قصه هاي كوتاه

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 12:40 am

smarf22 نوشته شده:من خانمم اسم کاربریمم اسم یکی از عروسک های دوران بچگیمه(بهم نخندینااااااااااااااااااااااااااا) dan
نه چرا بخندیم gsg
حالا این smarf یعنی چی؟
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 12:41 am

پاسخ برنارد شاو


شخصی از "برنارد شاو" پرسيد : برای ايجاد كار در دنيا بهترين راه چيست ؟

او گفت : بهترين راه اين است كه زنان و مردان را از هم جدا كنند و هر دسته را در جزيره‌ای جای دهند .

آنوقت خواهی ديد كه با چه سرعتی هر دسته شروع به كار خواهند كرد . كشتیها خواهند ساخت كه به وسيله آن هر چه زودتر به يكديگر برسند ! looc
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 12:44 am

آنچه خوبان همه دارند ما تنها داریم


اعتماد السلطنه را می شناسید ؟ وی از مقربان دربار ناصر الدین شاه قاجار بود ، و مدتی وزیر انطباعات شد و کتابی چند تالیف کرد .

آورده اند روزی ناصر الدین شاه از همین آقا پرسید : در مملکت چه چیز بیش از همه داریم ؟

گفت : قربان پزشک !

شاه با تعجب پرسید : دلیل این سخنت چیست ؟

اعتماد السلطنه گفت : پاسخش را خواهم گفت . دستمالی بست و وانمود کرد دندانش درد می کند .

یکی گفت : شلغم جوشیده بخور .

یکی گفت : هلیله بادام علاج است .

یکی گفت : سریشم جوشیده سودمند است .

حاصل آنکه هر کس فراخور دانش خود چیزی تجویز کرد !

اعتماد السلطنه گفت : قربان تنها خواستم عرضی را که یک هفته پیش کردم تاکیید کنم که در مملکت ما پزشک از همه چیز بیشتر است !

اگر اعتماد السلطنه امروز زنده بود می دید نه تنها پزشک فراوان است ، بلکه همه چیز از همه چیز فراوان است ! سیاستمدار ، ادیب ، فیلسوف ، مهندس ، نویسنده ، شاعر ، نقاش ، نانوا ، خیاط ، آشپز ، باغبان و...

و دلیل آن دو چیز است : یکی نبودن تخصص و دیگری داشتن ادعا !

هر ایرانی کم و بیش امروزه مانند دو هزار سال پیش یونان قدیم فیلسوف است ، یعنی از هر کاری ، اندکی می داند یا ادعای دانستن آن را دارد و علت عقب ماندن و عدم سرعت در کارهای مملکت ، نیز همین است !

ایرانیان ادعا دارند : هر چه خوبان همه دارند ما تنها داریم !!! عجب اینجاست وقتی به استخوان های پوسیده پدرانمان می نازیم ، در عمل به سخنان آنان از همه نادان تریم . gsg
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 12:47 am

باران بود که می بارید

باد می رود ، ابر می بارد و باران است كه می دود روی پوست نمناكم و دستانم نرم می لغزند بر روی پوست ترم ف پولك های چشمانم . چشمانم در تب اين لحظه چه درخشان شده اند ، آری ! باران زيباست !

تاريك است ، تاريكی صدايی جز لمس حريص قطرات باران روی شيشهء مه گرفته نيست ، صدايی كه ديگر نيست بعد از اين مدت . صدايی كه پاك نشد هرگز از خاطر روح خسته ام ، صدايی برای مورچه ها كه اين جا نيستند ، صدايی كه گه گاه آرزوی مورچه شدن در تناسخ بعديم را پررنگ می كند ، صدايی كه گم شد در پس آن هو هوی سهمگين گردش زمين ، گردشی كه در آن زمين تنها چند بار بيش تر چرخيد !

باران بود كه در سكوت من باريدن آغاز كرد و من اما شايد در تلاتم چكيدنش لحظه لحظه خودم را می مردم . باران بود كه می باريد و شايد آن زمين بود كه ديگر ، كه ديگر هيچ چيز مهم نبود ! باران بود كه می باريد و من اما لرزه های روح خسته ام بر اين جسم خاكی را می شنيدم .

باران بود كه می باريد و شبنم بود كه می نشست و رنگين كمان بود كه رنگ می بست در خاطرم و اين بود خاك نم خورده بود كه رخنه های روحم را ، تك تكشان را پر می كرد از شور ، از طراوت ، از شبنم !

حس عجيبی نسبت به باران دارم ، آری ! اين باران بود كه هنرمندانه سمفونی عشق را در دلم رهبری می كرد و من جز سكوت نُتی برای نواختن نيافتم . خدايا ! ای تو دورترين نزديك من ! مگذار حواس باران ، پرت تشنه گی كوير شود ، مبادا مهربانيش فراموش شود .
براستی آنان كه زير باران چتر به دست می گيرند ، تا كی گريز از سرنوشت را توانند ؟ باد می رود ، ابر می بارد و باران است كه می دود روی پوست هنوز نمناكم !
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 12:51 am

از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گناه میکند


خواجه نصیر الدین دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد ، مرا درسی آموخت که همهء درس بزرگان در همهء زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است : در بغداد هر روز بسیار خبرها می رسید از دزدی ، قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان ، که همه از جانب مسلمانان بود .

روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟

من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .

خواجه نصیر الدین فرمود : ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا هنگامی که شبانگاه با بانویش همبستر می شود ، راه بر او شناسانده شده است .

اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند و آنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش ، که از وجدان بیدار او است . من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام .

از "غوتمه (بودا) "در خاور زمین تا "مانی ایرانی" در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند . آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد .

اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟

در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند ، آن فرمان "اما" و "اگر" دارد . در اسلام تو را می گویند : دروغ نگو .... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست . غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست . قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست . تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .

و این "اما ها" مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند . و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان .

از اسرار اللطیفه و الکسیله
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

Re: قصه هاي كوچولو

پست توسط mojtaba-tehran » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 10:33 am

بله قربان ، حواسم به شماست
یک دفعه تمام سالن کنفرانس از صدای قهقهه پر شد ، سرخ شدم و با اخم به کاغذهای جلوم خیره شدم، توی دلم گفتم آره بخندید، شما ها چه میدونید که وقتی از تنهایی، صداهایی دائم توی گوش آدم اسمشو صدا بزنن یعنی چی!
بعد از ته خنده های جمع و بین آدمهایی که داشتند با آستین اشکهاشونو پاک میکردند ، درحالیکه با دستش لبخندشو مخفی میکرد ، سرشو انداخت پائین و آهسته گفت:
منم حواسم به شماست

_____________________________

پدرم می گوید: قلب لانه ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود
و در پاییز،
باد آن را با خود ببرد؛
قلب راستش نمی دانم چیست...
اما این را می دانم
که
جای آدمهای خیلی خیلی خیلی خوب است!

مرحوم نادر ابراهیمی

_____________________________

هنوز آنقدر کوچک نشده ام که غرور دوست داشتنی ام را با هزار توجیه زیر پایم له کنم و فکر کنم که دوستت دارم...
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mojtaba-tehran » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 10:41 am

‏گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی...
خیلی زیبا بود
براستی آنان كه زير باران چتر به دست می گيرند ، تا كی گريز از سرنوشت را توانند ؟ باد می رود ، ابر می بارد و باران است كه می دود روی پوست هنوز نمناكم
قشنگ بود
و این "اما ها" مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند . و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان .

از اسرار اللطیفه و الکسیله
عالی عالی عالی bil:

_____________________

آنان که امروز به بودنشان عادت کرده ایم

نبودشان را ثانیه ای تاب نمی آوریم

چه پیچیدگان ساده ای هستیم ما انسانها . . .

بیایید یا عادت نکنیم

و یا اگر عادت کردیم، قدر عادتهایمان را بدانیم

که از بودن تا نبودن فاصله ای نیست جز یک نگاه.

________________________

به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر سفر نكني،
اگر كتابي نخواني،
اگر به اصوات زندگي گوش ندهي،
اگر از خودت قدرداني نكني.
به آرامي آغاز به مردن مي‌كني ...
زماني كه خودباوري را در خودت بكشي،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 2:26 pm

اول برج است . به خانه می روم با جعبه شیرینی در دست .

چشم هایم خیس است و در حسرت آن خروس قندی هستم که سالها پیش ، روزی پدرم با چهره ای

خندان به من داد اما آن را پس دادم و گفتم :این هم شد شیرینی ؟

... چشمان پدرم خیس شد
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
ساراا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1938
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 7 مرداد 1389, 6:25 pm
محل اقامت: شهر باران

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط ساراا » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 2:29 pm

چشمان پدرم خیس شد
ger
...

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 2:32 pm

همه خاطره‌های مردم چین از روز دوازدهم مه ۲۰۰۸ (۲۳ اردیبهشت ۸۷) تیره است اما آنان دیگر نمی‌خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند.

زلزله زدگان فقط می‌خواهند لحظه‌های جاودان را به یاد بیاورند. نام‌های قهرمانان بی‌نشان، معمولی هستند اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند. زندگی آن‌ها در گذشته عادی بود اما پس از فاجعه سی چوان خیلی‌ها تبدیل به قهرمان شدند. شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشد که چه کاری انجام دادند، اما حماسه‌هایی که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است.


وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می‌کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است. وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماهه‌ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود.



او در خواب شیرینش نمی‌دانست چه فاجعه‌ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.

مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می‌شد: عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت!!
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 2:34 pm

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 2:51 pm

خواهش میکنم
goli
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 9:48 pm

با تشكر از دوستان خوبمون
خانم ها
goll sun girl
سارا goll
goll smarf22
و آقايان
goll mojtaba-tehran
اشي مشي goll
داستان هاتون فوق العاده بودن!!!
آخرین ویرایش توسط shokrollahi_kh در یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 9:52 pm، در مجموع 1 بار ویرایش شده است.
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 9:50 pm

smarf22 نوشته شده: رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .
nar مرسی

shokrollahi:
قابلی نداشت goll
آخرین ویرایش توسط sungirl در یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 9:52 pm، در مجموع 1 بار ویرایش شده است.
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » یک‌شنبه 11 اردیبهشت 1390, 9:51 pm

دوستان خوبم بنظر شما بهتر نيست قبل از گذاشتن داستان ها 1 search بزنيم ببينيم داستانمون قبلا نوشته نشده باشه!!!
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

قفل شده