قصه هاي كوتاه

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 9:52 pm

shokrollahi_kh نوشته شده:دوستان خوبم بنظر شما بهتر نيست قبل از گذاشتن داستان ها 1 search بزنيم ببينيم داستانمون قبلا نوشته نشده باشه!!!
کاملا موافقم bale
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 9:55 pm

sungirl نوشته شده:
shokrollahi_kh نوشته شده:دوستان خوبم بنظر شما بهتر نيست قبل از گذاشتن داستان ها 1 search بزنيم ببينيم داستانمون قبلا نوشته نشده باشه!!!
کاملا موافقم bale
مرسي sun girl جان!
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
ساراا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1938
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 7 مرداد 1389, 6:25 pm
محل اقامت: شهر باران

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط ساراا » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 9:58 pm

shokrollahi_kh نوشته شده:دوستان خوبم بنظر شما بهتر نيست قبل از گذاشتن داستان ها 1 search بزنيم ببينيم داستانمون قبلا نوشته نشده باشه!!!
چشم بیشتر دقت میکنم go:



یه آرزو کن تا برآورده کنم


جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد که دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این آرزو ها سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد شش آرزو

بعد با هر کدام از این آرزو ها سه آرزوی دیگر خواست

و...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند

عشق می ورزیدند و محبت می کردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا .......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق می زدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

شل سیلوراستاین

گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!
...

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

پدر

پست توسط mojtaba-tehran » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 10:00 pm

خانم smarf22 ممنون
sungirl خانم کجایی پس ؟؟ پس امتحان گسسته رو خوب دادی؟
ساراا خانم کجان ؟؟
منم چند تا داستان کوچولو بزارم برم بخوابم که صبح کلی کار دارم

_________________________________________________

پدر همون کسی هست که لرزش دستش دیگه چیزی از چای توی استکان باقی نگذاشته ...
ولی بهت میگه به من تکیه کن و تو انگار کوه رو پشتت داری

__________________________________

در سرزمین من و تو، اگر زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیاورد «فاحشه» است؛ اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد یا شوهر زندانی اش آزاد شود «ایثار» است
مگر هر دو جسم فروشی نیست؟
من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین


______________________

سر کلاس بحث کشید به رابطه دختر و پسر که یکی از دخترا خیلی شاکی شد و گفت:استاد این اصلا درست نیست که دختر ها و زن ها باید فقط به یه مرد دل ببندن و بهش ابراز علاقه کنن اما مردها و پسرها انقدر آزادانه با هر خانومی دوست میشن.
استاد بهش لبخند زد و گفت:
<اون قفلی که با هر کلیدی باز بشه قفل نیست!
اما اون کلیدی که هر قفلی رو باز کنه شاه کلیده!> :smile:

____________


خدایا ما اگر بد كنیم ، ترا بنده های خوب بسیار است ، تو اگر مدارا نكنی ما را خدای دیگر كجاست ؟‌
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 10:02 pm

زندگی را نخواهم فهمید اگر...


زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است ؟

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند .

زندگی را نخواهیم فهمید اگر عزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد .

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم .

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بی‌نتیجه ماند .

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند ، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز ، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد .

زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دل‌بستن بهراسیم .

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم .

فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در دستمان است ، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد . شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند .

گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود‌ و نه کلید دیگر است .

یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند .

از روی همین زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم .

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: پدر

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 10:11 pm

سارا جون مرسی goli
mojtaba-tehran نوشته شده: من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین
nar
mojtaba-tehran نوشته شده: <اون قفلی که با هر کلیدی باز بشه قفل نیست!
اما اون کلیدی که هر قفلی رو باز کنه شاه کلیده!> :smile:
bil:
مرسی goli
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

Re: پدر

پست توسط mojtaba-tehran » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 10:20 pm

sungirl نوشته شده:سارا جون مرسی goli
mojtaba-tehran نوشته شده: من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین
nar
mojtaba-tehran نوشته شده: <اون قفلی که با هر کلیدی باز بشه قفل نیست!
اما اون کلیدی که هر قفلی رو باز کنه شاه کلیده!> :smile:
bil:
مرسی goli
نا قابله نوش جون ha:
sungirl نوشته شده:زندگی را نخواهم فهمید اگر...
قشنگ بود میخوام سعی کنم اینطوری بشم

ساراا نوشته شده:یه آرزو کن تا برآورده کنم
عالی بود ممنون
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 10:32 pm

چتری برایم بگیر حتی خیالی….خیس دلتنگی شده ام ياد سهراب بخير،آن سپهرى كه تا لحظه خاموشى گفت:تو مرا ياد كنى يا نكنى من به يادت هستم.آرزويم همه سرسبزى توست
-------------------------------------------------------------------------------------
گاهی وقتها از نردبان بالا میری تا دستان خدا رو بگیری! غافل از اینکه خدا پایین ایستاده و نردبان رو محکم گرفته که تو نیفتی!
-------------------------------------------------------------------------------------
دریا باش تا همه از با تو بودن لذت ببرند وکسانی که لیاقت دیدنت را ندارن در تو غرق شوند
-------------------------------------------------------------------------------------
برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد.
-------------------------------------------------------------------------------------
با بال شکسته پر کشیدن هنر است،این را همه پرندگان می دانند …
--------------------------------------------------------------------------------------
بر درت مي آمدم هرشب مرا وا ميزدي گفتمت نامهرباني دم ز حاشا ميزدي ديدمت يك شب به دريا خيره بودي تا سحر كاش درياي تو بودم دل به دريا ميزدي
--------------------------------------------------------------------------------------
مغزهای بزرگ در خصوص ایده ها صحبت میکنند مغزهای متوسط در مورد حوادث بحث می کنند و مغزهای کوچک درباره مردم
--------------------------------------------------------------------------------------
کسی که یادت نکرد تو یادش کن , شاید اون تنها تر از تو باشه
---------------------------------------------------------------------------------------
در دعا کردن باید مانند کودکی باشید که شب را به راحتی می خوابد ، چون اطمینان دارد که صبح ، چیزی را که از پدرش خواسته آماده است.
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 11:41 pm

از همه دوستان به خاطر اینکه وقت میذارن وداستان های زیبا میذارن ممنونم.


فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 11:45 pm

تکه ای که دوست نداری!؟


شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟"
مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » دوشنبه 12 اردیبهشت 1390, 9:02 pm

اصل موضوع را فراموش نکن

خانمی طوطی ای خرید . اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند . او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند .
صاحب مغازه گفت : آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند . آن خانم یک آینه خرید و رفت .
روز بعد باز آن خانم برگشت . طوطی هنوز صحبت نمی کرد .
صاحب مغازه پرسید : نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند . آن خانم یک نردبان خرید و رفت .
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد .
صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت .
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود . او گفت : طوطی مرد.
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟
آن خانم پاسخ داد : چرا ، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » دوشنبه 12 اردیبهشت 1390, 9:02 pm

خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است

زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل ؟
داوود (علیه السلام) فرمود : خداوند عادلى است كه هرگز ظلم نمى كند . سپس فرمود : مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است كه این سؤ ال را مى كنى ؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم ، ریسندگى مى كنم ، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم ، تا بفروشم ، و با پول آن غذاى كودكانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد ، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم كه معاش كودكانم را تامین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود ، در خانه داوود را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (علیه السلام) آمدند ، و هر كدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض كردند : این پولها را به مستحقش بدهید .
حضرت داوود (علیه السلام) از آن ها پرسید : علت این كه شما دستجمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض كردند : ما سوار كشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، كشتى آسیب دید ، و نزدیك بود غرق گردد و همه ما به هلاكت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم .
به وسیله آن ، مورد آسیب دیده كشتى را محكم بستیم و كشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر كردیم كه اگر نجات یابیم هر كدام صد دینار ، بپردازیم ، و اكنون این مبلغ را كه هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر كه را بخواهى ، به او صدقه بدهى .
حضرت داوود (علیه السلام) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد ، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟
سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد ، و فرمود : این پول را در تامین معاش كودكانت مصرف كن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » دوشنبه 12 اردیبهشت 1390, 9:03 pm

یا رب چه شود آخرت ناطلبیده؟

یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید : دنیا را دوست داری ؟
گفت :بسیار .
پرسید :ب رای بدست آوردن آن کوشش می کنی ؟
گفت : بلی .
سپس عارف گفت : در اثر کوشش ،آن چه می خواهی بدست آوری ؟
گفت : متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام .
عارف گفت : این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای ، پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد ؟
دنیا طلبیدیم ، به جایی نرسیدیم یا رب چه شود آخرت ناطلبیده ؟
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

آخرین داستان

پست توسط mojtaba-tehran » سه‌شنبه 13 اردیبهشت 1390, 5:56 pm

sungirl & smaf22 ممنون داستان هاتون قشنگ بود مثل همیشه goli goli

____________________

لیلی تشنه تر شد

خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟

خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم.

لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد.

خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی.

لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب، بی تب.

خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری...

لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون،

پایان قصه ام را عوض می کنی؟



خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛

دریا تشنگی است و من آبم، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟

لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد.

خدا خندید


______________________________________

بچه ها
داستان بالا آخرین داستان من بود
راستش این انجمن اومدنا داره به روال طبیعی زندگی و درس خوندنم لطمه میزنه تصمیم گرفتم تا درسام رو خوب نخوندم و به کارهای مهمتر این مقطع از زندگیم نرسیدم یه مدت اینجا نیام(باید خودمو تنبیه کنم)
از همتون مچکرم تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتم ازتون از داستاناتون و انرژی مثبت گرفتم .
sungirl smaf22 ساراا اشی مشی shokrollahi_kh ممنونم ازتون.

goll goll goll goll goll

____________________________________________________

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
nar
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 15 اردیبهشت 1390, 3:27 pm

خدا هست

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود . موضوع درس درباره خدا بود .
استاد پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟
کسی پاسخ نداد .
استاد دوباره پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟
دوباره کسی پاسخ نداد .
استاد برای سومین بار پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد ؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد .
استاد با قاطعیت گفت : با این وصف خدا وجود ندارد .
دانشجویی به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند .
استاد پذیرفت .
دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد ؟
همه سکوت کردند .
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد ؟
همچنان کسی چیزی نگفت .
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد ؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد ، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

قفل شده