دفتر خاطرات ...

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

دفتر خاطرات ...

پست توسط Ramin » جمعه 11 مرداد 1387, 5:34 pm

در این تاپیک میتونید خاطرات خودتون رو بنویسید ktb:

اولیشو هم خودم میگم .

همینطور که دراز کشیدم بودم رو تخت و چشمام سنگین شده بود یهو یه اس ام اس ( باشه بابا ، پیامک ! ) برام اومد ، یکی از فامیلامون بود ، نوشته بود : میشه بهم زنگ بزنی ، کار مهمی دارم .
من با خودم گفتم ، وای ، به من چه زنگ بزنم ، اینم وقت گیر اورده ها !
منم اس ام اس ( پیامک ) زدم ، نوشتم : ببخشید من گوشیم یه طرفه شده نمیتونم به شما زنگ بزنم
بعد جواب داد : اگه یه طرفه شده اونوقت چجوری الان به من اس ام اس دادی ؟
وای ، اینو که دیدم ترکیدم از خنده نمیدونستم چی بگم ، آبروم رفت حسابی 2ru:
سریع پریدم زنگ زدم بهش و خلاصه یه جوری به قول خودمون ماست مالیش کردم khk:
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط Ramin » جمعه 11 مرداد 1387, 11:24 pm

چند روز پیش کار که تموم شد از شرکت اومدم بیرون و وارد مترو شدم ، خیلی شلوغ بود و داشتم له میشدم اون وسط ، خلاصه بعد از اینکه خط رو عوض کردم یکم خلوت تر شده بود ، یهو در کیفم رو باز کردم دیدم ای داد بی داد ، زیپ کیفم بازه و موبایلم نیست گفتم موبایلمو زدند ......
حالا نمیدونستم چی کار بکنم ، همینجوری که داشتم کیفم رو زیر و رو میکردم یکی گفت آقا چی شده ، گفتم موبایلم رو دزدیدن ، خط قبلی شلوغ بود فکر کنم توی اون شلوغی یکی زیپ کیفم رو باز کرده و ...
گفت شمارتو بگو زنگ بزنم ، دفعه ی اول که گرفت گفت خاموشه ، با خودم گفتم صد در صد خاموشش کرده که نتونم زنگ بزنم ...
دفعه ی دوم که زنگ زد بوق آزاد خورد ، بعد گوشی رو داد دستم گفت بیا صجبت کن ...
چشمتون روز بد نبینه ، همین که گوشی رو برداشت هر چی از دهنم در میومد بهش گفتم بعد آخرش گفتم حداقل سیم کارتش رو بهم بده ... اون بنده خدا هم هیچ حرفی نمیزد و فقط به حرفهام گوش میداد
بعد که حرفام تموم شد ، گفت آقای احمدی گوشیتون رو توی شرکت جا گذاشتید ، موقعی که برقا رفته بود شما هم حواست نبود و گوشیت رو روی میزت جا گذاشتی ...
منو میگی ، داشتم از خجالت آب میشدم میرفتم کف مترو khk:
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آواتار کاربر
SADRA
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 344
تاریخ عضویت: دوشنبه 27 خرداد 1387, 6:53 am
محل اقامت: از این به بعد رشت...تا خدا واسه فردا چی بخواد!
تماس:

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط SADRA » شنبه 12 مرداد 1387, 4:56 am

خاطرت جالب بود...اما فقط ضایع شدی که بابا....

خاطرک های من از کنکور
1- تو کنکور آزاد 86 نفر 2 تا جلویی من با خودکار دفترچه رو پر میکرد
2-یه بنده خدایی تموم جوابا رو تو سوالا زده بود و وقتی پاسخ نامه رو ازش میگرفتند
دقیقه وقت منت میکد تا وارد کنه اما ندادن بهش
3- سر جلسه امتحان دانشگاه یکی از دوستان که چند تا پشتم نشسته بود خیلی آروم و بی صدا فوت کرد که نا آخر امتحان کسی نفهمید . . .
میلاد جان یادت بخیر...روحت شاد
انجمن علمی کامپبوتر دانشگاه آزاد لاهیجان1389

Science Computer Association of Lahijan
http://scal.orq.IR

آواتار کاربر
reza-1365
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 683
تاریخ عضویت: شنبه 27 مرداد 1386, 2:09 am
محل اقامت: فعلا ایران

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط reza-1365 » دوشنبه 14 مرداد 1387, 1:24 am

داداش من هم خاطره ای از کنکور دارم تو اغاز کنکور بعد از پخش دفترچه ها از بلند گو یه خانم که از طریق کامپیوتر می گفت مثلا دفترچه ها رو بردارید یا فلان کار رو بکنید ماله کامپیوتره و صدای اون خانم بوسیله نرم افزار افکت گذاری و صدا گذاری شده بغلی من میگفت عجب صدای خوشکلی داره جون میده واسه دوست شدن بخورم صدات رو و از این چرت و پرت ها یکی هم داداش به جون خودم بغل ما نشسته بود و دو سه تا شاگرد زرنگ هم بغلش بودند این ادم باور کنین 40 دقیقه ای تمام تستها رو حل کرد و اومد تستهای خودش رو با اون بغلی هاش چک کنه باور کنین 3 صندلی جلو تر و عقب تر خودش رو میدید تو کنکور ازاد دیدم لامذهب تهران جنوب قبول شده من 4 ماه خونده بودم مهندسی تبریز قبول شدم خودش می گفت یک ماهه خونده بود
برای تعجیل در ظهور و سلامتی امام زمان (ع) یک صلوات بفرستید.

آواتار کاربر
nazi111
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 439
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 18 دی 1386, 3:40 pm

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط nazi111 » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 7:58 pm

SADRA نوشته شده:خاطرت جالب بود...اما فقط ضایع شدی که بابا....

خاطرک های من از کنکور
1- تو کنکور آزاد 86 نفر 2 تا جلویی من با خودکار دفترچه رو پر میکرد
آقا کلی خندوندیم ممنون :lol:
کسی موفق می شود که خسته نمی شود.

آواتار کاربر
nazi111
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 439
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 18 دی 1386, 3:40 pm

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط nazi111 » یک‌شنبه 20 مرداد 1387, 8:07 pm

1 خاطره جالب زندگیم این بود :

من دوره کاردانی در شمال زندگی میکردم و درسی به نام فیزیک الکتریسیته داشتیم. دوستان تصمیم گرفتن با هم 1 کلاس خصوصی بریم.

خلاصه سرتونو درد نیارم. پیش استادی که می رفتیم بنده خدا خیلی آدم با حساب کتابی بود وقتی پرسیدیم جلسه ای چند؟ گفتش 5225 تومان تازه اعلام کرد هر جلسه پولشو ببریم.

:D همیشه برای جور کردن اون 25 تومن قبل کلاس ماجرا داشتیم. یادش بخیر.
کسی موفق می شود که خسته نمی شود.

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط مهيار » چهارشنبه 23 مرداد 1387, 12:43 pm

خوب دوستان من هم گفتم اينجا يكي از خاطراتمو بذارم كه يكمي حالو هواي فروم عوض شه .
اين قضيه بر ميگرده به حدودا 4 سال قبل زماني كه تازه گوشي بين جونها مد شده بود (و هنوز اين ايرانسل نيومده بود كه همرو گوشي دار كنه ).از اونجايي كه من كلا آدم on time نيستم يه روز به سرم زد زود حركت كنم و به كارام برسم . دست بر قضا اون روز خيلي زود حركت كرده بودم و هوا هم فوق العاده سرد و برفي بود . خيابونها هم خلوط وماشين (كلا وسيله حمل و نقل كم بود ) مجبور شدم با اتوبوس برم . سوار اتوبوس كه شدم كلا 4 5 نفر تويه اتوبوس بيشتر نبودن بعد از من يه پسر جون (به قول ما خيلي سوسول)وارد اتوبوس شد و از اونجايي كه گوشي بين جونها خيلي كم بود و هر كسي كه ميخريد تا يه سال گوشي رو به خاطر كلاسش هر جا كه ميرفت دستش ميگرفت . خلاصه اومدو روي صندلي مقابل من نشست بعد حدودا 2 3 دقيقه گوشيش زنگ خورد شروع كرد به صحبت كردنو بلند بلند خنديدن راستش آدم پر حرفي به چشم ميومد چون 20 دقيقه داشت با تلفن صحبت ميكرد همنطور كه در حال صحبت بود يه دفعه گوشيش زنگ خورد طفلك اين قدر كه حول شده بود نميدونست چيكار كنه به بنده خدا گفت آقا خط روي خط افتاده لطفا قعط كنيد آقا منو ميگي از خنده روده بر شده بودم مجبور شدم چند ايستگاه جلوتر پياده شم از اون روز هر كسيو كه با گوشي ميبينم ياد اون پسره ميفتم
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط مهيار » جمعه 1 شهریور 1387, 12:08 pm

دوستان چرا ديگه كسي خاطراتشو نميذاره ؟
خوب اشكال نداره من خودم ميذارم . خاطراتي از دانشگاه كه در عين مضحكي واقعا تلخ بودند .
راستش من تويه دانشكده منتظري مشهد درس ميخوندم خدا رو شكر كه خيلي زود تموم شد واقعا از نظر اساتيد شرايط بغرنجي داشتيم به خصوص اساتيد دروس تخصصي عملي . راستش يكي از اساتيد بود كه معروف بود بين بچه ها به" هيچي بارش نيست " يه نفر كه هيچكس نميدونست اين بابا چطوري به اينجا رسيده . ولله من تا قبل از ترم 4 كه يه واحد آز پايگاه داده باهاش داشتم حرفهايي كه در موردش ميزدنرو باورم نميشد تا اين كه به عينه پي بردم بله ايشون واقعا تعطيل تشريف دارند . حالا ميخوام يكي از خاطراتيرو تعريف كنم كه وقتي sql رو باز ميكنم ياد اون بنده خدا ميفتم .
راستش اوائل ترم بود كلاسها هنوز زياد جدي نشده بود (البته جايي كه من درس ميخوندم اول و آخرش يكي بود)
من و دوستم (از دوستاي قديميم) با اين آقا كلاس داشتيم و چون هماهنگ شده بود كه كلاس تعطيله رفته بوديم اتاق مطالعه در حال خوندن درس واسه كنكور بوديم . راستش يه مدت كه گذشت خسته شديم رفتيم كه يه سري بزنيم ببينيم اصلا بچه ها به قولشون عمل كردن يا نه (چون چند تا از بچه هاي ترم پاييني هم باهامون كلاس داشتن ) وارد سايت كه شديم يه دفعه اين استاد از جلومون سبز شد گفت من داشتم ميرفتم حالا كه شما اومديد بياين يه چيزي بهتون ياد بدم كه هم بدرد آيندتون بخوره هم اينكه از بقيه جلو بيفتيد و اين بشه جريمه اونايي كه نيومدند . آقا مارو ميگيد تويه عمل انجام شده قرار گرفته بوديم از يه طرف هم كه كنجكاو شده بوديم چي ميخواد بگه . رفتيم نشسيتم تويه سايت پشته يه سيستم .sql رو باز كرد گفت ميخوام attach كردن رو بهتون بگم ger: مارو ميگي مونده بوديم بخنديم گريه كنيم چي كار كنيم . شروع كرد به گفتن يه ديتا بيس رو attach كرد موقع attach كردن پيغام موجود بودن ديتابيس رو داد من چون يه مقداري sql ام خوب بود فهميدم گفتم چيزي بهش نگم ببينم چي كار ميكنه يه بار ديگه امتحان كرد دوباره همون error رو داد . از جاش بلند شد گفت فكر كنم مشكل شبكه داره اين سيستم ger: آقا مارو ميگي مونده بوديم چي كار كنيم از اون روز فهيمديم كه واقعا هيچي بارش نيست متاسفانه بد جور هم بهم نمره داد سر آزمون پاياني باورتون شايد نشه 4 نفر از روي من تقلب نوشتن من شدم 12 نفر پشت سريم كه همرو از روي من نوشته بود شد 18 پشت سريش كه روي پشت سريه من نوشته بود شد 17 اون پشت سريش شد 15 . حالا اين بنده خدا مسئول it آموزش پرورش استان خراسان رضويه حالا خودتون ديگه قضاوت كنيد .
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

آواتار کاربر
Milo
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 478
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 20 شهریور 1386, 4:12 am
محل اقامت: ایران
تماس:

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط Milo » دوشنبه 4 شهریور 1387, 7:57 pm

خوشم اومد از تاپیک amuz:

یک خاطره خنده دار از روزای اول کلاس ام تو دانشگاه
من دانشگاه آزاد مشهد بودم ( سما )

اون روزای اول زبان پیش دانشگاهی داده بودن بهمون ( زورکی :mrgreen: ) استادش هم از اونایی بود که می گفت بعد از حضور و غیاب کسی رو راه نمیده !
جلسه دومه کلاس بود که داشت همه رو برای رفتارش و بد اخلاقیش توجیه می کرد . روی صندلیش پشت تریبون نزدیک تخته ( که تیکه بلندی داره ! ) نشسته بود هی هم صندلی یو می کشید اونطرف و هی با عصبانیت تموم میگفت من از آدمهایی نیستم که نمره بدم و اینا منم داشتم بهش نیگا می کردم که یهو پایه صندلیش در رفت و از پشت محکم افتاد رو زمین تصویر
من داشتم از خنده میمردم ولی محکم خودمو نگه داشتم که یهو خودش گفت دیدی چطوری خوردم زمین ؟
منم دیگه خودمو نتونستم کنترل کنم زدم زیره خنده و از کلاس رفتم بیرون ...
ولی خیلی با حال بود آخه 2 ساعت قبلش هم که برای بچه های تربیت بدنی کلاس داشت همونطوری که صندلی رو می کشیده و فرمونهاشو میداده پایه صندلیش میره رو پایینه پرده کلاس و از اونجا که چوپ پرده شل بوده کنده میشه و از اون بالا میخوره تو سرش تصویر
خلاصه 2 بار در یک روز مخش ضربه میبینه !
آخر ترم هم همه ملت رو انداخت من و چند تای دیگه ام که قبول شدیم با 13 -- 14 قبول کرده بود وگرنه که ...
تو رفتی و من آهسته پشت سرت گفتم نرو ... تصویر

آواتار کاربر
قائم
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 222
تاریخ عضویت: دوشنبه 30 مهر 1386, 6:21 pm
محل اقامت: عشق من،عمر من،شهر من،لنگرود

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط قائم » یک‌شنبه 31 شهریور 1387, 3:12 pm

واقعا که خاطرات جالبی دارین. حالا که بحثش پیش اومد گفتم که منم یه خاطره بگم. البته این خاطره مربوط به یکی دو سال پیشه:
آقا عروسیه داداش رفیق صمیمیم بود. دادماد لنگرودی بود و عروس واسه یه شهر دیگه (حالا بماند کدوم شهر) چون داماد لنگرودی بود، عروسی رو تو شهر ما گرفتن. آقا یهو وسط عروسی بین برادر عروس و برادر داماد(همون رفیقم) درگیری پیش اومد. همینکه دعوا شروع شد، فامیلای عروس دیگه رنگ روزگارو ندیدن. ما رفیقا تا می تونستیم اونا رو زدیم. جالبش اینجا بود که ارکستر همونجوری داشت می زدو انگار نه انگار.(نمونشو تو فیلم سنتوری مشاهده کردین) همین لحظه بود که یهو عروس و داماد از محوطه ی بانوان راه افتادن که بیان تو محوطه آقایون تا یه سلامی کرده باشن! ما که فهمیدیم عروس و داماد دارن میان طرف ما به سختی از هم جدا شدیم. عروس و دامادم بی خبر از جنگی که پیش اومده بود، اومدنو یکی یکی به مهمونا خوش آمد می گفتن. تا اینکه به من رسیدن. منم که اصلا تو اون لحظه حواسم سر جاش نبود، تا اومدم به داماد تبریک بگم، اشتباهی گفتم: خیلی خوش اومدین، ایشالله عروسیه شما!!! همین لحظه بود که اطرافیام از خنده شکم دلشونو گرفتن. منم از خجالت هفت رنگ عوض کردم.
واقعا که عجب شبی بود اون شب!
قربونتون بشم.

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط Ramin » یک‌شنبه 31 شهریور 1387, 7:28 pm

حالا که نزدیک بازگشایی مدارسه یه خاطره بگم از اولین روزی که میخواستم برم مدرسه .
یادش بخیر .
روز اولی بود که میخواستم وارد مدرسه بشم و مادرم برام یه دست گل خرید تا بدم به معلمم ، اون روز کمی من دیر رسیدم ، وقتی وارد کلاس شدم معلمم اومد به سمتم و خوش آمد گفت ، بعد بهم گفت اون دسته گل برای منه ؟
گفتم نه !
بعد گفت برو بشین ، من هم رفتم اون ردیف آخر نشستم ، همه ی کلاس من رو نگاه میکردن
وقتی کلاس تموم شد ، معلمم بهم گفت اون گل رو برای کی اوردی ؟
گفتم نمیدونم ، مادرم بهم داد بیارم مدرسه ،
گفت خوب باید بدی به من دیگه ، اون رو برای من گرفته .
گفتم ولی نگفت بدم به شما .
گفت ببین همه بجه ها برام گل اوردن ، اون رو باید به من بدی ، برای منه .
خلاصه از اون اصرار و از من انکار ...... :mrgreen:

بالاخره بعد از کلی لجبازی گل رو دادم بهش ، هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره ، خیلی خاطره شیرینی بود برام ، هنوز که یادش میوفتم کلی میخندم :D
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آواتار کاربر
ce.mohsen
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 385
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 28 تیر 1386, 11:10 am
محل اقامت: پشت دریاها
تماس:

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط ce.mohsen » یک‌شنبه 31 شهریور 1387, 10:47 pm

به به ، عجب بیت خوبیه اینجا
جون می ده واسه :mrgreen:


الان شبکه 3 یه فیلم سینمایی نشون داد ، من 10 دقیقه آخرش رو دیدم و آخرین جمله فیلم خیلی برام جالب بود
"چرا آدم ها فکر می کنن که همیشه وقت دارن !؟"
پس گفتم تا وقتی هست و زنده ام و می تونم ، به خاطره بنویسم تا فرداها تو ذهن ها بمونم
من خیلی خاطره دارم چون هر کسی از ظن خود شد یار من bil:
سعی می کنم از این به بعد بعضی وقتا

کلاس دوم دبیرستان بودم .دو تا میز اول کلاس کنار در ماله من و دوستام بود . دو تا عقب و دو تا جلو که من میز اول می شستم . یه روز یکی از عقبی ها اومد جلو و فقط مهدی نامی عقب موند (محسن و مرتضی و اکبر جلو بودن) . عرض کنم زنگ ادبیات بود با یه معلمی که خیلی جالب بود و ما تا به اون زمان هنوز اون روی سگش رو ندیده بودیم.حوصلمون سر رفته بود و مهدی که غقب بود هی میز ما رو هل می داد جلو و بعد می کشید عقب (کرم بود دیگه) و ما جایه تکیه نداشتیم . یا بار مهدی میز خودشو کشید جلو و میز ما هم جلو بود و ما 3 تایی تکیه دادیم به میز .من یه نگاه به مهدی کردم و یه نگاه به مرتضی و اکبر (دیگه وقتش شده بود) و مهدی یه دفعه میزش رو کشید عقب . من که خبر داشتم خودم رو دادم جلو و یه کمی از رو میز بلند شدم تا میز سبک شه و اون 2 تا و میز و تا حدودی من با هم همگی برگشتیم و میز کلا چپه شد . کله بچه های کلاس و بیشتر از همه من منفجر شدیم از خنده . مرتضی و اکبر هنوز رو زمین پهن بودن و کلاس در حال خنده . معلم با عصبانیت اومد سمت ما به این خیال که از قصد این کار کردیم که جو رو عوض کنیم (من قبول دارم که کرم از من بود :lol: ) اما اکبر و مرتضی روحشون هم خبر نداشت . تا اینجای ماجرا یه طرف ، از اینجا به بعد مهمتره
معلم اومد و اکبر همون لحضه با یه حالت ترس و گریه گفت آقا تقصیره ما نبود ، تقصیره مهدی بود ، میزو کشید عقب و خلاصه آدم فروشی رو به حد اعلا رسوند . معلم هم یه چک ناقابل زد تو گوش مهدی و از کلاس بیرونش کرد و ... . بعد حواسش اومد به مرتضی و من که هنوز داشتیم می خندیدیم (من که نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم این جور مواقع) ، من سریع نیشم رو جم کردم و نفسم رو حبس کردم تا خندم نشون داده نشه ، معلممون به مرتضی گیر داد و سوال کرد چرا اینکار رو کردین ، طفلک مرتضی تا اومد حرف بزنه و دهنش رو باز کنه که تقصیر من نبوده ، جان ، خوابوند زیره گوشش و من باز یه کم خندم ترکید و سرم رو انداختم پایین که نفهمه و نمی دونم چه جوری شد که اصلا حواسش به من نیومد و رفت و من سرمو گذاشتم رو میز و هی خندیدم ، خندیدم و ....
شاید تا حالا تو عمرم اونقدر نخندیده باشم ، الان که سالها می گذره (همین الان که دارم می نویسم) و یاد اون داستان می افتم دارم میمیرم از خنده
ار بلایی که من سر بچه ها اووردم و خودم از زیر کتکش در رفتم

هر وقت با بچه ها جمع میشیم و یاد اون روزا می کنیم من خیلی حسرت اون خوشی ها رو می خورم و یاده اون کلاسا که می پیچوندیم و می رفتیم پارک ، یاد ...
البته شاید قشنگترین خاطرات من تو 2 سال دور از خونه ، تو غربت ، تو بناب (دوران کاردانی) باشه که اگه عمری بود هر بار یکیش رو می گم str:
به جای لعنت فرستادن بر تاریکی ، یک شمع روشن کن
کم رنگ ترین جوهرها از قوی ترین حافظه ها ماندگارتر است
خدایا به من قدرت و جراتی ده تا آنی شوم که به خاطرش مرا خلق کردی

آواتار کاربر
قائم
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 222
تاریخ عضویت: دوشنبه 30 مهر 1386, 6:21 pm
محل اقامت: عشق من،عمر من،شهر من،لنگرود

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط قائم » سه‌شنبه 2 مهر 1387, 2:29 pm

یکی دو سال پیش بود که با رفیقام رفته بودیم مشهد. (ما رفیقا الآن چند سالی هستش که باید یه سفر دسته جمعی مشهد بریم.)
اصل ماجرا: ساعت حدود 4 صبح بود. آقا ما کنار در یکی از این صحنا، چسبیده به کفش داری رو فرش نشسته بودیم. 8 نفر اونجا بودیم که 6 نفرمون خواب بودن و فقط من و یه نفر دیگه بیدار بودیم و داشتیم با موبایل مرثیه گوش می دادیم. موبایله هم K750i بود که واسه رفیقم بود.آقا رفیقم طوری گذاشته بود که فقط همون آهنگ به صورت repeat باشه. یکم که گذشت، من موبایلو برداشتم، چند دقیقه باهاش ور رفتم، بعد گذاشتم رو mp3 player رو همون آهنگ. آقا آهنگه داشت تموم می شد:" قربونِ کبوترایِ حرمت امام رضا، قربونِ کبوترایِ حرمت امام رضا. . ." آقا ما انتظار داشتیم که دوباره آهنگ از اول بخونه که چشتون روز بد نبینه.. ger: . رفت رو آهنگ بعدی:" دُبی دُبی، بریم دُبی..." ssb: آقا همونجا بود که همه صورتشون برگشت به سمت ما khk: . من که دیدم هوا پسه، خودمو زدم به خواب! خادمم اومدو قشنگ از خجالت دوستم دراومد! nar:
قربونتون بشم.

آواتار کاربر
Milo
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 478
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 20 شهریور 1386, 4:12 am
محل اقامت: ایران
تماس:

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط Milo » یک‌شنبه 7 مهر 1387, 7:17 pm

سلام

این خاطره ماله من نیست واسه یکی از دوستامه :mrgreen:

......

می گفت تو یه روزه برفیه سرد ! با دوستش سواره یه اتوبوسی میشه که خیلی هم شلوغ بوده ! خلاصه با زحمت تمام دو تایی میرند سواره اتوبوس می شند و چون راه نمی دادند که اینا برند عقب همونجا جلو اون میله اولیه :mrgreen: می ایستند ! دوستش میله بالایی رو می گیره و دوستم میله صندلی رو ...
راننده اتوبوسه هم از اونایی بوده که بد رانندگی می کرده . یه پسره هم بیچاره تو عالمه خودش ایستاده بوده اون جلو ...
چند دقیقه ای که از سوار شدندشون می گذره یهو اتوبوس یه ترمزه جانانه می گیره !!!! از اونا که همه میافتن روی هم ha:
بعد دوسته دوستم هم نمی تونه تعادلش رو حفظ کنه دستش از میله بالایی کنده میشه و شترق می خوره تو گوشه اون پسره که اون جلو واسه خودش ایستاده بوده ha: ha:

با اینکه ازش عذر خواهی می کنند دیگه جلو خندشونو که نمی تونستن بگیرن تا به ایستگاه میرسه دو تایی پیاده میشن ha:
ولی دلم برا او بیچاره پسره می سوزه که ... ha:
تو رفتی و من آهسته پشت سرت گفتم نرو ... تصویر

ابراهيم فتحي
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 10
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 28 شهریور 1387, 3:31 pm

Re: دفتر خاطرات ...

پست توسط ابراهيم فتحي » جمعه 22 آذر 1387, 3:19 pm

چشمتون روز بد نبينه تو كنكور سراسري 87 حسابي خونده بودم رفتم سر جلسه كنكور بغل دستم يه پسره نشسته بو قيافه خر خون حسابي گفتم رياضي رو بلدي گفت شايد 80 درصد بشه ولي كمتر نميشه گفتم مدار منطقي رو چطور مي زني گفت عالي گفتم اگر اجازه بدي اينارو ازت بنويسم گفت باشه خلاصه آقا نوشتم بعد كنكور بيرون گفتم چطور زدي اول گفت عالي شايد رياضي 60 درصد بشه ولي مدارو عالي زدم من بيچاره باورم شد بعد خنديد گفت بابا الكي گفتم همشو شانسي زدم آقا گرفتم اينو آنقدر زدم كه به زور از دستم گرفتن انگار دنيا رو من خراب شد به خاطر آقا رياضي 20- و مدار منطقي 18- شد بيچاره من رتبه 15 هزار nar:

قفل شده