قصه هاي كوتاه

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 8 مرداد 1390, 1:27 am

گفتگو با شیطان

به شیطان گفتم: لعنت خداوند بر تو. لبخند زد.
پرسیدم: چرا می خندی؟
پاسخ داد: به نادانی تو می خندم!.
پرسیدم: مگر چه کرده ام؟
گفت: مرا لعنت می کنی درحالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام!.
با تعجب پرسیدم: پس چرا در زندگیم این همه خطا و گناه می كنم؟!
پاسخ داد: نَفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.
پرسیدم: پس تو چه کاره ای؟
پاسخ داد: هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز!!!!
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 8 مرداد 1390, 1:29 am

کرم سیب

کرم شکموی داخل سیب، همیشه در فکر این بود که نکند روزی غذایش تمام شود و گرسنه بماند. یک روز با خودش گفت: اگر سیبم تمام شد به سراغ سیبهای دیگر می روم. به خاطر همین، سرش را از سوراخ سیب بیرون آورد و شروع کرد به شمردن سیبهای درخت ...آن قدر سیب شمرده بود که سرش گیج می رفت، ولی احسـاس خوشحـالی و سبـکی می کرد... هنوز در حال شمردن بود که پرنده ای او را داخل دهان جوجه اش گذاشت.....

جوجه کوچولو تمام آن روز را سیر بود.....
________________________________________
درخت و نویسنده

مرد زیر درخت کهنسال نشست. مداد و کاغذش را بیرون آورد و شروع کرد به نوشتن: راههای جلوگیری از نابودی جنگل! درخت خندة بلندی کرد. مرد توجهی نکرد و ادامه داد: از قطع کردن درختان جلوگیری کنیم... درخت آن قدر بلند خندید که مرد کلافه شد و پرسید: «به چه می خندی؟

درخت گفت: آیا تا به حال فکر کرده ای، مداد و کاغذی را که با آنها برای حفظ جان من، سفارش می کنی از کجا آمده است؟!
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 8 مرداد 1390, 1:34 am

روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق مهمانپذیر، متوجه می شود که در آنجا رایانه و بالاخره به اینترنت مجهز است. تصمیم می گیرد به همسرش رایانامه ای بفرستد. نامه را می نویسد اما در نوشتن نشانی، دچار اشتباه می شود و بدون اینکه متوجه شود نامه را می فرستد.
در این هنگام در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه بازگشته بود، با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ رایانه اش می رود تا رایانامه هایش خود را نگاه کند. اما پس از خواندن اولین نامه بیهوش می شود و بر زمین می افتد. پسرش هراسان به سوی اتاق مادرش می رود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به نمایشگر رایانه می افتد که چنین نوشته بود:

گیرنده: همسر عزیزم
موضوع: من رسیدم
می دانم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی.
راستش آنان اینجا رایانه دارند و هر کس به اینجا می آید، می تواند برای عزیزانش نامه بفرستد. من همین الان رسیدم و همه چیز را بررسی کردم.
همه چیز برای آمدنت به اینجا آماده است.
فردا تو را اینجا خواهم دید. ha:
امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشد.... ha:
وای چقدر اینجا هوا گرم است!!! ha:
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » چهارشنبه 19 مرداد 1390, 1:18 am

وعده پادشاه

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد

هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم

یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.

اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند

در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم

اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » چهارشنبه 19 مرداد 1390, 1:24 am

آدم پاک

نامت چه بود ؟ آدم
فرزندِ كی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد ؟ بهشت پاک
اینک محل سکونت ؟ زمین خاک
آن چیست بر گُرده نهادی ؟ امانت است
قدت ؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک
اعضای خانواده ؟ حوای خوب و پاک ، قابیل وحشتناک ، هابیل زیر خاک
روز تولدت ؟ در جمعه ای ، به گمانم روز عشق
رنگت ؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه
وزنت ؟ نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست ، سنگین نه آنچنان که نشینم به این زمین
جنست ؟ نیمی مرا ز خاک نیمی دگر خدا
شغلت ؟ در کار کشت امید بروی خاک
شاکی تو ؟ خدا
نام وکیل ؟ آن هم فقط خدا
جرمت ؟ یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین ؟ همین و بس
حکمت ؟ تبعید در زمین
همدمت در گناه ؟ حوای آشنا
ترسیده ای ؟ کمی
ز چه ؟ که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده است ؟ بلی
چه کس ؟ گاهی فقط خدا
داری گلایه ای ؟ دیگر گِله نه ولی...
ولی که چه ؟ حکمی چنین آن هم به یک گناه ؟!!!
دلتنگ گشته ای ؟ زیاد
برای که ؟ تنها فقط خدا
آورده ای سند ؟ بلی
چه ؟ دو قطره اشک
داری تو ضامنی ؟ بلی
چه کس ؟ فقط خدا
در آخرین دفاع ؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » پنج‌شنبه 27 مرداد 1390, 2:12 am

زاهد نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن
مرغ دریایی آواز خواند زاهد نشنید
سپس زاهد فریاد زد : خدایا با من حرف بزن
رعد درآسمان پیچید اما زاهد گوش نکرد
زاهد نگاهی به اطرافش کرد و گفت : خدایا بگذار ببینمت
ستاره ای درخشید اما زاهد ندید
زاهد فریاد زد : خدایا به معجزه ای نشان بده
و یک زندگی متولد شد اما زاهد نفهمید
زاهد با نا امیدی گریست : خدایا با من در ارتباط باش بگذاربدانم کجایی؟
بنابراین خدا پایین آمد و زاهد را لمس کرد اما زاهد پروانه را کنار زد و رفت.
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
mohamad.g
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 264
تاریخ عضویت: دوشنبه 14 شهریور 1390, 10:17 pm
محل اقامت: اندیشه
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mohamad.g » شنبه 19 شهریور 1390, 7:23 pm

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید
تنها نرو! این راه رفتن نیست ..
دنیای تو چیزی به جز من نیست
تو از خودت چیزی نمیدونی
تنها نرو! تنها نمیتونی ..
من حال این روزاتو میدونم .
چیزی نگو! چشماتو میخونم..

آواتار کاربر
mohamad.g
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 264
تاریخ عضویت: دوشنبه 14 شهریور 1390, 10:17 pm
محل اقامت: اندیشه
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mohamad.g » شنبه 19 شهریور 1390, 7:26 pm

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ماند و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .
ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
تنها نرو! این راه رفتن نیست ..
دنیای تو چیزی به جز من نیست
تو از خودت چیزی نمیدونی
تنها نرو! تنها نمیتونی ..
من حال این روزاتو میدونم .
چیزی نگو! چشماتو میخونم..

آواتار کاربر
mohamad.g
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 264
تاریخ عضویت: دوشنبه 14 شهریور 1390, 10:17 pm
محل اقامت: اندیشه
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mohamad.g » شنبه 19 شهریور 1390, 7:29 pm

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....
تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»


صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.


مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
تنها نرو! این راه رفتن نیست ..
دنیای تو چیزی به جز من نیست
تو از خودت چیزی نمیدونی
تنها نرو! تنها نمیتونی ..
من حال این روزاتو میدونم .
چیزی نگو! چشماتو میخونم..

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 19 شهریور 1390, 9:04 pm

از تو حرکت از خدا برکت

يكى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله فقير شد . خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و شرح حال خود را بيان كرد .
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمودند : برو هر چه در منزل دارى اگر چه كم ارزش هم باشد بياور !
آن مرد انصار رفت و طاقه اى گليم و كاسه اى را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد .
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمودند : چه كسى اينها را از من مى خرد ؟
مردى گفت : من آنها را به يك درهم خريدارم .
حضرت فرمودند : كسى نيست كه بيشتر بخرد !
مرد ديگرى گفت : من به دو درهم مى خرم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله به ايشان فروخت و فرمودند : اينها مال تو است .
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمودند : با يك درهم غذايى براى خانواده ات تهيه كن و با درهم ديگر تبرى خريدارى كن و او نيز به دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله عمل كرد . تبرى خريد و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد .
حضرت فرمودند : اين تبر را بردار و به بيابان برو و با آن هيزم بشكن و هر چه بود ريز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن ، در بازار بفروش .
مرد به فرمايشات رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كرد . مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتيجه وضع زندگى او بهتر شد .
پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله به او فرمودند : اين بهتر از آن است كه روز قيامت بيايى در حالى كه در سيمايت علامت زخم صدقه باشد .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » سه‌شنبه 22 شهریور 1390, 3:21 pm

جیرجیرک و خرس

جيرجيرك به خرس گفت : عاشقت شدم .
خرس گفت : الان وقت خواب زمستانی است ، وقتی بيدار شدم درباره‌اش صحبت می كنيم .
وقتی بيدار شد جيرجيرك را نديد .
خرس نمی دانست جيرجيرك‌ها سه روز بيشتر عمر نمی كنند . gsg
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » سه‌شنبه 22 شهریور 1390, 3:33 pm

شکستن عهد و پیمان

درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست . در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود . روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد .
مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد . پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد . از آن پس دیگر هیچ میوه ای از شاخه ها بر زمین نمی ریخت و درویش نیز در گرسنگی و ناتوانی ماند .
این وضع ، تا پنج روز بطول انجامید و درویش توانست پنج روز را بدون خوردن میوه ای تحمل کند ، ولی بالاخره عنان اختیار و ضبطِ نَفس از کفِ درویش خارج شد و رشته پیمان خود را گسست و دست به چیدن گلابی زد .
طولی نکشید که حق تعالی ، او را به سزای این شکستن پیمان و عهد ، کیفر و سیاستی سخت کرد . ماجرا از این قرار بود که روزی در همان کوهساری که درویش خلوت کرده بود ، بیش از بیست دزد آمده بودند و اموال مسروقه را میان خود تقسیم می کردند .
در این اثنا یکی از جاسوسان حکومتی از این قضیه مطلع می شود و داروغه را خبر می کند و بلافاصله ماموران حکومتی بدانجا می ریزند و همه دزدان را دستگیر می کنند و اتفاقا آن درویش را نیز جزو دزدان محسوب می دارند . هنگامی که دزدان و درویش را به شهر ، پیش قاضی آوردند قاضی حکم کرد که در میدان اصلی شهر ، یک دست و یک پای محکومان بریده شود .
هنگامی که موقع اجرا حکم می شود ابتدا یک دست و یک پای بیست دزد واقعی را قطع می کنند و سپس نوبت درویش می شود . ابتدا دست درویش را قطع می کنند و همین که می خواهند پای او را نیز قطع کنند درویش رو به آسمان کرد و گفت : بار الها و سرورا ، دستم گناه کرده بود ، پای را چه جرمی است ؟
در همین هنگام یکی از ماموران سوار بر اسب می رسد و درویش را می شناسد و بر سر مامور اجرای حکم فریاد می زند که : ای سگ صفت ، چشمت را باز کن بببین که را سیاست می کنی ؟! این مرد از اولیاءالله است ، چرا دستش را بریدی ؟! آیا خواهید که آسمان به زمین بیاید ؟! این درویش کسی است که خدا بسیار او را دوست می دارد و جزء برگزیدگان خداست .
وقتی داروغه از این ماجرا با خبر می شود شتابان بدان جا می رود و از درویش ، پوزش ها می خواهد و به پای درویش می افتد و از او می خواهد که او را ببخشد . اما درویش با خوشرویی و رضایت می گوید : این کیفر ، بیشتر از اینکه سزاوار آن بیست دزد باشد ، سزاوار من بود ، زیرا عهد خدا گسسته ام و همو مرا عذاب کرد نه شما .
پس ناراحت نباش که من این مجازات را از شما نمی بینم و کسی مرا مجازات کرد که حاضرم تمام جان خویش را نیز در راه او بدهم و مجازات او برای من از هزار نوازش دیگران ، دلنشین تر و زیباتر است .
زان پس آن درویش در میان مردم به درویشِ یک دست و یا درویشِ دست بریده معروف شد . ولی او همچنان در خلوت از خلق به سر می برد و در آلاچیقی به دور از غوغای شهر به زنبیل بافی مشغول بود .
یک روز مردی سرزده به جایگاه او می رود و با کمال تعجب می بیند که او با دو دست زنبیل می بافد ! درویش که از فهمیدن آن مرد ناراحت شده بود او را به داخل آلاچیق خویش دعوت کرد و او را قسم داد که این موضوع را به کسی نگوید و آن مرد هم قسم می خورد که این راز و کرامت را به کسی بازگو نکند .
اما رفته رفته دیگران نیز از این راز با خبر می شوند و در تمام شهر می پیچد که درویش یک دست ، صاحب کرامت است و می تواند با دو دست زنبیل ببافد . درویش که از برملا شدن راز خویش تعجب کرده بود و دوست نداشت که اینگونه شناخته شود روزی رو به درگاه الهی کرد و گفت : خداوند بزرگ، حکمت فاش شدن راز کرامت من چیست ؟
خدا به او می گوید : چون پس از آن اتفاقی که برای تو افتاده بود و به آن طریق دست تو قطع شد ، مردم به تو ظن بد بردند و بعضیها می گفتند که اگر این درویش از محبان خدا بود اینگونه دستش قطع نمی شد . به این ترتیب تعدادی به حقانیت تو بد گمان شده بودند و به دیده بد به تو نگاه می کردند. پس راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا از این گمان بد دور شوند و به مرتبه والای تو پی ببرند .
گر با همه ای ، چو بی منی ، بی همه ای
ور بی همه ای ، چو با منی ، با همه ای
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » چهارشنبه 23 شهریور 1390, 8:11 pm

اشکان خان نوشته شده:
sungirl نوشته شده:جیرجیرک و خرس

جيرجيرك به خرس گفت : عاشقت شدم .
خرس گفت : الان وقت خواب زمستانی است ، وقتی بيدار شدم درباره‌اش صحبت می كنيم .
وقتی بيدار شد جيرجيرك را نديد .
خرس نمی دانست جيرجيرك‌ها سه روز بيشتر عمر نمی كنند . gsg
آخه جیرجیرکو چه بخرس همون بهتر که مرد bale همش سه روز عمرشه ها ولی ببین چه رویی داره فلان فلان شده ddn:
هرکی میخواد میتونه عاشق بشه
خوبه حالا اون میدونه چقدر وقت داره
اما ما چی؟
ما که نمیدونیم چقدر وقت داریم!
بازم برا گفتن خیلی چیزا و انجام دادن خیلی کارا , اینپا اونپا میکنیم ...
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
$ensieh
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 576
تاریخ عضویت: دوشنبه 21 شهریور 1390, 12:43 pm
محل اقامت: انديشه
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط $ensieh » شنبه 26 شهریور 1390, 11:44 am

زناني كه جايگاه خود را ميشناسند!
خانم باربارا والترز كه از مجريان سرشناس تلويزيون هاي معتبر آمريكاست سالها پيش از شروع مبارزات ازادي طلبانه افغانستان داستاني مربوط به نقشهاي جنسيتي در كابل تهيه كرد.در سفري كه به افغانستان داشت متوجه شده بود كه زنان همواره به طور سنتي 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه ميروند.
خانم والترز اخيرا نيز سفري به كابل داشت و مشاهده كرد كه هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم برميدارند و علي رغم كنار زدن رژيم طالبان،زنان شادمانه سنت قديمي را پاس ميدارند.
خانم والترز به يكي از اين زنان نزديك شده و ميپرسد:چرا شما زنان اينقدر خوشحاليد از اينكه سنت ديرين را كه زماني براي از ميان برداشتنش تلاش ميكرديد همچنان ادامه ميدهيد؟
زن مستقيم به چشمان خانم والترز خيره شده و ميگويد:به خاطر مين هاي زميني bale
نتيجه اخلاقي:پشت سر هر مردي يك زن باهوش ايستاده yes:
دلمان که میگیرد تاوان لحظاتیست که دل میبندیم...
چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نیست!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » دوشنبه 28 شهریور 1390, 5:36 pm

دکتر رکــــ
زنی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".

چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. زن نفسش را در سینه حبس می کند.
دکتر به سمت او می رود. زن با چهره ای آشفته به او نگاه می کند...

دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی... اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده...

با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن زن شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.

با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه زن می گذارد و میگوید: شوخی کردم... شوهرت همون اولش مُرد.
عجب صبری خدا دارد ...!

قفل شده