قصه هاي كوتاه

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

آواتار کاربر
mona70
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 33
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 8 شهریور 1390, 9:48 pm

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mona70 » سه‌شنبه 12 مهر 1390, 11:47 am

اشکان خان نوشته شده:
mona70 نوشته شده:"مسافرکش"

مسافرکش بدون مسافر داشته می رفته، کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی می بینه کنار می زنه سوارش می کنه. مسافر روی صندلی جلو می نشینه. یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی می پرسه: آقا منو می شناسی؟ راننده می گه: نه…
راننده واسه یه مسافر خانم که دست تکون می داده نگه می داره و خانمه عقب می نشینه. مسافر مرد دوباره از راننده می پرسه: منو می شناسی؟ راننده می گه: نه. شما؟ مسافر مرد می گه: من عزرائیلم. looc راننده می گه: برو بابا! اُسکول گیر آوردی؟ یهو خانمه از عقب به راننده می گه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف می زنین؟ looc راننده تا اینو می شنوه ترمز می زنه و از ترس فرار می کنه… go:
بعد زنه و مرده با هم ماشین رو می دزدند ha:
وای راست مگی این واقعیه من اینو توروزنامه حوادث خونده بودم واقعنیه go: go: go: go: (فراااااااار go: )
من نمیدونستم واقعیه looc
یه جا خونده بودمش bale

آواتار کاربر
$ensieh
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 576
تاریخ عضویت: دوشنبه 21 شهریور 1390, 12:43 pm
محل اقامت: انديشه
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط $ensieh » سه‌شنبه 12 مهر 1390, 2:58 pm

پسر يك شيخ عرب براي تحصيل به آلمان رفت.يك ماه بعد نامه اي به اين مضمون براي پدرش فرستاد: "برلين فوق العاده است،مردمش خوب هستند و من واقعا اينجا را دوست دارم،ولي يك مقدار احساس شرم ميكنم كه با مرسدس طلاييم به مدرسه بروم در حالي كه تمام دبيرانم با ترن جابه جا ميشوند."
مدتي بعد نامه اي به اين شرح همراه با يك چك يك ميليون دلاري از پدرش برايش رسيد:
"بيش از اين ما را خجالت نده،تو هم برو و براي خودت يك ترن بخر!"
دلمان که میگیرد تاوان لحظاتیست که دل میبندیم...
چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نیست!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » شنبه 16 مهر 1390, 4:39 pm

شکنجه خاموش
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.

حدود ۱۰۰۰ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد.



اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند. بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.
دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:
«در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد. نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند.

هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.
هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند».

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.
با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.
با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.
با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.
و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.

این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.
چقدر در زندگی خود و اطرافیان خود را به صورت خاموش شکنجه کرده ایم؟
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 8 آبان 1390, 10:50 pm

خداوند بنده اش را فراموش نمی کند

سخنران درحالی که يک بيست دلاری را بالای سر برده بود از 200 نفر حاضر در سمينار پرسيد چه کسی اين 20 دلاری را می خواهد؟ همه دستها را بالا بردند.

بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت هنوز کسی هست که اين 20 دلاری را بخواهد؟ باز همه دستها را بالا بردند.

سپس اسکناس را روی زمين انداخت و با پا پول را مچاله کرد و باز هم گفت کسی پول را می خواهد؟ دستها همچنان بالا بود.

سخران گفت دوستان من شما همگی درس ارزشمندی را ياد گرفتيد. در واقع چه اهميتی دارد که من اين 20 دلاری را چه کار کنم، مهم است که شما هنوز آن را می خواهيد، چون ارزش آن کم نشده است، اين اسکناس هنوز 20 دلار می ارزد.

ما در زندگی ممکن است به خاطر شرايطی زمين بخوريم و مچاله و کثيف شويم و احساس کنيم که بی ارزش شده ايم. اما اصلا مهم نيست که چه اتفاقی افتاده است، مهم اين است شما هرگز ارزش خود را از دست نداده ايد، چون هنوز کسانی هستند که شما را دوست داشته باشند. خداوند هيچگاه بنده اش را فراموش نمی کند.
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 8 آبان 1390, 10:52 pm

دریا

کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بود روی ساحل نوشت : دریا دزد کفشهای من
مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ماسه ها نوشت : دریا سخاوتمندترین سفره هستی
موج آمد و جملات را با خود شست... تنها برای من این پیام را گذاشت که :
برداشتهای دیگران در مورد خودت را در وسعت خویش حل کن ، تا دریا باشی
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 8 آبان 1390, 10:55 pm

این نیز بگذرد

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید : فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن . دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد ، دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است .
به نزدیک حمامی رفت و گفت : کار بسیار سختی داری ، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و .....
حمامی گفت : این نیز بگذرد...!
یکسال گذشت ، برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد .
مرد وارد حمام شد و گفت : یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری .
حمامی گفت : این نیز بگذرد...!
دو سال بعد هم خواب دید ، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند : او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای(پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است .
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت : خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای .
حمامی گفت : این نیز بگذرد...!
مرد تعجب کرد گفت : دوست من ، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد ؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود . مردم گفتند : پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند . کمی بعد از وصیت ، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است .
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت : خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم .
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت : این نیز بگذرد...!
مرد شگفت زده شد و گفت : از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد ؟!!
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند : پادشاه مرده است ناراحت شد ، به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد . مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد...!

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قـضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد...
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 8 آبان 1390, 10:56 pm

نشانه های بهشت و جهنم

عابدی ‌كنار جاده نشسته‌ بود و با چشمان بسته‌ در حال تفكر بود ، ناگهان تمركزش با صدای گوشخراش يك جنگجوی سامورايی به هم خورد .
پيرمرد ، بهشت و جهنم را به من نشان بده !
عابد به سامورايی نگاهيی كرد و لبخندی ‌زد .
سامورايی ‌از اينكه ‌می ديد عابد بی توجه به شمشيرش فقط به او لبخند می زند ، برآشفته شد ، شمشيرش را بالا برد تا گردن عابد را بزند !
عابد به آرامی ‌گفت : خشم تو نشانه‌ای از جهنم است .
سامورايی ‌با اين حرف آرام شد ، نگاهش‌ را به عابد انداخت و به او لبخند زد .
آنگاه عابد گفت : اين هم نشانه ‌بهشت !
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
$ensieh
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 576
تاریخ عضویت: دوشنبه 21 شهریور 1390, 12:43 pm
محل اقامت: انديشه
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط $ensieh » دوشنبه 9 آبان 1390, 8:16 pm

آرزوي يك دختر 9 ساله
"من در ژوئن 2011،نه ساله ميشوم.من فهميدم كه ميليون ها انسان،چون به آب سالم و بهداشتي دسترسي ندارند،حتي تولد 5 سالگيشونو هم نميبينن.بنابراين از همه ي كساني كه آنها را ميشناسم تقاضا ميكنم،پولي رو كه براي خريد هديه ي تولدم در نظر گرفتند،براي كمك به برنامه ي آب بهداشتي كمك كنند.هدف من،جمع آوري 300دلار براي روز تولدم است تا به اين كار اختصاص دهم.لطفا به من كمك كنيد."
اين مطلبي بود كه راشل،دختر بچه ي 9 ساله،در وب سايتش منتشر كرده بود.او آرزو كرده بود 300دلار در روز تولدش جمع كند تا بتواند به موسسه ي خيريه آب كه در 19 كشور آفريقايي،آسيايي و آمريكاي لاتين خدمات آب سالم ميدهند،كمك كند.اما متاسفانه راشل چند روز قبل از جشن تولدش و زماني كه تنها 220 دلار جمع كرده بود،بر اثر سانحه ي تصادف اتومبيل از دنيا رفت.بعد از درگذشت وي كشيش كليسايي كه مراسم راشل در آن برگزار شد،از مردم درخواست كرد هر كسي كه ميتواند،براي ادامه دادن راه راشل،به برنامه ي آب كمك كند. گفتني است تا زمان نوشتن اين خبر،مبلغ 220000دلار جمع آوري شده است. هر 20 دلار پولي كه براي پروژه ي آب سالم اختصاص داده ميشود،امكان دسترسي يك نفر به آب سالم را،براي 20سال فراهم ميكند.
دلمان که میگیرد تاوان لحظاتیست که دل میبندیم...
چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نیست!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 1 آذر 1390, 12:29 am

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید : فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن . دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد ، دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است .
به نزدیک حمامی رفت و گفت : کار بسیار سختی داری ، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و .....
حمامی گفت : این نیز بگذرد...!
یکسال گذشت ، برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد .
مرد وارد حمام شد و گفت : یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری .
حمامی گفت : این نیز بگذرد...!
دو سال بعد هم خواب دید ، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند : او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای(پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است .
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت : خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای .
حمامی گفت : این نیز بگذرد...!
مرد تعجب کرد گفت : دوست من ، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد ؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود . مردم گفتند : پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند . کمی بعد از وصیت ، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است .
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت : خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم .
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت : این نیز بگذرد...!
مرد شگفت زده شد و گفت : از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد ؟!!
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند : پادشاه مرده است ناراحت شد ، به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد . مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد...!
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 1 آذر 1390, 12:30 am

وقتی خدا چیزی را از ما می ستاند...
ببخشین این داستان یکم نوع نگارشش در حد قصه هایی هست که وقتی بچه بودیم مادرمون موقع خواب برامون میگفت اما مضمونش آموزنده است.
سارا دختر کوچولوی زیبا وباهوش ۵ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد . چقدر دلش اونو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از او خواهش کرد که اون گردنبند رو براش بخره. مادر ش گفت: این گردنبند قشنگیه اما چون قیمتش زیاده من برای خریدش واسه تو یه شرط میذارم، شرطم اینه که وقتی رسیدیم خونه من لیست کارهایی رو که میتونی انجام بدی بهت میدم وتو با انجام اون کارا می تونی پول گردنبندتو بپردازی ، سارا قبول کرد و با زحمت بسیار تونست پول گردنبندشو بپردازه.

وای که چقدر اون گردنبندو دوست داشت، همه جا اونو به گردنش مینداخت. سارا یه پدر خیلی مهربون داشت که هرشب براش قصه دلخواهشو می گفت. یه شب بعد از اتمام داستان پدرش گفت: دخترم! تو منو دوست داری؟

اوه! البته پدر من عاشق توام

پس اون گردنبند مرواریدتو به من بده. _ نه پدر اونو نه! اما می تونم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، قبوله؟....


پدر : نه عزیزم ولی اشکالی نداره!

هفته ی بعد دوباره پدرش بعد از خوندن داستان به دخترش گفت: دختر عزیزم تو منو دوست داری؟

دختر : البته پدر تو می دونی که من خیلی دوستت دارم و عاشق توام

پدر: پس اگه راست میگی اون گردنبند مرواریدت رو به من بده

دختر کوچولو : نه پدر اون نه! اما می تونم اون اسب کوچولو وصورتی ام رو بهت بدم ، اون موهاش خیلی نرمه تو میتونی اونو ببری توی باغ و باهاش بازی کنی

پدر : نه عزیزم اشکالی نداره، شبت بخیر خوابهای خوب ببینی.. و او نو بوسید.

چند روز بعد وقتی پدر اومد تا برای دختر کوچولویش داستان بخونه دید که دخترش روی تخت نشسته و گریه می کنه ..

دخترک پدرش رو صدا کرد وگفت: پدر منو ببخش ... بیا! و دستش رو به سمت پدر برد وقتی مشتش رو باز کرد دونه های گردنبندش توی مشتش بود اونارو توی دست پدرش گذاشت. پدر با یه دست دونه های مروارید رو گرفت و با دست دیگه از جیبش یه جعبه ی بسیار زیبا در آورد که توش گردنبند مروارید اصل بود، پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود تا هر وقت دخترک از اون گردنبند بدلی دل کند، اونو بهش هدیه بده!

این مسئله درست همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد. او منتظر می ماند تا ما از چیز های بی ارزشی که در زندگی به آن وابسته شده ایم دست برداریم تا او گنج واقعی اش را به ما بدهد...!

نکته اخلاقی : بدلیجات زندگی شما چه چیزهایی هستند که سفت و سخت به آن چسبیده اید ؟!؟!
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 1 آذر 1390, 12:31 am

می دانیم جایمان کجاست
مي گويند زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در

ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از

موقع به محل رفت . در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان

تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي

نماينده انگلستان نشست .

قبل از شروع جلسه ، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده

هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي

نكرد و روي همان صندلي نشست ..


جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر

ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند ، اما پيرمرد

اصلاً نگاهش هم نمي کرد .

جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي

نماينده انگلستان نشسته ايد ، جاي شما آن جاست .

کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا

در آمد و گفت :
شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس

کدام است ؟

نه جناب رييس ، خوب مي دانيم جايمان کدام است ..

اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا

دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه ؟

او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و

کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي

ماست نه سرزمين آنان ...

سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان

سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت.



با همين ابتکار و حرکت ، عجيب بود که تا انتهاي نشست ، فضاي جلسه تحت

تاثير مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان

محکوم شد
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 1 آذر 1390, 12:32 am

تاجر ورشکسته
یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود.
روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.
شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.
شیوانا پاسخ داد : شکست یک اتفاق است. یک شخص نیست!
کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتراست.
او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را می شناسد.
او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته است!
اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند.
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 1 آذر 1390, 12:33 am

صلح واقعی

روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.
هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقمند شد.
در نقاشی اول دریاچه ای آرام با کوههای صاف و بلند بود. بالای کوهها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود. همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است.
در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه هم آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.
وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ای ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.
همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی نیست معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این، معنی صلح واقعی است.
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 1 آذر 1390, 12:34 am

پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها ۳ تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از این که می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی ۱۰۰۰ تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن!؟ اگه فکر می کنی به خاطر ۱۰۰ تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!
از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 1 آذر 1390, 12:35 am

موضوع:نامه ای به خدا

اين ماجراي واقعي در مورد شخصي به نام نظرعلي طالقاني است که در زمان ناصرالدين شاه طلبه اي در مدرسه ي مروي تهران بود و بسيار بسيار آدم فقيري بود. آن قدر فقير بود که شب ها مي رفت دوروبر حجره هاي طلبه ها مي گشت و از توي آشغال هاي آن ها چيزي براي خوردن پيدا مي کرد.يک روز نظرعلي به ذهنش مي رسد که براي خدا نامه اي بنويسد.نامه ي او در موزه ي گلستان تهران تحت عنوان "نامه اي به خدا" نگهداري مي شود.
مضمون اين نامه :

بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت جناب خدا !
سلام عليکم ،اينجانب بنده ي شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده ايد :
"ومامن دابه في الارض الا علي الله رزقها"
«هيچ موجودزنده اي نيست الا اينکه روزي او بر عهده ي من است.»من هم جنبنده اي هستم از جنبندگان شما روي زمين.
در جاي ديگر از قران فرموده ايد :
"ان الله لا يخلف الميعاد"
مسلما خدا خلف وعده نميکند.
بنابراين اينجانب به جيزهاي زير نياز دارم :
۱ - همسري زيبا ومتدين
۲ - خانه اي وسيع
۳ - يک خادم
۴ - يک کالسکه و سورچي
۵ - يک باغ
۶ - مقداري پول براي تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگي به من اطلاع دهيد.
مدرسه مروي-حجره ي شماره ي ۱۶- نظرعلي طالقاني
نظرعلي بعد از نوشتن .....
نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ مي گويد،مسجد خانه ي خداست.پس بهتره بگذارمش توي مسجد. مي رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در يک سوراخ قايم ميکنه و با خودش ميگه: حتما خدا پيداش ميکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد مي ذاره. صبح جمعه ناصرالدين شاه با درباري ها مي خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوي مسجد مي گذشته، از آن جا که به قول پروين اعتصامي
"نقش هستي نقشي از ايوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا يک بادتندي شروع به وزيدن مي کنه نامه ي نظرعلي را روي پاي ناصرالدين شاه مي اندازه. ناصرالدين شاه نامه را مي خواند و دستور مي دهد که کاروان به کاخ برگردد. او يک پيک به مدرسه ي مروي مي فرستد، و نظرعلي را به کاخ فرا مي خواند. وقتي نظرعلي را به کاخ آوردند ،دستور مي دهد همه وزايش جمع شوند و مي گويد: نامه اي که براي خدا نوشته بودند،ايشان به ما حواله فرمودند .پس ما بايد انجامش دهيم. و دستور مي دهد همه ي خواسته هاي نظرعلي يک به يک اجراء شود
عجب صبری خدا دارد ...!

قفل شده