قصه هاي كوتاه

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390, 4:41 pm

سارا جون مرسي!
داستان هات خيلي قشنگ بودن!
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390, 4:48 pm

هیچ وقت فراموش نکنید که...

بیست دلار اسکناس شروع کرد

او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟

دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم

اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.

او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟

باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟

او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد

بعد آنها را برداشت و گفت:

مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟

بازهم دستها بالا بودند

سپس گفت:

هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید

چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.

اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم

و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .

و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم

اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.

شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.

کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار

شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.

ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید

ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟
naj
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » یک‌شنبه 25 اردیبهشت 1390, 1:27 pm

غضنفر بعد از2سال ازسربازی برمیگرده،تو کوچه داداشش رو می بینه

که ریشش بلند شده و خیلی ناراحته،ازش می پرسه چی شده

چرا ناراحتی،داداشش چپ چپ نگاهش می کنه وجواب نمیده.

میره درخونه اون یکی داداشش رو می بینه که

اون هم با ریشهای بلند وقیافه ناراحت نگا نگاهش میکنه

خیلی نگران میشه،می پرسه چه اتفاقی افتاده؟بابا طوری شده؟اونم

محلش نمیزاره.میره تو خونه باباشو می بینه که ریشش حسابی بلند شده

وخیلی ناراحته میگه من

می دونم که ننه طوریش شده باباش با عصبانیت میگه

پدرسوخته موقعی که

داشتی می رفتی خدمت ریش تراش رو کجا بردی

poo poo poo poo poo
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » یک‌شنبه 25 اردیبهشت 1390, 1:32 pm

زندگی من از ۹ ماهگی تا ۹۰ سالگی!

پس از ۹ ماه ورجه وورجه متولد شدم !

یک سالگی : در حالیکه عمویم من را بالا و پایین می‌انداخت و هی می‌گفت گوگوری مگوری ، یهو لباسش خیس شد !

چهارسالگی : در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم و در حالیکه او گریه می‌کرد ، من می‌خندیدم ! نمی‌دانم چرا ؟!

هفت سالگی : پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی از قبیل آن مرد آمد ، آن مرد با BMW آمد !!!! را یاد گرفتم !



نه سالگی : در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم ولی انداختم پای !!! پسز همسایه دیگرمان ! بنده خدا سر شب یک کتک مفصل از باباش خورد تا دیگر او باشد که شیشه همسایه را نشکند و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من !!!



دوازده سالگی : به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم در حالی که من هنوز به اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم ولی ناظم آنجا کاملا به اخلاق من آشنا شده بود و به همین خاطر چندین و چند منفی انضباط گرفتم ! البته به محض اینکه به اخلاق ایشان آشنا شدم چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم !



هجده سالگی : در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی در رشته ی میخ کج کنی واحد بوقمنچزآباد ( البته یکی از شعب توابع روستاهای بوقمنچزآباد ) قبول شدم !!



بیست و چهار سالگی : در این سال دانشگاه به اصرار مدرک کاردانی‌ام را که هنوز نیمی‌از واحدهایش مانده بود تا پاس شود ، به من داد !!!!



بیست و شش سالگی : رفتم زن بگیرم گفتند باید یک شغل پردرآمد داشته باشی . رفتم یک شغل پردرآمد داشته باشم ، گفتند باید سابقه کار داشته باشی . رفتم دنبال سابقه کار که در نهایت سابقه کار به من گفت : بی خیال زن گرفتن !!!



سی و سه سالگی : بالاخره با یکی مثل خودمون که در ترشی قرار داشت ! قرار مدارهای ازدواج و خواستگاری و عقد و بله برون و … رو گذاشتیم !



چهل و یک سالگی : در این سال گل پسر بابا که می‌خواست بره کلاس اول ، دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که لوازم التحریر دارا و سارا می‌خوام بردمش لوازم التحریری تا انتخاب کنه !



شصت و شش سالگی : تمام دندانهایم را کشیده بودم و حالا باید دندان مصنوعی می‌خریدم . به علت اینکه حقوق بازنشستگی ما اجازه خریدن دندان مصنوعی صفر کیلومتر !!! را نمی‌داد ، دندان مصنوعی پدربزرگ همکلاسی سابقم رو که تازه به رحمت خدا رفته بود !!! برای حداکثر بیست سال اجاره کردم .معلوم بود که این دندان مصنوعی ها یک بار هم مسواک نخورده ولی خوبیش این بود که حداقل شب ها یک لیوان آب یخ بالای سرم بود !



هفتاد و هشت سالگی : به علت سن بالای من و همسرم ، پسرانمان ( بخوانید عروسهایمان ) ما را به خانه هایشان راه نمی‌دادند



هشتاد و پنج سالگی : بلافاصله بعد از خوردن یک کله پاچه ی درست و حسابی دندان مصنوعی ها را به ورثه دادم تا دندانهایش را بین خودشان تقسیم کنند !

نود سالگی : همه فامیل در مورد اینکه من این همه عمر کرده بودم ، زیادی حرف می‌زدند و فردای همین حرفهای زیادی بود که به طور نا بهنگامی ‌خدا بیامرز شدم !!!
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » یک‌شنبه 25 اردیبهشت 1390, 1:34 pm

حرفهایی که دوست ندارید در اتاق عمل بشنوید:

• اووووووووووه !!! پس اشتباه بریدم!

• کسی ساعت مچی منو ندیده؟!

• دیشب تا دیر وقت مهمونی بودم. یادم نمی آد هیچوقت تو عمرم آن قدر …….. !



• وای! صفحه ی ۴۷ دستورالعمل جراحیم پاره شده!



• منظورت چیه که باید پای چپشو می بریدیم؟!



• فوراً یه عکس از این زاویه بگیر. این یکی از عجایب خلقته!



• بهتره این تیکه رو نگه داریم. ممکنه برای تشریح به درد بخوره!



• ولی کتاب من اینجوری نمی گه! کتاب تو چاپ چندمه؟!



• فوراً اون تیکه گوشت رو برگردون!



• صبر کن ببینم! اگه این طحالشه، پس اون چی بود؟!



• پرستار لطفاً اون گوشت رو به من بده. اون گوشته … همون چه می دونم… اون عضوی که نمی دونم چی بود دیگه!



• اوه! زود دوباره همه ی بخیه ها رو باز کنین. یکی از پنس ها کمه!



• اگه فقط یادم می اومد که این کارو چه جوری هفته ی پیش توی کلاس بازآموزی انجام دادند خوب بود!



• لعنتی! بازم چراغ ها خراب شد!
گریه نوزاد



• می دونی؟ پول خیلی هنگفتی میشه توی تجارت کلیه به جیب زد. اوه! اینجا رو! این آقا یه کلیه اضافه داره!



• همه برن عقب وایسن! لنز چشمم افتاد بیرون!



• میشه قلبش رو یه مدت از تپیدن بندازی؟ تمرکزم رو به هم می زنه!



• خیلی خب بچه ها… این برای همه مون می تونه یه تجربه ی جدید باشه!



• می دونستی این مریض خودشو یک میلیون دلار بیمه ی عمر کرده؟ الان زنش تلفن زد و گفت !!



• اشکالی نداره. همون قیچی رو بده. کف زمین رو که تمیز کردن. نه؟!



• یادته بخش تشریح می گفت حاضره ۱۰۰۰ دلار برای یه جسد تر و تمیز بده؟!



• چی؟! منظورت چیه که اینو واسه عمل نیاورده بودن؟!



• کاش عینکم رو توی خونه جا نمی ذاشتم!



• این مریض بیچاره اگه اشتباه نکنم زن و بچه داره. نه؟!
در انتخاب رشته آگاهانه عمل کنید.(قسمت دوم)



• پرستار نگاه کن ببین این آقا برای اهدای عضو ثبت نام کرده بوده یا نه؟!



• خدای من! منظورت چیه که ازش برای قبول مسئولیت مرگ امضا نگرفتین؟!



• نگران نباشین. فکر می کنم این تیغ به اندازه ی کافی تیز باشه!



• چیه؟ چرا اینطوری نگاه می کنین؟! تا حالا ندیدین یه دانشجو اینجا جراحی کنه؟!



• الو؟ سلام عزیزم. چی؟! منظورت چیه که طلاق می خوای؟!



• من که نمی دونم این چه عضویه! ولی به هر حال زود بذارش وسط بسته یخ!



• عجله کنین. من نمی خوام این قسمت سریال رو از دست بدم!



• این گاز خنده خیلی باحاله. می شه یه کم دیگه شو امتحان کنم؟!



• پس بچه کو؟! مگه مریضو برای سزارین نیاورده بودن؟! اینجا اتاق عمل شماره چنده؟!



• هی پرستار! یه ست جراحی دیگه روی اون یکی میز باز کن. اون مریض هنوز داره تکون می خوره!



• مطمئنی که بعداً ازمون شکایت نمی کنه؟!



• معلومه که من این عمل رو قبلاً هم انجام دادم پرستار. تقریباً ۲۰ سال پیش بود!
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » یک‌شنبه 25 اردیبهشت 1390, 1:38 pm

دختر زیبا در مهمانی و روش های بازاریابی

در دانشگاه استنفورد ، استاد در حال شرح دادن مفهوم بازاریابی به دانشجویان خود بود:

* شما در یك مهمانی ، یك دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن" ، به این میگن بازاریابی مستقیم

* شما در یك مهمانی به همراه دوستانتون ، یك دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله یكی از دوستاتون میره پیش دختره ،به شما اشاره می كنه و می گه : " اون پسر ثروتمندیه ، باهاش ازدواج كن" ، به این می گن تبلیغات

* شما در یك مهمانی ، یك دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و شماره تلفنش رو می گیرین ، فردا باهاش تماس می گیرین و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن" ، به این میگن بازاریابی تلفنی

* شما در یك مهمانی ، یك دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله كراواتتون رو مرتب می كنین و میرین پیشش ، اون رو به یك نوشیدنی دعوت می كنیین ، وقتی كیفش می افته براش از روی زمین بلند می كنین ، در آخر هم براش درب ماشین رو باز می كنین و اون رو به یك سواری كوتاه دعوت می كنین و میگین : " در هر حال ،من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج می كنی؟" ، به این میگن روابط عمومی

*شما در یك مهمانی ، یك دختر بسیار زیبا رو می بینین كه داره به سمت شما میاد و میگه : "شما پسر ثروتمندی هستی ، با من ازدواج می كنی؟" ، به این می گن شناسایی علامت تجاری شما توسط مشتری

* شما در یك مهمانی ، یك دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن" ، بلافاصله اون هم یك سیلی جانانه نثار شما می كنه ، به این میگن پس زدگی توسط مشتری

* شما در یك مهمانی ، یك دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن" و اون بلافاصله شما رو به همسرش معرفی می كنه ، به این می گن شكاف بین عرضه و تقاضا

* شما در یك مهمانی ، یك دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این كه حرفی بزنین ، شخص دیگه ای پیدا می شه و به دختره میگه : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن" به این میگن از بین رفتن سهم توسط رقبا

* شما در یك مهمانی ، یك دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این كه بگین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن" ، همسرتون پیداش میشه ، به این میگن منع ورود به بازار

* شما در یك مهمانی ، یك دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. سعی می كنید به ش كم محلی كنید تا از شما خوش اش بیاد، اون هم فمینیست از آب در می آد و برایِ در اومدنِ چشِ شما دستِ دوست تون رو می گیره و با هم می رن سان فرانسیسكو. به این می گن اشتباهِ استراتژیك در بازاریابی.

* شما در یك مهمانی ، یك دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و مؤدبانه یه یه شاخه گلِ سرخ به ش می دید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن»، اما اون گل رو توی سرتون می زنه، چون شدیداً استقلالیه. به این می گن اشتباهِ تاكتیكی در بازاریابی.

* شما در یك مهمانی ، یك دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن»؛همون لحظه یه دختر دیگه كه قبلا با همین كلمات گولش زده بودید سروكلش پیدا می شه و رسواتون میكنه
به این میگن تاثیرسوء سابقه در بازار.

*شما در یك مهمانی ، یك دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن»؛همون لحظه پاتون میره روی پوست موز و جلوی طرف ولو می شید به این میگن ضایع شدگی مفرط یا فقدان ثبات در بازار.

*شما در یك مهمانی ، یك دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می خواهید بگید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن»؛ كه یك هو یك دختر زیباتر از اون رو پشت سرش می بینید فورا مسیر رو عوض می كنید و به سمت دختر جدید می رید.
به این میگن چشم چرانی، نه ببخشید تحلیل لحظه به لحظه بازار.

* شما در یك مهمانی ، یك دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن»؛ اونهم با شعف خاصی برمی گرده و لبخند می زنه ، شما كه بادیدن چهره 60 ساله اون به اشتباه خودتون پی بردید سرخ و سفید شده و مجبورید برای رهایی آسمون ریسمون ببافیدبه این میگن بدبیاری یا خطای بازار

* شما در یك مهمانی ، یك دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. به جایِ این كه جلو برید و بگید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن»؛ به مادرتون می گید كه با مادرش تماس بگیره و قرار خواستگاری رو بذاره. به این می گن بازاریابی سنتی.

* شما در یك مهمانی ، یك دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن»؛ اون هم با دوست اش صحبت می كنه و در موردِ شما توضیح می ده و شما با هردوی اونا ازدواج می كنید. به این می گن بازاریابی دهان به دهان!
* شما در یك مهمانی ، دخترِهای بسیار زیبایِ فراوانی رو می بینید و ازشون خوش تون می آد. سرگردان می شید كه جلو كدوم برید و بگید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج كن بعد ما می تونیم با هم بیش از دوبچه داشته باشیم»؛ به این میگن فقدان استراتژی در بازار
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » یک‌شنبه 25 اردیبهشت 1390, 1:42 pm

شما يادتون نمياد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز مي گرفتيم، بعد با خودکار بيک

روي جاي گازمون ساعت مي کشيديم .... مامانمون هم واسه دلخوشيمون ازمون

مي پرسيد ساعت چنده، ذوق مرگ مي شديم

شما يادتون نمياد، يک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستيکي صورتيا مي

پوشيدن که دورش پشمالوهاي سفيد داره !

شما يادتون نمياد، دوست داشتيم مبصر صف بشيم تا پاي بچه ها رو سر صف جفت کنيم.....

شما يادتون نمياد، پاکن هاي جوهري که يه طرفش قرمز بود يه طرفش آبي، بعد با

طرف آبيش مي خواستيم که خودکارو پاک کنيم، هميشه آخرش يا کاغذ رو پاره

مي کرد يا سياه و کثيف مي شد.

شما يادتون نمياد، وقتي مشق مينوشتيم پاک کن رو تو دستمون نگه ميداشتيم،

بعد عرق ميکرد، بعد که ميخواستيم پاک کنيم ...چرب و سياه ميشد و جاش


ميموند، ديگه هر کار ميکرديم نميرفت، آخر سر مجبور ميشديم سر پاک کن آب

دهن بماليم، بعد تا ميخواستيم خوشحال بشيم که تميز شد، ميديديم دفترمون رو

سوراخ کرده

شما يادتون نمياد، صفحه چپ دفتر مشق رو بيشتر دوست داشتيم، به خاطر اينکه

برگه هاي سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولي سمت چپي ها نو بود

شما يادتون نمياد، آرزومون اين بود که وقتي از دوستمون مي پرسيم درستون

کجاست، اونا يه درس از ما عقب تر باشن

شما يادتون نمياد، تو راه مدرسه اگه يه قوطي پيدا ميکرديم تا خود مدرسه شوتش

ميکرديم

شما يادتون نمياد تو دبستان وقتي مشقامونو ننوشته بوديم معلم که ميومد بالا

سرمون الکي تو کيفمونو مي گشتيم ميگفتيم خانوم دفترمونو جا گذاشتيم!


شما يادتون نمياد افسانه توشي شان رو!

شما يادتون نمياد، برگه هاي امتحاني بزرگي که سر برگشون آبي رنگ بود و بالاي

صفحه يه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن

شما يادتون نمياد: زندگي منشوري است در حرکت دوار ، منشوري که پرتو پرشکوه

خلقت با رنگهاي بديع و دلفريبش آنرا دوست داشتني، خيال انگيز و پرشور ساخته

است. اين مجموعه دريچه ايست به سوي..... (ديري ديري ريييييينگ) : داااااستانِ

زندگي ي ي ي (تيتراژ سريال هانيکو)

شما يادتون نمياد، با آب و مايع ظرفشويي کف درست ميکرديم، تو لوله خالي

خودکار بيک فوت ميکرديم تا حباب درست بشه

شما يادتون نمياد، يه نوع کيک درست ميکرديم به اينصورت که بيسکوييت رو توي

کاسه خورد ميکرديم و روش آب ميريختيم، اييييي الان فکرشو ميکنم خيلي مزخرف

بود چه جوري ميخورديم ما !!!

شما يادتون نمياد، خانواده آقاي هاشمي رو که ميخواستن از نيشابور برن کازرون،

تو کتاب تعليمات اجتماعي

شما يادتون نمياد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست مي کرديم

شما يادتون نمياد، همسايه ها تو حياط جمع مي شدن رب گوجه مي پختن. بوي

گوجه فرنگي پخته شده اشتهابرانگيز بود، اما وقتي مي چشيديم خوشمون

نميومد، مزه گوجه گنديده ميداد

شما يادتون نمياد، دبستان که بوديم، هر چي ميپرسيدن و ميمونديم توش، ميگفتيم

ما تا سر اينجا خونديم

شما يادتون نمياد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! يا چايي

داغه، دايي چاقه

شما يادتون نمياد: تو دبستان سر کلاس وقتي گچ تموم ميشد، خدا خدا ميکرديم

معلم به ما بگه بريم از دفتر گچ بياريم...هميشه هم گچ هاي رنگي زير دست معلم

زود ميشکست، بعدم صداي ناهنجار کشيده شدن ناخن روي تخته سياه

شما يادتون نمياد، يکي از بازي محبوب بچگيمون کارت جمع کردن بود، با عکس و

اسم و مشخصات ماشين يا موتور يا فوتباليستها، يا....

شما يادتون نمياد، قديما تلويزيون که کنترل نداشت، يکي مجبور بود پايين تلويزيون

بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه tof:
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
ساراا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1938
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 7 مرداد 1389, 6:25 pm
محل اقامت: شهر باران

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط ساراا » یک‌شنبه 25 اردیبهشت 1390, 1:49 pm

داشتی می رفتی خدمت ریش تراش رو کجا بردی
ممنون بسیار شاد شدیم....
زندگی من از ۹ ماهگی تا ۹۰ سالگی!
هی روزگار...جالب بود ممنون
حرفهایی که دوست ندارید در اتاق عمل بشنوید:
ddn:
شما يادتون نمياد
من الان همشو یادم اومد goll یادش بخیر واقعا
...

lilyum
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 565
تاریخ عضویت: دوشنبه 29 شهریور 1389, 8:11 pm

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط lilyum » یک‌شنبه 25 اردیبهشت 1390, 6:08 pm

شما يادتون نمياد:

اينو جا انداختي

راه خونه تا مدرسه رو روي جدول هاي كنار خيابون راه رفتن و قيچي شدن پاها به هم و با كله رفتن تو جوب. ddn:
روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو
کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو
درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم
بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم

آواتار کاربر
ساراا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1938
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 7 مرداد 1389, 6:25 pm
محل اقامت: شهر باران

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط ساراا » دوشنبه 26 اردیبهشت 1390, 9:21 am

وقت شناس باشید!


در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.

در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفون قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌ و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.

آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهالی محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمانی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد. در ابتدا از این که تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم ...

نتیجه اخلاقی‌: وقت شناس باشید
...

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » دوشنبه 26 اردیبهشت 1390, 9:47 am

اثرات یک آدم کثیف ... loool

۳۱ فروردین: امروز سی و یکمه. باید برم کرایه های برج ونک رو بگیرم.اگه فکر میکنید اسم برجمو میگم کور خوندید! صبح که داشتم از خونه خارج می شدم یه لگد محکم زدم زیر جفت پای مهسا .بیچاره جیغ زد و پخش زمین شد. خیلی حال کردم. جیگرم خنک شد.روحم آروم شد.مهسا گربه سفید پشمالوی زن چهارممه.


۴ اردیبهشت: امروز روز گندیه.باید برم قبرستون.سالگرد آرزو و ژاکلینه.دو تاشون تو یه روز و یه ساعت مردند.با این تفاوت که ژاکلین ۳ سال و نیم بعد از آرزو مرد.این دو تا زن های اول و دوم من بودند. ۴۰ میلیون تومن خرج مرگشون شد.نرخ رشوه برای صدورگواهی فوت طبیعی خیلی بالاست!!!مامان ژاکلین هنوزم میگه من دخترشو کشتم.اونم الان توی تیمارستان بستریه.ماهی ۲ میلیون دارم میدم که همونجا نگهش دارند!

۷ اردیبهشت: امروز آتنا رو با کمربند کبود و سیاه کردم .تقصیر خودش بود.از کله سحر هی بالا و پایین می پرید و خونه رو روی سرش گذاشته بود.اونم واسه چی؟همش به خاطر بیست هزار تومن.خوب ندارم بابا جان! از کجا بیارم ؟ آتنا زن چهارممه.۲۲ سالشه.

۱۴ اردیبهشت: امروز کلاً روز بدی بود. پای اون گربه نکبتی شکسته و محبور شدم شصت هزار تومن بدم واسه دوا درمونش.بدتر از اون ساختمون هفت طبقه ام ریخت.داشتم میکوبیدمش که جاش یه برج بزنم.۱۵ تا کارگر هم توش بودن.همشون توی آوار ساختمون له شدند.باید دیه هم بدم.لعنتی….می گن ساختمان سست بوده.یه نفرو می شناسم که میتونه یه کار هایی واسم بکنه…..می خوام باهاش تماس بگیرم.سر اون قضیه نماینده شدنش کلی بهم مدیونه.باید جبران کنه….

۱۶ اردیبهشت: روزنامه ها دارند شلوغ بازی می کنند سر جریان این ساختمونه.باید بودجه شونو قطع کنم تا بفهمند با کی طرفند! راستی یه قول های مساعدی شنیدم که این قضیه هم مثل قضیه دریاچه ماست مالی شه…..باید یه کم سر کیسه رو شل کنم…..

۲۰ اردیبهشت: امروز باید برم تلویزیون .قرار مصاحبه دارم .به عنوان کار آفرین نمونه. آتنا هنوز بام حرف نمیزنه.مهسا هم دیروز مرد. دامپزشکش میگه به علت سقط جنین و خونریزی داحلی در اثر وارد آمدن ضربه سخت مرده..

۲۱ اردیبهشت: امروز با شقایق آشنا شدم.دوست آتنا بود.اومده بود خونمون. آتنا از وقتی که مهسا مرده افسرده شده. شقایق اومده دلداریش بده. عجب چشمایی داشت این شقایق! خودش فهمید یه خواب هایی واسش دیدم…..

۲۵ اردیبهشت:امروز با شقایق قرار دارم.ساعت ۸ شب تو یه رستورانی که صلاح نمی بینم بهتون بگم اسمش چیه.آتنا هنوز بام حرف نمی زنه……

۲۶ اردیبهشت: ۲۵ سالشه.لیسانس ادبیات داره. شقایق رو می گم .دیشب دیدمش. قراره با هم ازدواج کنیم. فقط یه مشکل داریم که باید حلش کنم:آتنا…

۲۸ اردیبهشت:امروز آتنا بام آشتی کرد.. پرید تو بغلم و گفت من بهترین شوهر دنیا هستم. بعدش آرش رو برد حموم. آرش گربه جدیدشه. امروز خریدم واسش…

۲ خرداد: رنگم زرده و خسته ام.دیشب نخوابیدم. آتنا مرد…. شوک زده هستم. اینو کارآگاه پلیس در جواب خبرنگارهایی که میخوان بام مصاحبه کنند میگه. بازرس خوبیه…همینجوری پیش بره هفته بعد رییس پلیس میشه! دیشب تلویزیون مصاحبه چند روز پیشم رو پخش کرد و بالاش نوشت زنده! حالا حتی مدیر شبکه هم حاضره قسم بخوره که من دیشب تلویزیون بودم …….کسی به من مشکوک نیست.

۱۰ خرداد: داریم میریم فرودگاه با شقایق. قراره بریم یونان. واسه تجدید روحیه هر دو تامون خوبه. قضیه آتنا خیلی روی ما اثر بدی گذاشه. مخصوصاً روی من. شقایق کمک میکنه تا روحیه ام رو پیدا کنم.خیلی دختر خوبیه.آدم زرنگیه.اولش سر مرگ آتنا بم شک کرد.اما وقتی سینه ریز الماسیو که واسش خریده بودم دید تصمیم گرفت دیگه بهم شک نکنه!

۱۰ خرداد:توی هواپیماییم. داریم تکون های شدیدی می خوریم.باید برم ببینم چی شده..میرم تو اتاق مهمون دار ها.میگه مشکلی نیست فقط یه چاله هواییه باید برم بشینم سر جام و از سفرم لذت ببرم.چشماش منو گرفت…….

۱۰ خرداد:مردم….هواپیما سقوط کرد.

روز اول بعد از مرگ: سرم گیج میره. نمی دونم کجا هستم .توی یه ارابه بزرگ نشستم.همه مسافرای هواپیما هم هستند.شقایقو نمی بینم.بغل دستیمو نگاه می کنم..یه پیرمرد ریشوی ۹۵ ساله ست.داره ذکر میگه پشت سر هم.هی میگه خدایا توبه.ببخشید.غلط کردم.بش میگم چی شده آقا کسی داره اذیتت میکنه؟ما رو کجا دارند می برن؟ جواب داد:ما مردیم داریم میریم به سمت دوزخ…..

همون روز: نمی دونم دوزخ چیه اما فکر کنم توی کتاب های درسیم یه چیزایی در موردش خوندم.خدا کنه دخترای اونجا خوشکل وخوش هیکل باشند….

دو روز بعد از مرگ: ما رو توی یه دشت بزرگ پیاده کردند.یهو یه صدایی از آسمون اومد که میگفت: مردگان محترم آخر خطه.پیاده بشید.ایستگاه دوزخ.اونایی که لباس سفید تنشونه سمت راست و اونایی که لباس سیاه تنشونه سمت چپ قرار بگیرند. لباس من و اون پیرمرده سیاه بود..

دو ساعت بعد: ما لباس سیاه ها رو بردند یه جای داغ که بهش میگفتن مدل شبیه سازی شده جهنم! تا وقتی که قیامت بشه همین جا می مونیم.همه رییس جمهور ها و بازیگرای هالیوودی و رقاصه ها اونجا بودند.

فرداش: عذاب هامونو مشخص کردند.عذاب من اینه که هر روز از صبح تا ظهر برم کنار دیوار بهشت و آرزو و ژاکلین و آتنا به سمتم پوست پرتقال پرت کنند واز ظهر تا عصر هم باید از دست مهسا فرار کنم تا گازم نگیره و از عصر تا شب هم باید برم توی یه ساختمون وایسم تا روی سرم خراب شه!

چند روز بعدش: قراره یه محموله آدم جدید برسه توی جهنم.شایعه شده مدونا و جنیفر لوپز هم توش هستند.شور عجیبی بر پا شده.به مناسبت ورودشون امروز رو توی جهنم تعطیل کردند.همه دارند به خودشون میرسن وخوش تیپ میکنند

یک هفته بعد: منو دارن میبرن سیاهچال مخصوص.قراره تا آخر همونجا بمونم.هفته پیش مخ جنیفر لوپز رو زدم.صاحاب جهنم کلی حرصش گرفت.دستور داد منو ببرند ته جهنم…مأموری که داره منو می بره یکی از ندیمه های شیطانه….عجب چشمای خوشگلی داره….فکر کنم فهمیده که واسش یه خیالاتی دارم……!!!
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » سه‌شنبه 27 اردیبهشت 1390, 9:31 pm

مرسی از goll :
shokrollahi_kh
smarf22
سارا
اشی مشی
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 29 اردیبهشت 1390, 9:23 pm

خدایا خیلی دوست دارم

گفتم: خسته‌ام

گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::.



گفتم: هیشکی نمی‌دونه تو دلم چی می‌گذره

گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.



گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم

گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16) ::.



گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!

گفتی: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.



گفتم: تا کی باید صبر کرد؟

گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
.:: تو چه می‌دونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.



گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟

گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله
.:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::.



گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره‌ کنی تمومه!

گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.



گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟

گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم
.:: خدا نسبت به همه‌ی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.



گفتم: دلم گرفته

گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن (یونس/58) ::.



گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله

گفتی: ان الله یحب المتوکلین
.:: خدا اونایی رو که توکل می‌کنن دوست داره (آل عمران/159) ::.



گفتم: خیلی چاکریم!

ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که:
و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره
.:: بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت می‌کنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا می‌کنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنن (حج/11) ::.



گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم

گفتی: فانی قریب
.:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::.



گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم

گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) ::.



گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!

گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
..:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.



گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی

گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰) ::.



گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟

گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/۱۰۴) ::.



گفتم: دیگه روی توبه ندارم

گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/۲-۳) ::.



گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟

گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/۵۳) ::.



گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟

گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.



گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم

گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.



ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک

گفتی: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::.



گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟

گفتی:
یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳) ::.
خدایا خیلی دوست دارم
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 12 خرداد 1390, 2:21 pm

کشیش و اِسکیمو

اسکیمو : اگر من چیزی درباره گناهان و خدا ندانم آیا باز هم به جهنم می روم ؟
کشیش در پاسخ اسکیمو : نه ،اگر ندانی نمی روی .
اسکیمو : پس چرا می خواهی این ها را به من بگویی ؟
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 12 خرداد 1390, 2:27 pm

چه زود دیر میشود

مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد . بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یك جعبه به دست او داد .
پسر ،کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال و دارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی ؟ كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود .
اما قبل از اینكه اقدامی بكند ، تلگرافی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد .
در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

قفل شده