یک جرعه عشق

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
آواتار کاربر
parva
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 364
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 10 مهر 1386, 12:46 pm
محل اقامت: اردبيــــــــــــــــل
تماس:

یک جرعه عشق

پست توسط parva » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 5:28 pm

سلام
تا حالا دلتون خواسته برای کسی که دوسش دارین یه شعر یه متن تقدیم کنین یا اصلا حرف دلتون رو بهش بزنین اگه
دلتون می خواهد جای دوری نرید همین جا،همین لحظه his:
پیوست‌ها
w (197).jpg
w (197).jpg (80.78 KiB) مشاهده 13844 مرتبه
رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ...
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم

آواتار کاربر
parva
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 364
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 10 مهر 1386, 12:46 pm
محل اقامت: اردبيــــــــــــــــل
تماس:

Re: یک جرعه عشق

پست توسط parva » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 5:30 pm

اگر روزي ساعتي احساس کني
که حلاوت جاوداني ات را براي من ساخته اند
اگر روزي گلي بر لبانت برويد
در جستجوي من
آه عشق من
زيباي خود من
در من
تمام شعله ها زبانه خواهد کشيد
زيرا در درونم
نه چيزي فسرده است
و نه چيزي خاموش شده
عشق من حيات از عشق تو مي گيرد، محبوبم
و تا روزي که تو زنده اي
در دستان تو خواهد بود
بي اين که از عشق تو جدا شود gel:
رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ...
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم

آواتار کاربر
parva
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 364
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 10 مهر 1386, 12:46 pm
محل اقامت: اردبيــــــــــــــــل
تماس:

Re: یک جرعه عشق

پست توسط parva » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 5:43 pm

اي پر از شوق رهائي رفته تا اوج ستاره در ميان کوچه ها ، افتان و خيزانت نبينم .

مرغک عاشق کجا شور آواز قشنگت در قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت نبينم .

تکيه کن برشانه ام اي شاخه ي نيلوفري ،اشک غمه بي تکيه گاهي را به چشمانت نبينم kis:
پیوست‌ها
.JPG
.JPG (65.51 KiB) مشاهده 13811 مرتبه
رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ...
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم

آواتار کاربر
SJJ
مشاور وِیژه
مشاور وِیژه
پست: 688
تاریخ عضویت: چهارشنبه 24 مرداد 1386, 11:53 pm

Re: یک جرعه عشق

پست توسط SJJ » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 5:43 pm

به قسمت "شعر و ادبیات" منتقل شد.
bil:

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: یک جرعه عشق

پست توسط مهيار » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 8:57 pm

سخته غرورتو واسه يه نفر بشكني بعد بفهمي دوستت نداره
خيلي سخته دوسش داشته باشي ولي نتوني باهاش بموني
خيلي سخته گريه كني ولي بهونه نداشته باشي
خيلي سخته كه زندگيتو به پاش ريختي تو چشات نگاه كنه بگه دوست ندارم
خيلي سخته مجبور باشي سخت ترين چيزهارو تحمل كني
خيلي خيلي خيلي..... سخت و نافرجامه كه عاشق باشي

تصویر
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

آواتار کاربر
nazi111
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 439
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 18 دی 1386, 3:40 pm

Re: یک جرعه عشق

پست توسط nazi111 » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 9:33 pm

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند

بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
کسی موفق می شود که خسته نمی شود.

آواتار کاربر
nazi111
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 439
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 18 دی 1386, 3:40 pm

Re: یک جرعه عشق

پست توسط nazi111 » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 9:36 pm

قطار می رود

تو میروی

تمام ایستگاه می رود

ومن چقدر ساده ام

که سال های سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته

ایستاده ام

و همچنان به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام....
کسی موفق می شود که خسته نمی شود.

آواتار کاربر
russfm
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 88
تاریخ عضویت: جمعه 21 تیر 1387, 5:11 pm
تماس:

Re: یک جرعه عشق

پست توسط russfm » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 10:58 pm

در گذرگاه زمان ،

خيمه شب بازي دهر


با همه تلخي و شيريني خود مي گذرد

عشق ها مي ميرند

رنگ ها رنگ دگر مي گيرند


و فقط خاطره هاست


كه چه شيرين و چه تلخ


دست ناخورده به جا مي مانند

"اخوان ثالث "
سعدی : " مبین که میگوید ببین چه میگوید " .
--------
فردریش نیچه :"زندگی بدون موسیقی اشتباه است" .

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: یک جرعه عشق

پست توسط مهيار » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 11:13 pm

دنيا را بد ساخته اند...


کسي را که دوست داري، تو را دوست نمي دارد.


کسي که تو را دوست دارد ،تو دوستش نمي داري


اما کسي که تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئين هرگز به هم نمي رسند و اين رنج است .

زندگي يعني اين.....

دکتر علی شریعتی
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: یک جرعه عشق

پست توسط مهيار » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 11:28 pm

ای که با یاد تو در آتش تب میسوزم

یاد من کن که به یادت همه شب میسوزم

شبنم صبحم و لب تشنه جام خورشید

دیرگاهیست که در راه طلب میسوزم

سوخت پروانه که زد بوسه شبی بر لب شمع

منکه ناکام شدم از چه جهت میسوزم

ای که بودت همه در سوختن من مقصود

گذری کن که تماشا که عجب میسوزم

همه شب بسته به ره رشته زنجیر نگاه

شمع سان قصه شوق تو به لب میسوزم

اختر صبحم و با یاد تو ای صبح امید

همه شب لرزم و در بستر تب میسوزم

کس نیفشاند از این جمله به بالینم اشک

شمع بیمارم و در بزم طرب میسوزم

تصویر
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: یک جرعه عشق

پست توسط مهيار » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 11:32 pm

دلت رو به کسی بسپار که لیاقت داشته باشه.

نگاهت رو به کسی بدوز که قلبش برای تو بتپه.

چشمات رو با نگاه کسی آشنا کن که زندگی رو درک کنه.

سرت رو رو شونه های کسی بگذار که از صدای تپشای قلبت تو رو بشناسه.

ارامش نگاهت رو به قلبی پیوند بزن که بی ریاترین باشه.

لبخندت رو نثار کسی کن که دل به زمین نداده باشه.

رویاهات رو با چهره کسی تصویر کن که زیبایی رو احساس کنه.

چشم به راه کسی باش که تو رو انتظار کشیده باشه.

عاشق باش! اما عاشق کسی که تک تک سلول هاش تقدس عشق رو درک کنند
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: یک جرعه عشق

پست توسط مهيار » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 11:38 pm

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب،واندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را می شناسم من

زندگی را دوست می دارم؛

مرگ را دشمن.

وای،اما_با که باید گفت این؟_من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن

جویبار لحظه ها جاری

مهدی اخوان ثالث
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: یک جرعه عشق

پست توسط مهيار » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 11:48 pm

من از این شهر گذر خواهم کرد


من از این شهر دروغ

من از این نفرت و اندوه غریب

من از این فصل که در حزن و تب است

من از این ماتم و افسوس گذر خواهم کرد

به تو خواهم پیوست

به تو ای اوج غرور !

به تو ای ساحل فرداهایم !

به تو ای عشق !

به تو آبی شب !

به تو خواهم پیوست .
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: یک جرعه عشق

پست توسط مهيار » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 11:52 pm

من مناجات درختان را هنگام سحر ...


رقص عطر گل یخ را با باد ...


نفس پاک شقایق را در سینه کوه ...


صحبت چلچله ها را با صبح ...


نبض پاینده هستی را در گندم زار ...


گردش رنگ و طراوت را در گونه گل ...


همه را می شنوم ...


می بینم ...


من به این جمله نمی اندیشم ...


به تو می اندیشم ...


مهربانا !


می اندیشم به آن لحظه با شکوهی که ذره ذره وجودم در حظورت محو گردد ...


می خواهم فراموش شوم و تنها برای تو آشنا باشم .


غریبه ای برای غریبه ها و آشنا برای تو که تنها آشنایی !


و من می دانم روزی فراموش خواهم شد و دیگر کسی صدای باز شدن پنجره چوبی اتاقم را نخواهد شنید ...


چند صباحیست که هنگام غروب دلم می گیرد و در هوای گرفته غروب ، وجودم ، تنها تو را می طلبد ، تو را می خواهد ...


ودر این غربت ، تنها ، تنهایی را می جویم تا تنها با تو باشم .


تمام راهها را به سوی جاده تنهایی می پویم و در اضطراب گلبوته های جدایی چشمانم را به سوی صداقت پروانه های شهر عشق آذین می بندم .


عزیزا !


ورق سیاه است و قلم را یارای جولان بر عرصه کاغذ نیست ...


مهربانم !


انتظار غروب بر دل می کشم و روز را از سپیده دم تا تاریکی شب می رسانم تا به سکوت و تنهایی غروب برسم و آنگاه تمام وجودم ، یکصدا تو را می خواند ...


سلامم را تو به لبخند پاسخ گوی ...


عشقم را تو پذیرا باش ...


و مرا در این عرصه خاکی ...


اندر آن وسعت پاکی وجودت غرق گردان ...


که دگر هیچ نمی خواهم جز ...


آنکه روحم و وجودم را ...


تو پذیرا باشی ...

تصویر
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: یک جرعه عشق

پست توسط مهيار » دوشنبه 21 مرداد 1387, 12:20 am

در حسرت ديدار تو .....

در کوچه هایی که هوایش سرشار از بوی نم باران بود قدم می زدم و پا به پای آسمان می گریستم و به دنبال پاسخی برای سوالم بودم ...

مفهوم این زندگی چیست ؟!!

که ناگهان صدایی به گوشم رسید ... صدای گریه ای که حاکی از بغضی بود آکنده از هزاران غم و اندوه ...

هر که بود ، از من بلند تر فریاد می زد و می گریست ...

هر چه جلوتر می رفتم ، صدا واضح تر می شد ، گویی دخترکی بود که با صدایی غم آلود با کسی نجوا می کرد

در میان چمنزارها او را یافتم ...

او یک دخترک غمگین نبود ، او یک فرشته بود ، فرشته ای که با هزاران غم می گریست و با خدای خود نجوا می کرد .

بال هایش غرق خون بود و گاه از درد ناله می کرد و گاه از غم ...

تا مرا دید ، خود را به عقب کشید و متحیر مرا نگریست !

اما کمی بعد بالهایش را به روی صورتش کشید و باز شروع به گریستن کرد .

جلوتر رفتم ...

بالهایش را از روی صورتش کنار زدم و خیره به چشمانش نگریستم .

غم در چشمانش موج می زد ...

من که گویی غم خود را از یاد برده بودم ، هنوز خیره در نگاهش ، دست نوازش بر سرش می کشیدم تا کمی ، فقط کمی آرام شود

اما گویی قصد آرام شدن نداشت ...

هر دو در سکوتی غرق بودیم که حاکی از هزاران فریاد بود

لب به سخن گشود و گفت :

تو نیز مانند دیگرانی ! برو ! برو ! تنهایم بگذار !!!

گفتم :

مانند دیگران ؟!! مگر دیگران چگونه اند ؟!! تو کیستی ؟!!

گفت :

دیگر هیچ نیستم !! زمانی برای خود کسی بودم ...

مرا نمی شناسی ! من عشقم ... همان فرشته کوچکی که خداوند در قلب انسان به او منزل داد .

من از منزل خود گریختم چرا که دیگر در آنجا جایی برای من نبود !!

تا نام عشق را آورد تازه به یاد درد و غم خود افتادم ...

به کناری رفتم ... زانوهای خود را در آغوش کشیدم و گریستم ...

فرشته کوچک عشق از گریستن من متحیر شده بود ...

گفتم :

تو چه می دانی ؟!! تو چه می دانی که از این عشق چه کشیدم و به زبان نیاوردم !!

تو از کدامین عشق چنین زخم خورده ای ؟!!

او که گویی دوباره دلش به درد آمده بود لب به سخن گشود ...

من در سینه یک جوان خانه داشتم ...

و خداوند مرا امر فرموده بود که قلب او را برای عشقی پاک آماده سازم .

منتظر میهمان بودم ! فرشته ای دیگر از قلبی دگر . تا دست در دست هم ، یک فرشته شویم متعلق به دو قلب ...

کوچه دل را آب و جارو کرده بودم ، بر در و دیوار دل عود روشن کرده بودم ...

همه جا بوی عشقی پاک به مشام می رسید ...

و همه چشم به راه میهمان بودیم !

رسید ! میهمان رسید ...

من و او یک فرشته شدیم و خانه مان یک قلب ...

قلبی که از آمیخته شدن دو قلب در یکدیگر به وجود آمده بود .

خوب و خوش زندگی می کردیم ...

قلب می تپید و با هر تپش نام دو عاشق به گوش می رسید ...

ناگهان همه چیز برهم خورد ...

صدایی به گوش می رسید ! گویی چشمه ای می جوشید !

خبر رسید که چشم می گرید ...

من و میهمان که در آن هنگام چیزی از صاحب خانه کم نداشت ، دست در دست هم داشتیم ...

اما گویی یک نفر دست او را از دستم بیرون کشید ...

صدای آه و ناله به گوش می رسید ...

قلب زخمی شده بود ...

هزاران زخم از این عشق به یادگار گرفته بود ...

خون از زخم هایش می چکید و بر بال های من می ریخت ...

نمی دانستم چه کنم ! نمی دانستم چه بگویم !

چشم آنگونه می گریست ... قلب آنگونه زخمی شده بود ... من آنگونه غرق در خون بودم ...

نمی دانستم چه شده !!!

دیگر تحمل آن ویرانه که زمانی خانه آباد من بود را نداشتم ...

بال هایم را گشودم ...

آری ! پر کشیدم و از آن خانه ویران دورتر و دورتر شدم تا به اینجا رسیدم ...

دیدم اینجا دیگر احساس غربت بر سینه ام چنگ نمی اندازد ... چون آسمان هم می گریست ...

رو به من کرد و گفت :

تو چرا آه می کشی و اینگونه غمگینی ؟!!

آهی از اعماق وجود کشیدم و گفتم :

از عشق نگو که قلبم هزاران زخم از آن به یادگار دارد ...

ساکت و آرام زندگی می کردم ... زندگی بدون هیچ هیاهو ... بدون هیچ غم و اندوه ...

تا اینکه اسیر دو چشم شدم ...

دل به سوی او سوق می یافت اما من به سخنش گوش نمی دادم ...

تا اینکه به خود آمدم و دیدم دل به او داده ام ...

از آنکه عشق را تجربه کنم ، می ترسیدم ...

تا آن زمان همیشه خود را از عشق دور می کردم ... دلم در تنهایی به سر می برد تا اینکه با او آشنا شدم ...

زیبا مرا معشوق می خواند و عاشقانه مرا ستایش می کرد ...

و من عشق او را به جان خریدم ...

همیشه به زیر باران قدم میزدیم و از عشق می گفتیم ...

به من می گفت : دستهایت را باز کن و قطرات باران را در دستت جمع کن و بعد می گفت :

ببین ! تو اینقدر مرا دوست داری و من هر اندازه از قطرات باران که در دستت نگنجید ، عاشقانه دوستت دارم ...

و من تنها به او می اندیشیدم

به او می بالیدم ...

و از او می گرفتم ...

هرچه انگیزه درونم بود ...

روزها می گذشت ...

عشق ما رو به خدایی شدن بود

رو به برتر شدن از هر حسی

که در این عالم خاکی پیداست ...

خیره در نگاهم می نگریست و می گفت :

دوستت دارم از همین نقطه خاکی تا عرش

دوستت می دارم از زمین تا به خدا ...

و من باور کردم ... عشق نهفته در نگاهش ، در کلامش و در همه اعمالش را باور کردم ...

اما روزها گذشت و او هر روز از گذشته بیشتر فاصله می گرفت ، دیگر آن عاشق سابق نبود ، دیگر آنگونه زیبا مرا معشوق خود نمی خواند ، دیگر از نگاهش عشق نمی بارید ...

دیگر باران هم برایش بی معنا بود ...

همیشه می گفت اگر بر روی شیشه بخارگرفته قلبم بنویسی دوستت دارم ، قلبم از نهایت عشق می گرید ...

اما آنگاه که بر روی شیشه قلبش نوشتم دوستت دارم ، در انتظار گریستن نماند و نوشته ام را با سرعت پاک کرد .

دستش را از میان دستم بیرون کشید و رفت و من تا انتهای جاده او را نگریستم ...

قلبم هزار زخم از عشقش به یادگار گرفت ، می گریستم و او را می نگریستم ، اما او می رفت و نگاهی هم بر من نمی انداخت .

فرشته گریست و گفت :

تو همان معشوق نیستی که عاشق در نگاه آخر بی رحمانه در نگاهت خیره شد و عشق گذشته را بازی بچه گانه نامید و تو گفتی اینچنین غمی سنگین بر قلبم مگذار ...

و او گفت :

به درک گر دل تو غمگین است

به درک گر غم تو سنگین است

؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم : نگو ! نگو از آن لحظه آخر که چه بر من گذشت !

تو چگونه بر غم من آگاهی ؟!!

فرشته گفت :

من همان فرشته کوچک عشقم که در قلب تو منزل گزیده بود ...
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

قفل شده