردم و اینقدر به خود و خانواده ام سختی نمی دادم.»
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » پنج‌شنبه 19 خرداد 1390, 10:06 pm

گویند در دربار پادشاهی وزیر بسیار صادق و درستکاری بود تمام سعی وکوشش خود را صرف راحتی مردم کرده و از خلاف کاری دیگر وزیران هم جلوگیری میکرد که باعث ناراحتی آنها میشده. هر نقشه ای میکشیدند که بتوانند او را پیش پادشاه بدنام کنند که باعث اخراج او از دربار شود میسر نمی شد.
بعد از نیمه شب یکی از وزیران به قصد رفتن دستشوئی از اطاقش خارج میشد که متوجه آن وزیر در انتهای راهرو شده با کنجکاوی و آهسته او را دنبال کرد تا دید او وارد اطاقی شد که از آن کسی استفاده نمی کرد و یواشکی در را پشت سر خود قفل کرد. از سوراخ کلید نگاه کرد و دید آن وزیر رفت سراغ صندوقی و باز کرده و محتویات آن را نگاه میکند. بسرعت به اطاق خود باز گشت و صبح زود بقیه وزیران را بیدار کرده جریان را تعریف کرد. همه پیش سلطان رفته و گفتند که آن وزیر صندوقی در اطاقی مخفی کرده و طلا و جواهرات را از دربار دزدیده و توی آن مخفی میکند. پادشاه با ناباوری و شناختی که از او داشت به اصرار آنها وزیر را احضار کرده به اتفاق سراغ صندوق رفتند و دستور داد آنرا باز کند. در صندوق که باز شد غیر از یک جفت کفش و جوراب ولباسی پاره چیزی نیافتند. شاه با تعجب دلیل نگه داشتن آنها را پرسید و او در جواب گفت :
قربان اینها لباس ها و کفش و جورابی هستند که من با آنها به پایتخت آمده بودم . آنها را نگه داشتم و هر شب به آنها سر زده و نگاه میکنم تا فراموش نکنم کی بودم و از کجا به کجا رسیده ام.
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » جمعه 20 خرداد 1390, 12:10 pm

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته

من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم،.
چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش،به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت
ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمی کنی که خوب این که تعهدی نداره، می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه...




و این تفاوت عشق است با ازدواج.........
عجب صبری خدا دارد ...!

زهـــــرا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1253
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 18 شهریور 1389, 1:09 am
محل اقامت: wonderland

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط زهـــــرا » شنبه 28 خرداد 1390, 12:20 am

این داستان رو جایی شنیدم برا همین ممکنه جمله بندیام زیاد درست نباشه به بزرگیه خودتون ببخشید
و اما داستان:
دو برادر مدتی با هم قهر بودند و هر دو کشاورز بودند.مزرعه ی دو برادر درست کنار هم بود و آنها هر روز به ناچار با هم رو به رو می شدند.روزی تصمیم گرفتند نجاری بیاورند تا میان دو مزرعه حصاری درست کند تا دیگر هر روز یکدیگر را نبینند.کار را به نجار سپردند.هنگامیکه کار نجار به اتمام رسید برادر بزرگتر دید که او به جای دیوار پلی میان دو مزرعه ساخته برادر بزرگ با عصبانیت از نجار دلیل کار را پرسید نجار پاسخ داد که برادر کوچک از او خواسته تا به جای دیوار پلی بسازد تا هر روز راحتتر به مزرعه برادر بزرگ برود و او را ببیند.برادر بزرگ بسیار ناراحت شد که چرا با برادرش چنین رفتاری کرده و به سوی خانه رهسپار شد در همین حال برادر کوچک سر رسید و او نیز از مشاهده پل متعجب شد دلیل را از نجار جویا گشت و در پاسخ شنید که برادر بزرگ از او خواسته تا به جای دیوار پلی بسازد تا او هر روز بتواند راحتتر به دیدار برادرش بیاید برادر کوچک بسیار شرمسار شد و به سوی خانه برادر رهسپار گشت و بعد از مدتها با یکدیگر آشتی کردند و هر دو نزد نجار رفتند تا از او تشکر کنند درحالیکه نجار برای رفتن آماده شده بود.آن دو از نجار خواستند تا مهمان آنها باشد ولی نجار درخواست آنها را نپذیرفت و گفت:پلهای زیادی را باید بسازم

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 28 خرداد 1390, 8:47 pm

کلاغ زیرک و روباه نادان

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست .
روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت ، بوی پنیر شنید ، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی ! می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان .
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم .
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند . روباه دهانش را باز باز کرد .
کلاغ گفت : بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد .
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود ! est
کلاغ گفت : کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 28 خرداد 1390, 8:49 pm

ساخت انسان مساوی با ساخت جهان

پدر روزنامه می خواند . اما پسر كوچكش مدام مزاحمش می شد . حوصلهء پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را كه نقشهء جهان را نمايش می داد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد .
بيا ! كاری برايت دارم . يك نقشهء دنيا به تو می دهم . ببينم می توانی آن را دقيقا همان طور كه هست بچينی ؟
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت . می دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است . اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشهء كامل برگشت .
پدر با تعجب پرسيد : مادرت به تو جغرافی ياد داده ؟
پسر جواب داد : جغرافی ديگر چيست ؟
پدر پرسيد : پس چگونه توانستی اين نقشهء دنيا را بچينی ؟
پسر گفت : اتفاقا پشت همين صفحه تصويری از يك آدم بود . وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

قفل شده