دفتر خاطرات ...

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

sogand
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 133
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 15 مرداد 1387, 11:50 am
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط sogand » دوشنبه 14 بهمن 1387, 12:10 pm

سلام
يه ترم درس مباني الكترونيك داشتم منم با دوستام كه طبق معمول هيچوقت سر كلاس نمي رفتيم مجبور شديم كلاس خصوصي بگيرم(البته نه با استاد) روز امتحان چون هم اتاقيم تقلب مينوشتند ما راهم جو گرفت نشستيم تقلب نوشتيم (اونم چند برگ با خودكار‌هاي رنگي )موقعي كه برگه امتحانو دادند من اكثر سوالا را نوشتم بجز دو تا كه اونم تا اومدم برگه را در بيارم دستمو كردم تو جيبم مراقبم(الهي خير نبينه)اومد با لا سرم گفت چي تو جيبيت داري من كه رنگم عين گچ شده بود گفتم هيچي بعد گفت ميگم چي تو جيبيت داري(با عصبانيت صداي بلند) منم همه برگه ها را دادم بهش (خر شدم) هر چي بهش گفتم هنوز از تقلبم استفاده نكردم فايده نداشت اون م بهم گفت اگه گريه كني تقلبت رد نمي‌كنم منم هر كاري مي‌كردم گريه‌ام نمي‌گرفت يه قطره اشكم در نمي‌اومد تازه خندم گرفته بود (قابل ذكر است كه اين مراقب ديوانه تقلب دو تعا از پسرامونو گرفت اما براشون رد نكرد)هر چي دوستام گفتند گريه كن khk: تا برات تقلب رد نكنه خلاصه اون از خدا بيخبر براما تقلب رد كرد و آخر سر هم برام 25 صدم رد كردند
تا عمر ما با شد به دنيا ما رفيقيم ....
ترس از آن دارم بميرم حس كني ما نا رفيقيم

[

آواتار کاربر
DIGITAL
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 142
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 10 دی 1387, 4:09 am

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط DIGITAL » یک‌شنبه 15 شهریور 1388, 3:16 am

سلام.
منم یه روزی شاهکاری کردم که برام 5 نمره آب خورد.
بزارین براتون تعریف کنم:
تو آموزشکدمون کمبود استاد بود؛ مدیر گروهمون یه استاد جدید آورد و گفت ایشون از این به بعد استاد شما هستن. از قضا با یکی از استادامون هم دوست بود. اینا همدیگه رو دیدن و شروع کردن از همدیگه تعریف و تمجید کردن. tof: استاد قدیمیه گفت که بچه ها ایشون خیلی کارشونو بلدن و معلوماتشون خیلی زیاده؛ ایشون معلوماتشون خیلی بیشتر از منه یعنی اگه بخوام توصیفشون کنم میشه: "من ضربدر هزار" (انصافاً استادمون خودش خیلی معلوماتش بالا بود و منم باهاش شوخی داشتم). منم که متنفر از تعارف و عاشق تیکه انداختن. ddn:
بهشون گفتم: "مگه صفر ضربدر هزار چند میشه؟ خب صفرو به هر عدد دیگه ای ضرب کنی بازم صفر میشه دیگه". آقا کاش بودین و قیافه استاد تازه واردو می دیدین. ha:
برا همین تو اون درس که استاد با زبون خودش بهم گفته بود که بهت 20 میدم (این جمله رو بین 40 تا دانشجو گفته بود)؛ نامردی کرد و 15 داد. khk: نامرد! nar:
ولی خداییش خیلی حال کردم؛ درسته برام 5 نمره آب خورد ولی حقشو گذاشتم کف دستش. مردتیکۀ از خود راضی! sbl
فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک بسپارند
تا اجراء بدنم ذرات خاک ایران را تشکیل دهد. (کوروش کبیر)


... و خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ
بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم
و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم (دکتر علی شریعتی)

nimam
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 91
تاریخ عضویت: شنبه 17 مرداد 1388, 9:45 pm

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط nimam » پنج‌شنبه 26 شهریور 1388, 5:41 am

-
آخرین ویرایش توسط nimam در یک‌شنبه 7 آبان 1391, 4:46 pm، در مجموع 1 بار ویرایش شده است.
-

marziyehkochooloo
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 77
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 23 اسفند 1388, 11:42 am

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط marziyehkochooloo » دوشنبه 9 فروردین 1389, 2:31 pm

ویرایش شد ...
آخرین ویرایش توسط marziyehkochooloo در شنبه 11 تیر 1390, 7:28 pm، در مجموع 2 بار ویرایش شده است.

آواتار کاربر
s_tanhaei
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 193
تاریخ عضویت: چهارشنبه 30 آبان 1386, 4:11 pm
محل اقامت: Azarbaijan

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط s_tanhaei » دوشنبه 9 فروردین 1389, 11:13 pm

سلام
دوره ی کاردانی من 6 تا دوست صمیمی داشتم که با من میشدیم اکیپ 7 نفری که خیلی همدیگرو دوست داشتیم و به هم وابسته بودیم که این کنکور کارشناسی نامرد ما رو از هم جدا کرد nar:
خلاصه میخوام یکی از هزاران خاطرات کاردانیمو تعریف کنم
یادم میاد یه بار امتحان میان ترم داشتیم استادم یه جزوه ی حجیمی داده بود به روی جزوه که نگاه میکردیم افسردگی میگرفتیم amuz: وقتم کم بود من و چند تا از دوستام نتونسته بودیم درس بخونیم با 2 تا از دوستام حیات آموزشکده نشسته بودیم که یکی از دوستام که خیلی دوسش داشتم و وجهه مشترک با هم زیاد داشتیم اسمامون یکی بود متولد 1 ماه و 1 سال بودیم فقط اون 10 روز از من بزرگ بود رفته بود شهرستان خونشون و چند روزی بود که ما رو ندیده بود ما رو که از دور دید، چنان شاد و شنگول به طرفمون میومد همینطور که این میومد به دوستام گفتم وقتی اومد اصلا محلش نزارید کاملا سرد باهاش برخورد کنید دوستامم در عرض چند ثانیه دوهزاریشون افتاد و خوب نقش بازی کردن
حس کلافگی و ترس از امتحان در قالب مردم آزاری بروز کرده بود amuz:
اومد با روی خندون سلام و احوالپرسی کرد ما هم با عصبانیت جواب سلام دادیم دید ما تحویلش نگرفتیم بیچاره سرشو انداخت پایین رفت
بعدش با یکی از بچه ها هماهنگ کردیم گوشیشو برداشت شماره ی دوست پسرشو تغییر داد و شماره ی یکی از بچه ها رو به جاش نوشت به جای دوست پسرش اس ام اس فرستادیم که برای من یه مشکلی پیش اومده دیگه نمیتونم به دوستی با تو ادامه بدم و از این حرفا ... از دست ما هم که ناراحت شده بود این اس ام اس رو دید دیگه قاط زد برگشت جواب اس ام ا رو داد ما هم از دور داریم نگاش میکنیم میخندیم هی ما sms میزنیم اون جواب میده ha:
ما همینطوری داشتیم حال میکردیم که دوست پسر خانم زنگ زد و لو رفتیم نامرد وقت پیدا کرد زنگ بزنه tof:
خلاصه رفتیم بهش توضیح دادیم که همه ی اینا شوخی بود بد جوری حالش گرفته شده بود کم مونده بود گریه کنه همین که فهمید شوخیه طفلک رنگ به روش اومد
rgs
تصویر

آواتار کاربر
s_tanhaei
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 193
تاریخ عضویت: چهارشنبه 30 آبان 1386, 4:11 pm
محل اقامت: Azarbaijan

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط s_tanhaei » سه‌شنبه 10 فروردین 1389, 1:32 pm

ترم اول کاردانی بودیم امتحانات رو پاس کرده بودیم نوبت ظاهرشدن نمره ها بود آموزشکده ی ما سایت اینترنتی نداشت همون سال به میمنت قدم رنجه شدن ما راه اندازی شد و گفتن دیگه نمره ها رو به بولتن نمیزینیم برید اینترنت ببینید home page سایت باید شماره دانشجویی میزدیم یه آیدی میداد واسه پسوردم نوشته بودن شماره شناسنامه بزنید سال 85 نتایج کنکور رو هم رو اینترنت گذاشته بودو و هم به روزنامه ها داده بودن
کلاسمون 2 تا دختر بودن که خیلی خرخون بودن و خودشنو واسه استادا شیرین میکردن و اینا..... ktb:
ما نمره های خودمونو نگاه کردیم کنجکاو شدیم ببینیم اینا معدلشون چند شده و برنامه نویسی چند گرفتن یکی از بچه ها گفت من روزنامه رو دارم میرم شماره شناسنامه شونو در میارم به نمره ها نگاه میکنم بهتون میگم اینم رفته بود نگاه کرده بود که هیچ از مردم آزاری پسوردشونم عوض کرده بود بیچاره ها چند روز روی همین پسورد الّاف شدن همه نمره هاشونو دیده بودن ولی اینا همچنان دنبال پسورد بودن دنبال این بودن که کی 0.25 صدم بیشتر گرفته
آخرش نفهمیدن که کا ما بود اگه میفهمیدن که .........
dd:
تصویر

آواتار کاربر
s_tanhaei
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 193
تاریخ عضویت: چهارشنبه 30 آبان 1386, 4:11 pm
محل اقامت: Azarbaijan

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط s_tanhaei » سه‌شنبه 18 خرداد 1389, 1:24 am

سلام
میخوام یه ماجرایی تعریف کنم که سندش به اسم دوستمه من قولنامش کردم
روزی روزگاری دوستای من ...............(با لحن حضرت شادمهر بخونید روزی روزگاری فرهادددددددددد من........)
دوتا از دوستام بعد اینکه کاردانیشونو تموم میکنن میبینن یه آموزشگاه کلاس رایگان برا سیستم عامل گذاشته این دوتا دانشمندم برا اینکه سطح علمی خودشونو ببرن بالا در این کلاسها شرکت میکنن خلاصه چشمتون روز بد نبینه اینا میرن کلاس میشینن استاد میاد تدریس میکنه هر سوالی که مطرح میکنه اینا جواب میدن( آخه اینا در آموزشکده ای کاردانی گرفته بودن که در حد صنعت شریف بود amuz: ) پیش خودشون افتخار میکنن که همه چیزو بلدن پشت سر هم بلبل زبانی میکنن
آخرش اونی که تدریس میکرد عصبانی میشه این دو تارو از کلاس میندازه بیرون دقیقا این حرفارو میگه "شما فقط برید ...........شما برید ...........میرید جزوه های منو از این ور و اونور پیدا میکنین میخونین میایین سرکلاس بلبل زبانی میکنید .......شما فقط برید ......." این بی چاره هارو بین اون همه آدم شخصیتشونو فاسد کرده بود :mrgreen:
حالا جالب اینجاست اونی که این همه جزوه هاشو تحویل میگرفت اون زمون خودش دانشجوی ترم 2 کاردانی به کارشناسی بود بعدش فهمیدیم ترم پنجی هم شده
جزوه های منو................. ger:
حدس میزنم دکتر حسین محمدی هم جزوه های ایشونو پیدا کرده خونده از روی اون
سیستم عامل 1 ،سیستم عامل 2 ، سیستم عامل و بوفه گلستان،سیستم عامل و کلاس 4 برق ،سیستم عامل و جامعه ،سیستم عامل و راه سلف و ....... تدریس میکنه ktb:
این ماجرا هر وقت یادم میوفته نمیتونم جلوی خودمو بگیرم ha: بخصوص وقتی طرفو میبینم دیگه ............. ddn:
توفیقی عزیزم هر جای ماجرا رو نگرفتی اس ام اس بزن توضیح بدم هی بهت میگم تعداد هسته های مغزتو ارتقاء بده خسیس بازی درمیاری (زنجانی خسیس ،سر کلاس پایگاه یادته ........) :mrgreen:
تصویر

آواتار کاربر
sunay
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 36
تاریخ عضویت: دوشنبه 23 فروردین 1389, 6:09 pm
محل اقامت: بهترین جای زنجان

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط sunay » سه‌شنبه 18 خرداد 1389, 2:43 pm

توفیقی عزیزم هر جای ماجرا رو نگرفتی اس ام اس بزن توضیح بدم هی بهت میگم تعداد هسته های مغزتو ارتقاء بده خسیس بازی درمیاری (زنجانی خسیس ،سر کلاس پایگاه یادته ........) :mrgreen:[/quote]

تنهایی جان همین امروز که شروع کردم گسسته رو ورق بزنم متوجه شدم دیگه واقعا باید هسته چند برابر
بشه واقعا نیاز فوری به مراجعه به انواع کتابها برای درک و فهم این بازگشتی ها شدم حالا میرسی می بینی بازگشتی ازت چی میخواد آخه فدات بشم پایگاه نیازی به ارتقاء نداشت ولی گسسته! بگم خدا چی کارش کنه

میدونم دلت واسه زنجان و همه چیزه زنجان تنگ شده ولی تحمل کن ان شاالله برای همیشه بمونی اینجا

در ضمن می تونی بگیری kis:
تواناترین مترجم کسی است که سکوت دیگران را ترجمه کند

آواتار کاربر
s_tanhaei
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 193
تاریخ عضویت: چهارشنبه 30 آبان 1386, 4:11 pm
محل اقامت: Azarbaijan

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط s_tanhaei » سه‌شنبه 18 خرداد 1389, 8:58 pm

sunay نوشته شده:
تنهایی جان همین امروز که شروع کردم گسسته رو ورق بزنم متوجه شدم دیگه واقعا باید هسته چند برابر
بشه واقعا نیاز فوری به مراجعه به انواع کتابها برای درک و فهم این بازگشتی ها شدم حالا میرسی می بینی بازگشتی ازت چی میخواد آخه فدات بشم پایگاه نیازی به ارتقاء نداشت ولی گسسته! بگم خدا چی کارش کنه

میدونم دلت واسه زنجان و همه چیزه زنجان تنگ شده ولی تحمل کن ان شاالله برای همیشه بمونی اینجا

در ضمن می تونی بگیری kis:
راضی به زحمت نیستیم شما بیایین این ورا در خدمت باشیم
حالا به این چیزا فکر میکنی که اون تک هسته ی مغزتم Crash میکنه و code-op های گسسته رو support نمیکنه
tof: بیشتر از همه کس و همه چیز دلم واسه کلاس 4 برق تنگ شده kis: فسفرهای مغزمون همش اونجا حروم شد amuz:
تصویر

آواتار کاربر
دخترپارس
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 508
تاریخ عضویت: شنبه 17 بهمن 1388, 12:34 pm
محل اقامت: تهرانپارس

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط دخترپارس » سه‌شنبه 2 شهریور 1389, 1:33 am

توي همين كنكور كذايي 89 من دانشكده اقتصاد و حسابداري تهران مركز بودم،پيچ شمرون. ظاهرا همه حوزه دختر بودن.پنج دقيقه اي ميشد كه در باز شده بود و بچه ها اومده بودن و دنبال صندليهاشون ميگشتن . دوتا مراقب خانوم بودن با يه مراقب آفا تومايه هاي غول برره. يه پسره چند بار اومد از در سالن داخلو نگاه كردو رفت بيرون بالاخره كارتشو به آقاي مراقب نشون داد تا مطمئن بشه جاش توي همين حوزه و همين سالن و همين صندلي هاست.كه مطمئن هم شد ولي اگه بدونين بيچاره با چه حالي اين سالن رو تا آخر رفت و صندليشو پيدا كرد كه نگو. انقدر دلم براي بيچاره سوخت بيني چه اشتباهي كرده بود كه افتاده بود اونجا dd:
جاذبه خاك به ماندن مي خواند،
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.

سيد مرتضي آويني

آواتار کاربر
hiva-r
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 33
تاریخ عضویت: جمعه 18 شهریور 1390, 9:55 pm

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط hiva-r » شنبه 9 مهر 1390, 4:15 pm

يادش بخير بچه بودم...
عروسي عموم به من گفتن خانواده عروس كه اومدن تو داد بزن بگو:اين افتخارتونه محمد دامادتونه.
آقا اومدن منم جو گرفتم داد زدم اين افتخارتونه محمد عروستونه.
خلاصه حرف راستو بچه ميزنه عموي ما شد عروسشون.يه ذذ به تمام معنا...
هرگز به رنج فردا نيانديش رنج هر روز براي آن روز كافيست...

آواتار کاربر
$ensieh
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 576
تاریخ عضویت: دوشنبه 21 شهریور 1390, 12:43 pm
محل اقامت: انديشه
تماس:

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط $ensieh » سه‌شنبه 12 مهر 1390, 2:43 pm

راستش روم به ديفال من از بچگي شكمو بودم،5،6ساله بودم كه زن داييم براي منو دختر خالم سارا كه 7سال از من بزرگتره نفري ي دونه هوبي خريد،من زود هوبي خودمو خوردم ولي سارا مثل خانما گهگاهي ي ليس بهش ميزد منم گفتم اينجوري نميخورن كه!بده من بهت ياد بدم،هوبي رو ازش گرفتم يهو همرو خوردمو گفتم حالا ياد گرفتي؟! الان سارا26سالشه هنوزم ميگه من تو كف اون هوبي موندم كه جلو چشمم ي لقمه ي چپش كردي gsg
دلمان که میگیرد تاوان لحظاتیست که دل میبندیم...
چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نیست!

آواتار کاربر
Gold boy
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 600
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 6 مرداد 1390, 3:00 pm
محل اقامت: تبریز

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط Gold boy » دوشنبه 2 آبان 1390, 7:02 pm

بهترین خاطره هر کسی زمانی اغاز میشود که عاشق میشود و روحانی ترین لحظه اش لحظه ای که یکی رو مداوم دوست داشته باشه و چه خوشبختند کسانی که به جای نفرت, بدون انتظار محبت میکنند.

آواتار کاربر
Mahsa01
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 425
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 6 مرداد 1390, 10:24 pm
محل اقامت: یزد

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط Mahsa01 » سه‌شنبه 24 آبان 1390, 5:58 pm

سلام
خیلی جای باحالیه اینجا
خاطره ی من
واسه ثبت نام کارشناسی با دوستم رفتیم ثبت نام اونجا که رسیدیم خیلی ذوق زده و خوشحال از اینکه اومدیم ثبت نام
بهمون گفتن کارت ملی اول دوستم داد گفت خانوم اسمتون تو لیست نیست شما جهاد یزد قبول نشدید دوست منم گفت نه من قبول شدم باور کنید هی اصرار بعد من کارت ملیم رو دادم زنه گفت ببین این قبول شده تو نشدی بعد از مدتی متوجه شدن که جهاد اشکذر قبول شده بعد دیگه هیچی آقا دوستم اعصابش خورد و داغون به وضع فجیعی گوشیش رو دست گرفت بره به مامانش قضیه رو بگه همین رفت که بره از در بیرون درم شیشه ای بو خورد تو در یه صدایی داد که همه برگشتن نگاش کردن من که دیگه از خنده مرده بودم دهنمو میگرفتم به زور میبستم که دوستم ناراحت نشه سرمو کردم تو کیفم هی میخندیدم
دختره هم سرشو بالا نیاورد قضیه کی بود کی بود من نبودم
فردای اون روز واسه تکمیل ثبت نام خودم تنها رفتم پام درد گرفته بود رفتم روی یه صندلی بشینم همچین که نشستم صندلیه شکسته بود زیر پام خالی شد خوردم زمین حالا همه نگام کردن پسرا بهم خندیدن منم مثل یه مرد پا شدم خودمو تمیز کردم رفتم رو یه صنلی دیگه نشستم
ولی یاد گرفتم که از این به بعد به دیگران نخندم.
" بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو! "

آواتار کاربر
v3nus
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 41
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 آبان 1389, 2:16 pm

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط v3nus » دوشنبه 6 شهریور 1391, 5:25 pm

ما هم 1 داستان بگیم حالا که دور همیم looc
آقا توی هنرستان ما 1 معلم داشتیم شدید توی تلفظ کلمات انگلیسی مشکل داشت dan
فک میکنید به کلمه ی MShome چی میگفت؟

میگفت : em sho me
ger: ha: ger
Always Forgive Your Enemies But Never Forget Their Names

قفل شده