داستان کوتاه (گلدان و سكه)
ارسال شده: جمعه 5 آذر 1389, 3:38 pm
روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که خیلی هم گرانقیمت بود. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید.
پسر گفت: می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم.
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: چرا نمی توانی؟
پسر گفت: اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد.
***
گاهی در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان اهمیت می دهیم که ارزش دارایی های پرارزشمان را فراموش می کنیم
اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که خیلی هم گرانقیمت بود. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید.
پسر گفت: می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم.
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: چرا نمی توانی؟
پسر گفت: اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد.
***
گاهی در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان اهمیت می دهیم که ارزش دارایی های پرارزشمان را فراموش می کنیم