انجمن شعر شهاب دانش - ظهر عاشقانه

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

mehri_mollalo
پست: 2
تاریخ عضویت: شنبه 31 فروردین 1387, 2:31 pm

انجمن شعر شهاب دانش - ظهر عاشقانه

پست توسط mehri_mollalo » چهارشنبه 1 خرداد 1387, 5:02 pm

با سلام به همه ي دوستان
بنا به درخواست بچه ها ي انجمن شعر تصميم گرفته شد فرومي به نام "ظهر عاشقانه" را راه تا دوستان بتوانند شعر هاي خودشان و يا شعراي ديگر را در اين بخش قرار دهند

هر چي سريعتر براي ثبت نام اقدام كنيد :wink:

آواتار کاربر
eli
مدیر نمونه سایت کارشناسی
مدیر نمونه سایت کارشناسی
پست: 2590
تاریخ عضویت: چهارشنبه 3 مرداد 1386, 9:45 pm

Re: ظهر عاشقانه

پست توسط eli » چهارشنبه 1 خرداد 1387, 9:08 pm

mehri_mollalo نوشته شده:با سلام به همه ي دوستان
بنا به درخواست بچه ها ي انجمن شعر تصميم گرفته شد فرومي به نام "ظهر عاشقانه" را راه تا دوستان بتوانند شعر هاي خودشان و يا شعراي ديگر را در اين بخش قرار دهند

هر چي سريعتر براي ثبت نام اقدام كنيد :wink:
دوست عزیز میشه بیشتر توضیح بدید ؟

من اصلا متوجه منظورتون نشدم :?:

منظورتون از ثبت نام چیه؟!!!!!
در قفس کـــــــــه باشی دیگر شیـــــــــر یا قنـــــــــاری بودنت مهم نیســـــــــت.

آزادی یـــــــــک دنیـــــــــاست پراز حرفـــــــــای نگفتـــــــــه.

در کشـــــــــور مـــــــــن آزادی فقط نام یک میدان است.

آواتار کاربر
bafekr
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 39
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 26 تیر 1386, 10:11 pm
تماس:

شعر از زنده یاد حسین منزوی

پست توسط bafekr » یک‌شنبه 5 خرداد 1387, 1:52 am

خیال خام پلنگ من بسوی ماه پریدن بود
و ماه را زبلندایش بروی خاک کشیدن بود
پلنگ من ، دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
گل شکفته خداحافظ ، اگر چه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم ، آری ، موازیان به ناچاری
که هر دو در باورمان ، ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود

آواتار کاربر
bafekr
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 39
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 26 تیر 1386, 10:11 pm
تماس:

شعر از فاضل نظری

پست توسط bafekr » یک‌شنبه 5 خرداد 1387, 2:03 am

به نسيمی همه راه به هم می ريزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ريزد
سنگ دربرکه می اندازم و می پندارم
که به اين سنگ زدن ماه به هم می ريزد
عشق سنگیست که برسنگ دگرميچينند
گاه می ماند و ناگاه به هم می ريزد
آنچه را عقل به يک عمر بدست آوردست
عشق يک لحظه کوتاه به هم می ريزد
آه يک روز همين آه تو را می گيرد
گاه يک کوه به يک کاه به هم می ريزد.

آواتار کاربر
minoo
پست: 8
تاریخ عضویت: شنبه 31 فروردین 1387, 12:03 pm

Re: شعر از قيصر امين پور

پست توسط minoo » چهارشنبه 8 خرداد 1387, 4:01 pm

با سلام به بچه ها :)

از همان روزی که دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزی که فرزندان ادم
صدر پيغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود


از همان روزی که يوسف را برادر ها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود

بعد دنيا هی پر از آدم شد
اين آسياب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ ادم هم گذشت
ای دريغ
آدميت بر نگشت


من که از پژمردن يک شاخه گل
از نگاه ساکت يک کودک بيمار
از فغان يک قناری در قفس
حتی قاتلی بر دار
اشک بر چشمان و بغضم در گلوست
ودين ايام زهرم در پياله
زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم

صحبت از پژمردن يک برگ نيست
وای ! جنگل را بيابان می کند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان می کند
هيچ حيوانی به حيوانی نمی دارد روا
آنچه اين نا مردمان با جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نيست
فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست
در کويری سوت و کور
در ميان مردمی با اين مصيبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت
مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است

آواتار کاربر
minoo
پست: 8
تاریخ عضویت: شنبه 31 فروردین 1387, 12:03 pm

پست توسط minoo » چهارشنبه 8 خرداد 1387, 4:14 pm

تصویر

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زير پوششی از گرد
بود
ولی آخر كلاسی ها
پنهان بود
لواشك بين خود تقسيم می كردند !
وان يكی در گوشه ای ديگر
جوانان را ورق می زد
برای آنكه بی خود های و هو می كرد
و با آن شور بی پايان
تساوی های جبری را نشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای كز ظلمتی تاريك
غمگين بود
تساوی را چنان بنوشت :
"يك با يك برابر است"
از ميان جمع شاگردان يكی برخاست
هميشه يك نفر بايد به پا خيزد
به آرامی سخن سر داد :
"تساوی اشتباهی فاحش و محض است"
معلم
مات بر جا ماند ؛
و او پرسيد :
"اگر يك فرد انسان واحد يك بود
آيا باز
يك با يك برابر بود ؟"
سكوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگين فرياد زد :
"آری برابر بود."
و او با پوزخندی گفت :
"اگر يك فرد انسان واحد يك بود ،
آن زور و زر به دامن داشت بالا بود ،
وانكه قلبی پاك و دستی فاقد زر داشت
پائيين بود...
اگر يك فرد انسان واحد يك بود ،
آن كه صوررت نقره گون
چون قرص مه داشت ، بالا بود،
وان سيه چرده كه می ناليد
پايين بود...
اگر يك فرد انسان واحد يك بود.
اين تساوی زير و رو می شد...
حال می پرسم يك اگر با يك برابر بود ،
نان و مال مفت خواران از كجا آماده می گرديد ؟!
يا چه كس ديوار چين ها را بنا كرد ؟!
يك اگر با يك برابر بود ،
پس كه پشتش زير بار فقر خم می شد ؟!
يا كه زير ضربت شلاق له می گشت ؟
يك اگر با يك برابر بود ،
پس چه كس آزادگان را در قفس می كرد؟..."
معلم ناله آسا گفت :
"بچه ها در جزوه های خويش بنويسيد :
"يك با يك برابر نيست"!

تصویر

اين شعر خيلي قديمي هست ولي شاعرش رو نمي شناسم اگه كسي مي دونه خوشحال مي شم بگه :wink:

آواتار کاربر
bafekr
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 39
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 26 تیر 1386, 10:11 pm
تماس:

شعر از فاضل نظری

پست توسط bafekr » پنج‌شنبه 9 خرداد 1387, 8:45 pm

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل‌‌، گمان مكن به شب جشن مي‌روي
شايد به خاك مرده‌اي ارزاني‌ات كنند
يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطه‌اي بترس كه شيطاني‌ات كنند
آب طلب نكرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانه‌ايست كه قرباني‌ات كنند

با تشکر از خانم مینو بخاطر شعر های زیبایی که گذاشتند. شعر بالا هم از خسرو گلسرخی است .

آواتار کاربر
minoo
پست: 8
تاریخ عضویت: شنبه 31 فروردین 1387, 12:03 pm

پست توسط minoo » شنبه 11 خرداد 1387, 6:04 pm

سادگی چشم هایت
به خواهشی زلال میرسد
اما در دور دست تو دریایی است
که به تنهایی من راه برده است
و در دستان تو معمای فاصله خمیازه میکشد هنوز
حالا کودک چند ساله ی بی جواب
بی تمنای بوسه ای حتی
چشم هایت راآرام ببند وبخواب
سینه ام قایقی است
که تو را از راه های پر نشانه ی نارفته
به اقیانوس عشق خواهد پیوست
و آن بوسه ی تو
بر لب های جاودانه ام
گل خواهد کرد
و من در کنار تو اسطوره ها را خواهم شکست
تا حادثه ی تبخیر در انکار هر چه تقدی



ممنون آقاي بافكر

آواتار کاربر
minoo
پست: 8
تاریخ عضویت: شنبه 31 فروردین 1387, 12:03 pm

قيصر امين پور

پست توسط minoo » شنبه 11 خرداد 1387, 6:07 pm

چه اسفندها دود کردیم برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها می رسی
از همین راه.......

و این هم دستور عشقش بود ...
دست عشق از دامن دل دور باد!
مي‌توان آيا به دل دستور داد؟

مي‌توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد؟
موج را آيا توان فرمود: ايست!
باد را فرمود: بايد ايستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بي‌گزاره در نهاد ما نهاد
خوب مي‌دانست تيغ تيز را
در كف مستي نمي‌بايست داد

آواتار کاربر
minoo
پست: 8
تاریخ عضویت: شنبه 31 فروردین 1387, 12:03 pm

پست توسط minoo » پنج‌شنبه 16 خرداد 1387, 12:37 pm

انگار با من از همه كس آشنا تري
از هر صداي خوب برايم صداتری

آينه اي به پاكي سرچشمه يقين
با اينكه روبروي مني و مكدري

تو عطر هر سپيده و نجواي هر نسيم
تو انتهاي هر ره و آنسوي هر دري

لالايه پر نوازش باران نم نمي
خاک مرا به خواب گل ياس مي بري

انگار با من از همه كس آشنا تري
از هر صداي خوب برايم صداتري

درهاي ناگشوده ی معنایه هر غروب
مفهوم سر به مهر طلوع مكرري

هم روح لحظه هاي شوکوفایی و طلوع
هم روح لحظه هاي گل ياس پرپري

از تو اگر كه بگذرم از خود گذشته ام
هرگز گمان نمي برم از من تو بگذري

انگار با من از همه كس آشنا تري
انگار با من از همه كس آشنا تري

من غرقه ی تمامی غرقابهاي من
تو لحظه ی عزيز رسيدن به بندري

من چيره مي شوم به هراس قریب مرگ
از تو مراست وعده ی ميلاد ديگري

از تو اگر كه بگذرم از خود گذشته ام
هرگز گمان نمي برم از من تو بگذري

انگار با من از همه كس آشنا تري
از هر صداي خوب برايم صداتري
از هر صداي خوب برايم صداتري
از هر صداي ....

آواتار کاربر
bafekr
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 39
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 26 تیر 1386, 10:11 pm
تماس:

شعر از فاضل نظری

پست توسط bafekr » شنبه 18 خرداد 1387, 3:39 am

كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگ‌اند و من آيينه با خود مي‌برم
بشكنيدم دوستان دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است مي‌بارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس مي‌دهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها كفر نعمت مي‌كنيم
سفره‌ات را جمع كن اي عشق مهماني بس است!

آواتار کاربر
ctrl+alt+del
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 42
تاریخ عضویت: دوشنبه 25 تیر 1386, 7:59 pm
تماس:

پست توسط ctrl+alt+del » جمعه 4 مرداد 1387, 1:10 pm

سیاه بود
سفید بود
و اولین ضربه وقتی پا در هوا بودی برای آنکه یادت باشد
دنیا می تواند چه جای عوضی و درد آوری باشد

و پس از این همه سال
همچنان سیاه
و منتظریم که روزی شاید سفید باشد.
پروردگارا،

چگونه زیستن را به من بیاموز؛

چگونه مردن را خود خواهم آموخت.(معلم شهید)

http://www.totam.mihanblog.com

آواتار کاربر
reza-1365
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 683
تاریخ عضویت: شنبه 27 مرداد 1386, 2:09 am
محل اقامت: فعلا ایران

پست توسط reza-1365 » جمعه 4 مرداد 1387, 5:38 pm

شعر قاصدک از مهدی اخوان ثالث

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من

بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک

در دل من همه کورند و کرند

دست بردار ازین در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید

که دروغی تو ، دروغ

که فریبی تو. ، فریب

قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای

راستی ایا رفتی با باد ؟

با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای

راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک

برهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند

آواتار کاربر
reza-1365
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 683
تاریخ عضویت: شنبه 27 مرداد 1386, 2:09 am
محل اقامت: فعلا ایران

پست توسط reza-1365 » جمعه 4 مرداد 1387, 5:39 pm

بی تو مهتاب شبی باز هم از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم



شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم



در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید ، عطر صد خاطره پیچید



یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم



ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت ، من همه محو تماشای نگاهت



آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام



خوشه ی ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب



شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



یادم آمد كه تو به من گفتی از این عشق حذر كن

لحظه ای چند بر این آب نظر كن



آب آیینه ی عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است



باش فردا كه دلت باد گران است

تا فراموش كنی چندی از این شهر سفر كن



با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم



روز اول كه دل من به تمنّای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم



تو به من سنگ زدی ، من نرمیدم ، نگسستم

باز گفتم كه تو صیّادی و من آهوی دشتم



تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم



اشكی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت



اشك در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید



یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم ، نگسستم ، نرمیدم



رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم



نكنی دیگر از آن كوچه گذر هم

بی تو امّا به چه حالی من از این كوچه گذشتم



شعر کوچه‌ مهتابی از فریدون مشیری

آواتار کاربر
ctrl+alt+del
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 42
تاریخ عضویت: دوشنبه 25 تیر 1386, 7:59 pm
تماس:

Re: انجمن شعر شهاب دانش - ظهر عاشقانه

پست توسط ctrl+alt+del » پنج‌شنبه 10 مرداد 1387, 9:20 pm

آن کسانی که کلاه زهد بر سر می کنند

گاه گاهی دُم به خُم مالیده لب تر می کنند

روز در انتظار مردم یرکعون و یسجدون

شب که شد هر آن چنان را آن چنان تر می کنند

گر حرام است این می خون رنگ در آیین شان

پس چرا خون دل ما را به ساغر می کنند

مردمان چون آتش در زیر خاکستر مدام

با دو دست خویشتن هی خاک بر سر می کنند

خر فقط یک بار پایش می رود در چاله ای

دوستان !؟ هر اشتباهی را مکرر می کنند

شاخ و شانه می کشند از بهر ما بیچاره ها

توپ خالی بهر ملت دمبدم در می کنند

ناهیان منکر از فرط شتاب روز حشر

این جهان ، کار نکیر و کار منکر می کنند

قاضیان از روی ظاهر حکم بر باطن دهند

پای خود را در میان کفش داور می کنند

زیر کرسی دوش با حافظ گرفتم فال حال

شاهد آمد قدسیان این شعر از بر می کنند :

«واعظیان کاین جلوه بر محراب و منبر می کنند

چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند»

گفتم ای حافظ سخن از قول هالو گفته ای

ورنه این مردم کجا این قول باور می کنند؟
شعری از محمدرضا عالی پیام (هالو)
پروردگارا،

چگونه زیستن را به من بیاموز؛

چگونه مردن را خود خواهم آموخت.(معلم شهید)

http://www.totam.mihanblog.com

قفل شده