قصه هاي كوتاه
مدیر انجمن: Moh3n II
Re: قصه هاي كوتاه
تمساح و کفتار (جبران خلیل جبران)
کفتاری شامگاهان بر کناره رود نیل تمساحی دید و هر کدام در برابر هم ایستادند و به همدیگر درود و سلام گفتند.
کفتار سخن آغازید و گفت : روزگارت را چگونه می گذرانی آقا؟
تمساح پاسخ داد: بد ترین ایام را سپری می کنم گاهی به سختی و رنجم گریه سر می دهم و آفریدگانی که پیرامون من هستند به من می گویند:
"این اشک ها چیزی جز اشک تمساح نیست."
این تعبیر و تلقی به حدی آزرده و زخمناکم می کند که هرگز قابل توصیف نیست.
کفتار همان هنگام به وی گفت:
درباره ی رنج ها و سختی هایت خوب داد سخن در می دهی اما لحظه ای هم در باره من اندیشه کن . من به زیباییهای جهان شگفتی ها شاهکارها و معجزه های بدیعش به دقت نظاره می کنم و چنان خنده سر می دهم که حکایت از شادمانی نابی دارد که دلم را آکنده می کند و خورشید را به تبسم وا می دارد.
حال آنکه دغل کاران می گویند:
"این خنده ها چیزی جز خنده کفتار نیست."
کفتاری شامگاهان بر کناره رود نیل تمساحی دید و هر کدام در برابر هم ایستادند و به همدیگر درود و سلام گفتند.
کفتار سخن آغازید و گفت : روزگارت را چگونه می گذرانی آقا؟
تمساح پاسخ داد: بد ترین ایام را سپری می کنم گاهی به سختی و رنجم گریه سر می دهم و آفریدگانی که پیرامون من هستند به من می گویند:
"این اشک ها چیزی جز اشک تمساح نیست."
این تعبیر و تلقی به حدی آزرده و زخمناکم می کند که هرگز قابل توصیف نیست.
کفتار همان هنگام به وی گفت:
درباره ی رنج ها و سختی هایت خوب داد سخن در می دهی اما لحظه ای هم در باره من اندیشه کن . من به زیباییهای جهان شگفتی ها شاهکارها و معجزه های بدیعش به دقت نظاره می کنم و چنان خنده سر می دهم که حکایت از شادمانی نابی دارد که دلم را آکنده می کند و خورشید را به تبسم وا می دارد.
حال آنکه دغل کاران می گویند:
"این خنده ها چیزی جز خنده کفتار نیست."
عجب صبری خدا دارد ...!
Re: قصه هاي كوتاه
دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسيار قديمى بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او می رفت.
يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد يا نه؟»
بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»
چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.
يک شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شیء نورانى چشمک زن را ديد که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو…
خسرو گفت: کيه؟
: منم، بهمن.
:”تو بهمن نيستى، بهمن مرده!
:باور کن من خود بهمنم…
: تو الان کجايی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است.
و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمی هايمان که مرده اند نيز اينجا هستند.
حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم
و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست.
و از همه بهتر اين که می توانيم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنيم
و هرگز خسته نمی شويم. در حين بازى هم هيچ کس آسيب نمی بيند.
خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمی ديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟
بهمن گفت: مربی مون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته!
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او می رفت.
يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد يا نه؟»
بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»
چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.
يک شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شیء نورانى چشمک زن را ديد که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو…
خسرو گفت: کيه؟
: منم، بهمن.
:”تو بهمن نيستى، بهمن مرده!
:باور کن من خود بهمنم…
: تو الان کجايی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است.
و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمی هايمان که مرده اند نيز اينجا هستند.
حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم
و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست.
و از همه بهتر اين که می توانيم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنيم
و هرگز خسته نمی شويم. در حين بازى هم هيچ کس آسيب نمی بيند.
خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمی ديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟
بهمن گفت: مربی مون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته!
عجب صبری خدا دارد ...!
Re: قصه هاي كوتاه
روزي روزگاري نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:
«ببخشيد استادشما براي چي مي نويسيد ؟»
برنارد شاو :«براي يک لقمه نان.»
پسره بهش برخورد. گفت:«متاسفم. برخلاف شما من براي فرهنگ مي نويسم.»
برنارد شاو گفت:
«عيبي ندارد پسرم. هر کدام از ما براي چيزي مي نويسيم که نداريم.»
«ببخشيد استادشما براي چي مي نويسيد ؟»
برنارد شاو :«براي يک لقمه نان.»
پسره بهش برخورد. گفت:«متاسفم. برخلاف شما من براي فرهنگ مي نويسم.»
برنارد شاو گفت:
«عيبي ندارد پسرم. هر کدام از ما براي چيزي مي نويسيم که نداريم.»
عجب صبری خدا دارد ...!
Re: قصه هاي كوتاه
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی اف...تاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی اف...تاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.
عجب صبری خدا دارد ...!
Re: قصه هاي كوتاه
ثروتمند ترین فرد
از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروت مند تر هم هست؟
در جواب گفت بله فقط یک نفر پرسیدن کی هست؟
در جواب گفت:
سالها پیش در فرودگاهی در نیویورک بودم قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد
از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم
اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش
گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت
گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت، بخشیدمش برای خودت
و این داستان همزمان بود با اخراج شدن من از شرکت و پی ریزی مایکرو سافت
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز
چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم
باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت
گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد
اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟
پسره گفت آره من از سود خودم میبخشم
هنوز این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده
زمانی که به اوج قدرت رسیدم بعد از نوزده سال تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم
اکیبی رو تشکیل دادم و گفتم که برید و فلانی رو به هر قیمتی پیدا کنید
مدتی جستجو کردند متوجه شدند فرد مورد نظر سیاه پوستی مسلمانه که الان
دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره
از اون پرسیدم من و میشناسی گفت بله جناب عالی آقای بیل گیتس معروف که دنیا میشناسدتون
گفتم سال ها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من
همچین خاطره ای از تو دارم
گفت که طبیعیه این حس و حال خودم بود
گفتم میدونی چه کارت دارم میخوام جبران کنم اون محبتی که به من کردی
گفت که به چه صورت؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم
(بیل گیتس میگه این جوان وقتی با من صحبت میکرد مرتب می خندید)
گفت هر چی بخوام بهم میدی
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
گفتم یعنی چی؟ نمیتونم یا نمیخوام؟
گفت نه تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم
پسره سیاه پوست گفت که :
فرق من با تو در اینه که من در اوج نداری به توبخشیدم
ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه
اصلا جبران نمیکنه با این نمیتونی آروم بشی لطف تو ام که از سر ما زیاده
بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروت مند تر از من کسی نیست
جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست
از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروت مند تر هم هست؟
در جواب گفت بله فقط یک نفر پرسیدن کی هست؟
در جواب گفت:
سالها پیش در فرودگاهی در نیویورک بودم قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد
از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم
اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش
گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت
گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت، بخشیدمش برای خودت
و این داستان همزمان بود با اخراج شدن من از شرکت و پی ریزی مایکرو سافت
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز
چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم
باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت
گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد
اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟
پسره گفت آره من از سود خودم میبخشم
هنوز این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده
زمانی که به اوج قدرت رسیدم بعد از نوزده سال تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم
اکیبی رو تشکیل دادم و گفتم که برید و فلانی رو به هر قیمتی پیدا کنید
مدتی جستجو کردند متوجه شدند فرد مورد نظر سیاه پوستی مسلمانه که الان
دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره
از اون پرسیدم من و میشناسی گفت بله جناب عالی آقای بیل گیتس معروف که دنیا میشناسدتون
گفتم سال ها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من
همچین خاطره ای از تو دارم
گفت که طبیعیه این حس و حال خودم بود
گفتم میدونی چه کارت دارم میخوام جبران کنم اون محبتی که به من کردی
گفت که به چه صورت؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم
(بیل گیتس میگه این جوان وقتی با من صحبت میکرد مرتب می خندید)
گفت هر چی بخوام بهم میدی
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
گفتم یعنی چی؟ نمیتونم یا نمیخوام؟
گفت نه تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم
پسره سیاه پوست گفت که :
فرق من با تو در اینه که من در اوج نداری به توبخشیدم
ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه
اصلا جبران نمیکنه با این نمیتونی آروم بشی لطف تو ام که از سر ما زیاده
بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروت مند تر از من کسی نیست
جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست
عجب صبری خدا دارد ...!
Re: قصه هاي كوتاه
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد،
زیرا با وجود این که پستاندار عظیمالجثهاى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکی غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد،
زیرا با وجود این که پستاندار عظیمالجثهاى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکی غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید
عجب صبری خدا دارد ...!
Re: قصه هاي كوتاه
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوي، يکى از موهايم سفيد مىشود
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده
****************************
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشويق ميکرد که دور هم جمع شوند
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله
يکى از بچهها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده
***************************
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوي، يکى از موهايم سفيد مىشود
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده
****************************
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشويق ميکرد که دور هم جمع شوند
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله
يکى از بچهها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده
***************************
...
- mojtaba-tehran
- کاربر متوسط
- پست: 251
- تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm
Re: قصه هاي كوتاه
يخ فروش دردمندانه گفت : نخريدند و تمام شد .
جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست
يکى از بچهها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده
________________________________________
قصه های کوتاه
پرنده ی نر٬ هر شب جفتش را صدا می کرد...
هنوز خبر انقراض نسلش را٬ در روزنامه نخوانده بود
___________________
دو دختر دبیرستانی که عقب تاکسی نشسته بودند مشغول بحث درباره گناه و توبه بودند. لابهلای گفتمانشان جملهای جالب گفته شد: ((تا به حال از شوق توبه، گناه کردی)) ؟
___________________________
قاصدک را گرفتم با دستم . نگاهی به قاصدک انداختم . در دل آرزویی کردم و قاصدک را رها کردم
و هرچه قاصدک دور میشد . امید در دلم زنده تر میشد.
_________________________________________
مينويسم د ي د ا ر، تو اگر بي من و دل تنگ مني ،يك به يك فاصله ها را بردار !ا
- پیوستها
-
- 222070_10150165534766356_98164261355_7200021_8378242_n.jpg (70.31 KiB) مشاهده 5843 مرتبه
- sungirl
- كاربر عالي
- پست: 2180
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
- محل اقامت: آنجا که دل خوش است
Re: قصه هاي كوتاه
لحظاتی تا مرگ
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
ما همه با هم رفیقیم ^_^
- sungirl
- كاربر عالي
- پست: 2180
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
- محل اقامت: آنجا که دل خوش است
Re: قصه هاي كوتاه
داستان کوتاه و آموزنده پدر و فرزند
مردی درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد
پسر ۸ ساله اش بر روی ماشین خط می اندازد
مرد با عصبانیت چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد
بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود
در بیمارستان کودک انگشتان دست خود را از دست داد
کودک پرسید : پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند ؟
مرد نمی توانست سخنی بگوید
به سمت ماشین بازگشت و شروع به لگد مال کردن ماشین کرد
و چشمش به خراشیدگی که کودک کرده بود خورد که نوشته بود !دوستت دارم...
مردی درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد
پسر ۸ ساله اش بر روی ماشین خط می اندازد
مرد با عصبانیت چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد
بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود
در بیمارستان کودک انگشتان دست خود را از دست داد
کودک پرسید : پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند ؟
مرد نمی توانست سخنی بگوید
به سمت ماشین بازگشت و شروع به لگد مال کردن ماشین کرد
و چشمش به خراشیدگی که کودک کرده بود خورد که نوشته بود !دوستت دارم...
آخرین ویرایش توسط sungirl در پنجشنبه 8 اردیبهشت 1390, 3:47 pm، در مجموع 2 بار ویرایش شده است.
ما همه با هم رفیقیم ^_^
- mojtaba-tehran
- کاربر متوسط
- پست: 251
- تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm
Re: قصه هاي كوتاه
نا قابلهمرسی از :
smarf22
سارا جون
و آقا مجتبی
اما واقعا سخته بخوای اینطوری فکر کنی ، بهر حالخلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
عالی بود
__________________
اینم یه عکس که خودش کلی داستانه...
کارت عروسی از نوع . . .
- پیوستها
-
- 224975_141296755942706_100001871481333_264020_4158320_n.jpg (45.43 KiB) مشاهده 5836 مرتبه