شعر های فروغ فرخزاد

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

آواتار کاربر
mortezafun
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 66
تاریخ عضویت: چهارشنبه 13 مهر 1390, 11:00 am
محل اقامت: بوشهر
تماس:

شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mortezafun » چهارشنبه 11 آبان 1390, 5:52 pm

قصه اي در شب


چون نگهباني کهدر کف مشعلي دارد

مي خرامد شب ميان شهر خواب الود

خانه ها با روشنايي هاي رويايي

يک به يک در گير و داربوسه بدرود

ناودانها ناله سر داده در ظلمت

در خروش از ضربه هاي دلکش باران

مي خزد بر سنگفرش کوچه هاي دور

نور محوي از پي فانوس شبگردان

دست زيبايي دري را مي گشايد نرم

مي دود در کوچه برق چشم تبداري

کوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد

بانگ پاي رهروي از پشت ديواري

باد از ره مي رسد عريان و عطر الود

خيس باران مي کشد تن بر تن دهليز

در سکوت خانه مي پيچد نفس هاشان

ناله هاي شو قشان لرزان وهم انگيز

چشمها در ظلمت شب خيره بر راهست

جوي مي نالد که ايا کيست دلدارش؟

شاخه ها نجوا کنان در گوش يکديگر

اي دريغا... در کنارش نيست دلدارش

کوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد

بانگ پاي رهروي از پشت ديواري

مي خزد در اسمان خاطري غمگين

نرم نرمک ابر دود الود پنداري

برکه مي خندد چشمش اي افسوس

وز کدامين لب لبانش بوسه مي جويد؟

پنجه اش در حلقه موي که مي لغزد؟

با که در خلوت به مستي قصه مي گويد؟

تيرگيها را به دنبال چه مي کاوم؟

پس چرا در انتظارش باز بيدارم؟

در دل مردان کدامين مهر جاويد است؟

نه دگر هرگزنمي ايدبه ديدارم

پيکري گم مي شود در ظلمت دهليز

باد در را با صدايي خشک مي بندد

مردهاي گويي درون حفره گوري

بر اميدي سست وبي بنياد مي خندد
یادت باشه زير گنبد کبود / تو بودي و من و کلي آدماي حسود
تقصير همون حسوداست که حالا / هستي ما شده يکي بود يکي نبود

آیینه ی دل جلوه ی محراب کنید
روشن ز فروغ اشک مهتاب کنید
هرجا که ندای حق طنین انداز است
چون شمع وجود خویشتن آب کنید

آواتار کاربر
mortezafun
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 66
تاریخ عضویت: چهارشنبه 13 مهر 1390, 11:00 am
محل اقامت: بوشهر
تماس:

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mortezafun » چهارشنبه 11 آبان 1390, 5:53 pm

نغمه درد


در مني و اين همه زمن جدا

با مني و ديدهات بسوي غير

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوي غير

غرق غم دلم به سينه مي تپد

واي از ان دمي که بي خبر زمن

برکشي تو رخت خويش از اين ديار

سايه توام بهر کجا روي

سر نهاده ام به زير پاي تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که برگزينمش بجاي تو

شادي و غم مني به حيرتم

خواهم از تو در تو اورم پناه

موج وحشيم که بي خبر ز خويش

گشته ام اسير جذبه هاي ماه

گفتي از تو بگسلم دريغ و درد

رشته وفا مگر گسستني است؟

بگسلم ز خويش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستني است؟

ديدمت شبي بخواب و سر خوشم

وه مگر به خوابها ببينمت

غنچه نيستي که مست اشتياق

خيزم و زشاخه ها بچينمت

شعله مي کشدبه ظلمت شبم

اتش کبود ديدگان تو

ره مبند بلکه ره برم به شوق

در سراچه غم نهان تو
یادت باشه زير گنبد کبود / تو بودي و من و کلي آدماي حسود
تقصير همون حسوداست که حالا / هستي ما شده يکي بود يکي نبود

آیینه ی دل جلوه ی محراب کنید
روشن ز فروغ اشک مهتاب کنید
هرجا که ندای حق طنین انداز است
چون شمع وجود خویشتن آب کنید

آواتار کاربر
mortezafun
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 66
تاریخ عضویت: چهارشنبه 13 مهر 1390, 11:00 am
محل اقامت: بوشهر
تماس:

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mortezafun » چهارشنبه 11 آبان 1390, 5:54 pm

مرداب


شب سياهي کرد و بيماري گرفت

ديده را طغيان بيداري گرفت

ديده از ديدن نمي ماند دريغ

ديده پوشيدن نميداند دريغ

رفت و در من مرگزاري کهنه يافت

هستيم را انتظاري کهنه يافت

ان بيابان ديد و تنهاييم را

ماه و خورشيد مقواييم را

چون جنيني پير با زهدان به جنگ

مي درد ديوار زهدان را به چنگ

زنده اما حسرت زادن در او

مرده اما ميل جان دادن در او

خود پسند از درد خود نا خواستن

خفته از سوداي برپا خواستن

خندهام غمناکي بيهوده اي

ننگم از دلپاکي بيهوده اي

غربت سنگينم از دلدادگيم

شور تند مرگ در همخوابگيم

نامده هرگز فرود از بام خويش

در فرازي شاهد اعدام خويش

کرم خاک و خاکش اما بويناک

باد بادکهاش در افلاک پاک

نا شناس نيمه پنهانيش

شرمگين چهره انسانيش

کو بکو در جستجوي جفت خويش

مي دود معتاد بوي جفت خويش

جويدشگهگاه و نا باور از او

جفتش اما سخت تنهاتر از او

هردو در بيم و هراس از يکديگر

تلخکام و نا سپاس از يکديگر

عشقشان سوداي محکومانه اي

وصلشان روياي مشکوکانه اي

اه اگر راهي به درياييم بود

از فرو رفتن چه پروائيم بود

گر به مردابي ز جريان ماند اب

از سکون خويش نقصان يابد اب

جانش اقليم تباهي ها شود

ژرفنايش گور ماهي ها شود

اهوان اي اهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشتها

جويباري يافتيد اواز خوان

رو به استغناي دريا ها روان

جاري از ابريشم جريان خويش

خفته بر گردونه طغيان خويش

يال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او

ران سبز ساقه ها را مي گشود

عطر بکر بوته ها را مي روبود

بر فرازش در نگاه هر حباب

انعکاس بي دريغ افتاب

خواب ان بي خواب را ياد اوريد

مرگ در مرداب را ياد اوريد
یادت باشه زير گنبد کبود / تو بودي و من و کلي آدماي حسود
تقصير همون حسوداست که حالا / هستي ما شده يکي بود يکي نبود

آیینه ی دل جلوه ی محراب کنید
روشن ز فروغ اشک مهتاب کنید
هرجا که ندای حق طنین انداز است
چون شمع وجود خویشتن آب کنید

آواتار کاربر
mortezafun
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 66
تاریخ عضویت: چهارشنبه 13 مهر 1390, 11:00 am
محل اقامت: بوشهر
تماس:

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mortezafun » چهارشنبه 11 آبان 1390, 5:55 pm

زندگی

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی

پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم

آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

می مکم با وجود تشنهء خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا!
یادت باشه زير گنبد کبود / تو بودي و من و کلي آدماي حسود
تقصير همون حسوداست که حالا / هستي ما شده يکي بود يکي نبود

آیینه ی دل جلوه ی محراب کنید
روشن ز فروغ اشک مهتاب کنید
هرجا که ندای حق طنین انداز است
چون شمع وجود خویشتن آب کنید

آواتار کاربر
mortezafun
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 66
تاریخ عضویت: چهارشنبه 13 مهر 1390, 11:00 am
محل اقامت: بوشهر
تماس:

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mortezafun » چهارشنبه 11 آبان 1390, 5:56 pm

مرگ من

مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو مي روند
پرده هاي تيره دنياي من
چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي نهد
بعد من با ياد من بيگانه اي
در بر آينه مي ماند به جاي
تار مويي نقش دستي شانه اي
مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پنهان ميشود
مي شتابند از پي هم بي شكيب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره ميماند به چشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي فشارد خاك دامنگير خاك
بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
یادت باشه زير گنبد کبود / تو بودي و من و کلي آدماي حسود
تقصير همون حسوداست که حالا / هستي ما شده يکي بود يکي نبود

آیینه ی دل جلوه ی محراب کنید
روشن ز فروغ اشک مهتاب کنید
هرجا که ندای حق طنین انداز است
چون شمع وجود خویشتن آب کنید

آواتار کاربر
mortezafun
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 66
تاریخ عضویت: چهارشنبه 13 مهر 1390, 11:00 am
محل اقامت: بوشهر
تماس:

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mortezafun » چهارشنبه 11 آبان 1390, 5:57 pm

بازگشت


عاقبت خط جاده پايان يافت

من رسيدم ز ره غبار الود

نگهم بيشتر ز من مي تاخت

بر لبانم سلام گرمي بود

شهر جوشان درون کوره ظهر

کوچه مي سوخت در تب خورشيد

پاي من روي سنگفرش خموش

پيش مي رفت و سخت مي لرزيد

خانه ها رنگ ديگري بودند

گرد الوده تيره و دلگير

چهره ها در ميان چادرها

همچو ارواح پاي در زنجير

جوي خشکيده همچو چشمي کور

خالي از اب و نشانه ي او

مردي اوازه خوان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانه ي او

گنبد اشناي مسجد پير

کاسه هاي شکسته را مي ماند

مومني بر فراز گلدسته

با نوايي حزين اذان مي خواند

مي دويدند از پي سگها

کودکان پا برهنه سنگ به دست

زني از پشت معجري خنديد

باد ناگه دريچه اي را بست

از دهان سياه هشتي ها

بوي نمناک گور مي امد

مرد کوري عصا زنان مي رفت

اشنايي ز دور مي امد

در انجا گشوده گشت خموش

دستهايي مرا به خود خوانندند

اشکي از ابر چشمها باريد

دستهايي ز خود مرا راندند

روي ديوار باز پيچک پير

موج مي زد چو چشمه اي لرزان

بر تن برگهاي انبو هش

سبزي پيري و غبار زمان

نگهم جستجو کنان پرسيد

در کامين مکان نشانه ي اوست

ليک ديدم اتاق کوچک من

خالي از بانگ کودکانه ي اوست

از دل خاک سرد ايينه

ناگهان پيکرش چو گل روييد

موج زد ديدگان مخملي اش

اه در وهم هم مرا مي ديد

تکيه دادم به سينه ي ديوار

گفتم اهسته اين تويي کامي

ليک ديدم کز ان گذشته ي تلخ

هيچ باقي نمانده جز نامي

عاقبت خط جاده پايان يافت

من رسيدم ز ره غبار الود

تشنه بر چشمه ره نبرد و دريغ

شهر من گور ارزويم بود
یادت باشه زير گنبد کبود / تو بودي و من و کلي آدماي حسود
تقصير همون حسوداست که حالا / هستي ما شده يکي بود يکي نبود

آیینه ی دل جلوه ی محراب کنید
روشن ز فروغ اشک مهتاب کنید
هرجا که ندای حق طنین انداز است
چون شمع وجود خویشتن آب کنید

آواتار کاربر
mortezafun
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 66
تاریخ عضویت: چهارشنبه 13 مهر 1390, 11:00 am
محل اقامت: بوشهر
تماس:

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mortezafun » چهارشنبه 11 آبان 1390, 5:58 pm

سرود زيبايي

شانه هاي تو

همچو صخره هاي سخت و پر غرور

موج گيسوان من در اين نشيب

سينه مي کشد چو ابشار نور

شانه هاي تو

چون حصارهاي قلعه اي عظيم

رقص رشته هاي گيسوان من بر ان

همچو رقص شاخه هاي بيد در کف نسيم

شانه هاي تو

برج هاي اهنين

جلوه ي شگرف خون و زندگي

رنگ ان به رنگ مجمري مسين

در سکوت معبد هوس

خفته ام کنار پيکر تو بي قرار

جاي بوسه هاي من به روي شانه هات

همچو جاي نيش اتشينمار

شانه هاي تو

در خروش افتاب داغ پر شکوه

زير دانه هاي گرم و روشن عرق

برق ميزند چو قله هاي کوه

شانه هاي تو

قبله گاه ديدگان پر نياز من

شانه هاي تو

مهر سنگي نماز من
یادت باشه زير گنبد کبود / تو بودي و من و کلي آدماي حسود
تقصير همون حسوداست که حالا / هستي ما شده يکي بود يکي نبود

آیینه ی دل جلوه ی محراب کنید
روشن ز فروغ اشک مهتاب کنید
هرجا که ندای حق طنین انداز است
چون شمع وجود خویشتن آب کنید

آواتار کاربر
mortezafun
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 66
تاریخ عضویت: چهارشنبه 13 مهر 1390, 11:00 am
محل اقامت: بوشهر
تماس:

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mortezafun » چهارشنبه 11 آبان 1390, 5:58 pm

از دوست داشتن

امشب از اسمان ديده ي تو

روي شعرم ستاره مي بارد

در سکوت سپيد کاغذها

پنجه هايم جرقه مي کارد

شعر ديوانه ي تب الودم

شرمگين از شيار حواهش ها

پيکرش دوباره مي سوزد

عطش جاودان اتش ها

اري اغاز دوست داشتن است

گرچه پايان کار نا پيداست

من به پايان دگر نينديشم

که همين دوست داشتن زيباست

از سياهي چرا حذر کردن

شب پر از قطره هاي الماس است

انچه از شب بجاي مي ماند

عطر سکر اور گل ياس است

اه بگذار گم شوم در تو

کس نيابد زمن نشانه ي من

روح سوزان اه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه ي من

اه بگذار زين دريچه ي باز

خفته در پرنيان روياها

با پر روشني سفر گيرم

بگذرم از حصار دنياها

داني از زندگي چه مي خواهم

من تو باشم تو پاي تا سر تو

زندگي گر هزار باره بود

بار ديگر تو بار ديگر تو

انچه در من نهفته دريايي ست

کي توان نهفتنم باشد

با تو زين سهمگين طوفاني

کاش ياراي گفتنم باشد

بس که لبريزم از تو مي خواهم

بدوم در ميان صحرا ها

سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج درياها

بس که لبريزم از تو مي خواهم

چون غباري ز خود فرو ريزم

زير پاي تو سر نهم ارام

به سبک سايه ي تو اويزم

اري اغاز دوست داشتن است

گرچه پايان راه نا پيداست

من به پايان دگر نينديشم

که همين دوست داشتن زيباست
یادت باشه زير گنبد کبود / تو بودي و من و کلي آدماي حسود
تقصير همون حسوداست که حالا / هستي ما شده يکي بود يکي نبود

آیینه ی دل جلوه ی محراب کنید
روشن ز فروغ اشک مهتاب کنید
هرجا که ندای حق طنین انداز است
چون شمع وجود خویشتن آب کنید

آواتار کاربر
mortezafun
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 66
تاریخ عضویت: چهارشنبه 13 مهر 1390, 11:00 am
محل اقامت: بوشهر
تماس:

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mortezafun » چهارشنبه 11 آبان 1390, 5:59 pm

دعوت

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم

چرا بيهوده مي گويي دل چون اهني دارم

نمي داني نمي داني که من جز چشم افسونگر

در اين جام لبانم باده ي مرد افکني دارم.

چرا بيهوده مي کوشي که بگريزي ز اغوشم

از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت اغوشي

نمي ترسي؟که بنويسند نامت را

به سنگ تيره ي گوري شب غمناک خاموشي

بيا دنيا نمي ارزد به اين پرهيز و اين دوري

فداي لحظه اي شادي کن اين روياي هستي را

لبت را بر لبم بگذار کز اين ساغر پر مي

چنان مستت کنم تا خود بداني قدر مستي را

تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم

که سر تا پا به سوز خواهشي بيمار مي سوزي

دروغ است اين اگر پس ان دو چشم راز گويت را

چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي؟
یادت باشه زير گنبد کبود / تو بودي و من و کلي آدماي حسود
تقصير همون حسوداست که حالا / هستي ما شده يکي بود يکي نبود

آیینه ی دل جلوه ی محراب کنید
روشن ز فروغ اشک مهتاب کنید
هرجا که ندای حق طنین انداز است
چون شمع وجود خویشتن آب کنید

آواتار کاربر
maryam_k
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 842
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 11 خرداد 1389, 2:40 pm

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط maryam_k » دوشنبه 16 آبان 1390, 2:04 pm

شعر از دفتر چهارم ــ تولدی دیگر


"عروسک کوکی"

بیش از اینها،آه ،آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند

می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه ِ مردگان،ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بی رنگ،بر قالی
در خطی موهوم،بر دیوار

می توان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه ،باران می بارد
کودکی با بادکنک های رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک می گوید

می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده،اما کور،اما کر


می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب،سخت بیگانه:
«دوست می دارم»
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا وسالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
می توان در بستر یک مست،یک دیوانه،یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود

می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان به کشف پاسخی بیهوده،دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده،آری پنج یا شش حرف

می تون یک عمر زانو زد
با سری افکنده ،در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر

می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم تورا در پیله ی قهرش
دکمه ی بیرنگ کفش ِ کهنه ای پنداشت
می توان چون در آب در گودال خود خشکید

می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس ی سیاه مضحک فوری
می توان در قاب خالی مانده ی یک روز
نقش یک محکوم،یا مغلوب،یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک های رخنه ی دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت

می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تو رو پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت:
«آه،من بسیار خوشبتم»
من به روشن ترین کلمات پروردگار پناه آورده ام
نان و آرامش برای ملتم
صبوری، سکوت،گمنامی و هوا...
برای خودم!

و خوابی خوش
برای ِ همه عزیزانی که از اینجا رفته اند

سرپناه
بودنی
بوده ها

ای نجات دهنده بینا پس کی خواهی آمد

آواتار کاربر
mahta007
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 87
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 20 مرداد 1390, 12:34 am
محل اقامت: رنگین کمــــون

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mahta007 » دوشنبه 16 آبان 1390, 6:57 pm

شراب و خون



نيست ياري تا بگويم راز خويش

ناله پنهان كرده ام در ساز خويش

چنگ اندوهم، خدا را، زخمه اي

زخمه اي، تا بركشم آواز خويش



بر لبانم قفل خاموشي زدم

با كليدي آشنا بازش كنيد

كودك دل رنجه دست جفاست

با سر انگشت وفا نازش كنيد



پر كن اين پيمانه را اي هم نفس

پر كن اين پيمانه را از خون او

مست مستم كن چنان كز شور مي

بازگويم قصه افسون او



رنگ چشمش را چه مي پرسي ز من

رنگ چشمش كي مرا پابند كرد

آتشي كز ديدگانش سركشيد

اين دل ديوانه را دربند كرد



از لبانش كي نشان دارم به جان

جز شرار بوسه هاي دلنشين

بر تنم كي مانده از او يادگار

جز فشار بازوان آهنين



من چه مي دانم سر انگشتش چه كرد

در ميان خرمن گيسوي من

آنقدر دانم كه اين آشفتگي

زان سبب افتاده اندر موي من



آتشي شد بر دل و جانم گرفت

راهزن شد راه ايمانم گرفت

رفته بود از دست من دامان صبر

چون ز پا افتادم آسانم گرفت



گم شدم در پهنه صحراي عشق

در شبي چون چهره بختم سياه

ناگهان بي آنكه بتوانم گريخت

بر سرم باريد باران گناه



مست بودم، مست عشق و مست ناز

مردي آمد قلب سنگم را ربود

بسكه رنجم داد و لذت دادمش

ترك او كردم، چه مي دانم كه بود



مستيم از سر پريد، اي همنفس

بار ديگر پر كن اين پيمانه را

خون بده، خون دل آن خود پرست

تا بپايان آرم اين افسانه را
خــــُـدایــــــا ســــَــردهـ ایــــن پـــایــیــن از اونـ بـالـآ اگــهـ میـ ـشه نگـــاهـ کـــُـن

یــهـ کـــاریـ کـــُـن اگــهـ میـشـهـ فـَـقـَط گــاهـی خودِت قـــَلــبَـمو " هـــــا " کـــــُـن...


_________________________________________________________________
تاپیک کنکوری های کارشناسی ناپیوسته 91
viewtopic.php?f=2&t=11247

آواتار کاربر
mortezafun
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 66
تاریخ عضویت: چهارشنبه 13 مهر 1390, 11:00 am
محل اقامت: بوشهر
تماس:

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mortezafun » سه‌شنبه 17 آبان 1390, 7:02 pm

افسانه تلخ


نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل

نه پيغامي نه پيك آشنائي

نه در چشمي نگاه فتنه سازي

نه آهنگ پر از موج صدائي



ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت

سحرگاهي زني دامن كشان رفت

پريشان مرغ ره گم كرده اي بود

كه زار و خسته سوي آشيان رفت



كجا كس در قفايش اشك غم ريخت

كجا كس با زبانش آشنا بود

ندانستند اين بيگانه مردم

كه بانگ او طنين ناله ها بود



به چشمي خيره شد شايد بيايد

نهانگاه اميد و آرزو را

دريغا، آن دو چشم آتش افروز

به دامان گناه افكند او را



به او جز از هوس چيزي نگفتند

در او جز جلوه ظاهر نديدند

به هر جا رفت در گوشش سرودند

كه زن را بهر عشرت آفريدند



شبي در دامني افتاد و ناليد

مرو! بگذار در اين واپسين دم

ز ديدارت دلم سيراب گردد

شبح پنهان شد و در خورد بر هم



چرا اميد بر عشقي عبث بست؟

چرا در بستر آغوش او خفت؟

چرا راز دل ديوانه اش را

به گوش عاشقي بيگانه خو گفت؟



چرا؟ ... او شبنم پاكيزه اي بود

كه در دام گل خورشيد افتاد

سحرگاهي چو خورشيدش برآمد

به كام تشنه اش لغزيد و جان داد



به جامي باده شورافكني بود

كه در عشق لباني تشنه مي سوخت

چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي

به قلب جام از شادي مي افروخت



شبي ناگه سرآمد انتظارش

لبش در كام سوزاني هوس ريخت

چرا آن مرد بر جانش غضب كرد؟

چرا بر ذره هاي جامش آويخت؟



كنون، اين او و اين خاموشي سرد

نه پيغامي، نه پيك آشنائي

نه در چشمي نگاه فتنه سازي

نه آهنگ پر از موج صدائي
یادت باشه زير گنبد کبود / تو بودي و من و کلي آدماي حسود
تقصير همون حسوداست که حالا / هستي ما شده يکي بود يکي نبود

آیینه ی دل جلوه ی محراب کنید
روشن ز فروغ اشک مهتاب کنید
هرجا که ندای حق طنین انداز است
چون شمع وجود خویشتن آب کنید

آواتار کاربر
mortezafun
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 66
تاریخ عضویت: چهارشنبه 13 مهر 1390, 11:00 am
محل اقامت: بوشهر
تماس:

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mortezafun » سه‌شنبه 17 آبان 1390, 7:11 pm

این منبع من است کسانی که دوست داشتن به این سایت مراجعه کنن
حتما سر بزنید

http://www.greenpoems.com/Forugh/mainasir.htm
یادت باشه زير گنبد کبود / تو بودي و من و کلي آدماي حسود
تقصير همون حسوداست که حالا / هستي ما شده يکي بود يکي نبود

آیینه ی دل جلوه ی محراب کنید
روشن ز فروغ اشک مهتاب کنید
هرجا که ندای حق طنین انداز است
چون شمع وجود خویشتن آب کنید

آواتار کاربر
maryam_k
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 842
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 11 خرداد 1389, 2:40 pm

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط maryam_k » سه‌شنبه 17 آبان 1390, 10:16 pm

دفتر چهارم ــ تولدی دیگر

«آن روزها...»

آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولک

آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها به يکديگر
آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش
آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها


آن روزها رفتند
آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من
آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد
چشمم به روي هرچه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مينوشد


گويي ميان مردمکهاي
خرگوش نا آرام شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت
شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت



آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش
کز پشت شيشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بيرون ، خيره ميگشتم
پاکيزه برف من ، چو کرکي نرم ،
آرام ميباريد
بر نردبام کهنه ی چوبي
بر رشته ی سست طناب رخت
بر گيسوان کاجهاي پير
و فکر مي کردم به فردا ، آه
فردا:

حجم سفيد ليز .


با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز ميشد
و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها ميکرد در احساس سرد نور -
وطرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهاي رنگي شيشه.

فردا ...


گرماي کرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خط هاي با طل را
از مشق هاي کهنه ی خود پاک مي کردم
چون برف مي خوابيد
در باغچه ميگشتم افسرده
در پاي گلدانهاي خشک ياس
گنجشک هاي مرده ام را خاک ميکردم



آن روزها رفتند
آن روزهاي جذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روزها ،هر سايه رازي داشت

هر جعبه‌ي صندوقخانه ، سر بسته گنجي را نهان ميکرد
هر گوشه، در سکوت ظهر ،
گويي جهاني بود
هرکس از تاريکي نمي ترسيد
در چشمهايم قهرماني بود
آن روزها رفتند
آن روزهاي عيد
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه هاي عطر
در اجتماع ساکت و محجوب نرگس هاي صحرايي
که شهر را در آخرين صبح زمستاني
ديدار ميکردند
آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز
بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن مشد ،
کش مي آمد ، باتمام لحظه هاي راه مي آمیخت
و چرخ ميزد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم هاي رنگي سيال
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،که ميرخت


آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه، یا زيبايي رگ هاي آبي رنگ
دستي که با يک گل
از پشت ديواري صدا ميزد

يک دست ديگر را
و لکه هاي کوچک جوهر ، بر اين دست مشوش ،مضطرب ، ترسان
و عشق ،
که در سلامي شرم آگين خويشتن را باز گو ميکرد
در ظهرهاي گرم دودآلود
ما عشقمان را در غبار کوچه ميخواندم
ما بازبان ساده ی گلهاي قاصد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه ميبرديم
و به درختان قرض ميداديم
و توپ ، با پيغامهاي بوسه در دستان ما ميگشت
و عشق بود ، آن حس مغشوشي که در تاريکي ِهشتي


ناگاه
محصورمان مي کرد
و جذبمان ميکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسمهاي دزدانه


آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتي که در خورشيد مي پوسند
از تابش خورشيد، پوسیدند
و گم شدند آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت
و دختري که گونه هايش را
با برگهاي شمعداني رنگ ميزد ، آه

اکنون زني تنهاست

اکنون زني تنهاست!
من به روشن ترین کلمات پروردگار پناه آورده ام
نان و آرامش برای ملتم
صبوری، سکوت،گمنامی و هوا...
برای خودم!

و خوابی خوش
برای ِ همه عزیزانی که از اینجا رفته اند

سرپناه
بودنی
بوده ها

ای نجات دهنده بینا پس کی خواهی آمد

آواتار کاربر
mortezafun
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 66
تاریخ عضویت: چهارشنبه 13 مهر 1390, 11:00 am
محل اقامت: بوشهر
تماس:

Re: شعر های فروغ فرخزاد

پست توسط mortezafun » جمعه 20 آبان 1390, 12:33 am

جنون



دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه؟
ِیا نيازی که رنگ می گيرد
در تن شاخه های خشک و سياه

دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسيمی که می تراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان

لب من از ترانه می سوزد
سينه ام عاشقانه می سوزد
پوستم می شکافد از هيجان
پيکرم از جوانه می سوزد

هر زمان موج می زنم در خويش
می روم، می روم به جائی دور
بوتهء گر گرفتهء خورشيد
سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبريزم
يار من کيست ، ای بهار سپيد؟
گر نبوسد در اين بهار مرا
يار من نيست، ای بهار سپيد

دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را بخويش می خواند؟
سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
آنکه يار منست می داند!

آسمان می دود ز خويش برون
ديگر او در جهان نمی گنجد
آه، گوئی که اینهمه «آبی»
در دل آسمان نمی گنجد

در بهار او ز ياد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گيسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خيس تازهء سرد
آه با اين خروش و اين طغيان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
یادت باشه زير گنبد کبود / تو بودي و من و کلي آدماي حسود
تقصير همون حسوداست که حالا / هستي ما شده يکي بود يکي نبود

آیینه ی دل جلوه ی محراب کنید
روشن ز فروغ اشک مهتاب کنید
هرجا که ندای حق طنین انداز است
چون شمع وجود خویشتن آب کنید

قفل شده