طنز پاره ها

مباحث مربوط به ادبیات طنز

مدیر انجمن: eli

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

طنز پاره ها

پست توسط Ramin » چهارشنبه 23 مرداد 1387, 11:20 am

تقویم دانشگاهی من

شنبه : همون لحظه ای که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم هر جا که می رفتم اونو می دیدم یک بار که از جلوی هم در اومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کرد گفت : ببخشید
من که می دونم منظورش چی بود تازه ساعت 9:30 هم که داشتم بورد را می خوندم اومد و پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد آره دقیقا می دونم منظورش چیه اون می خواد زن من بشه
بچه ها می گفتن اسمش مریمه
از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم
یک شنبه : امروز ساعت 9 به دانشکده رفتم موقع تو سرویس یه خانمی پشت سرم نشسته بود و با رفیقش می گفتن و می خندیدن تازه به من گفت آقا میشه شیشه پنجرتون رو ببندین من که می دونم منظورش چی بود اسمش رو می دونستم اسمش نرگسه
مث روز معلوم بود که با این خندیدن می خواد دل منو نرم کنه که بگیرمش راستیتش منم از اون بدم نمی آد از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با نرگس هم ازدواج کنم
دوشنبه : امروز به محض اینکه وارد دانشکده شدم سر کلاس رفتم بعد از کلاس مینا یکی از همکلاسیهام جزوه منو ازم خواست من که می دونم منظورش چی بود حتما مینا هم علاقه داره با من ازدواج کنه راستیتش منم از مینا بدم نمیآد از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با مینا هم ازدواج کنم
سه شنبه : امروز اصلا روز خوبی نبود نه از مریم خبری بود نه از نرگس نه از مینا فقط یکی از من پرسید آقا ببخشید امور دانشجویی کجاست ؟
من که می دونم منظورش چیه ولی تصمیم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کیفش آبی رنگ بود حتما استقلالیه وقتی که جریان رو به دوستم گفتم به من گفت : ای بابا !‌ بدبخت منظوری نداشته ولی من می دونم رفیقم به ارتباطات بالای من با دخترا حسودیش می شه حالا به کوری چشم دوستم هم که شده هر جور شده با این یکی هم ازدواج می کنم
چهار شنبه : امروز وقتی که داشتم وارد سلف می شدم یک مرتبه متوجه شدم که از دانشگاه آزاد ساوه به دانشگاه ما اردو اومدند یکی از دخترای اردو از من پرسید : ببخشید آقا دانشکده پرستاری کجاست ؟ من که می دونستم منظورش چیه اما تو کاردرستی خودم موندم که چه طور این دختر ساوجی هم منو شناخته و به من علاقه پیدا کرده حیف اسمش رو نفهمیدم راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم هر طور شده پیداش کنم و باهاش ازدواج کنم طفلکی گناه داره از عشق من پیر می شه
پنج شنبه : یکی از دوستهای هم دانشکده ایم به نام احمد منو به تریا دعوت کرد من که می دونستم از این نوشابه خریدن منظورش چیه می خواد که من بی خیال مینا بشم راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون عمرا قبول کنم
جمعه : امروز ضبح در خواب شیرینی بودم که داشتم خواب عروسی بزرگ خودم رومی دیدم عجب شکوهی و عظمتی بود داشتم انگشتم رو توی کاسه عسل فرو میکردم و.... مادرم یک هو از خواب بیدارم کرد و گفت برم چند تا نون بگیرم وقتی تو صف نانوایی بودم دختر خانمی از من پرسید ببخشید آقا صف پنج تایی ها کدومه ؟ من که می دونم منظورش چی بود اما عمرا باهاش ازدواج کنم
راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون من از دختری که به نانوایی بیاد خیلی خوشم نمیاد
شنبه : امروز صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه را خوردم و اودم که راه بیفتم مادرم گفت : نمی خواد دانشگاه بری امروز جواب نوار مغزت آماده ست برو از بیمارستان بگیر
راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون مردم می گن من مشکل روانی دارم

من نیستم هاااااااااا در یه وب خوندم برای شما دوستان هم نوشتم که بخونید
sanj:
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط Ramin » چهارشنبه 23 مرداد 1387, 11:22 am

دوای ضد فراموشی
چه می خواستم بگویم؟ برای آدم که هوش و حواس نمی ماند ... آها ... یادم آمد جریان این است که ارادتمند دو سه سال است که حافظه ام را از دست داده ام و از رجال قوم هم فراموشکار تر شده ام مثلا سه سال پیش تصمیم گرفتم زن بگیرم والده و مالده را راه اناختیم رفتیم یک دختر خانمی را برای همسری انتخاب کردیم چند روز بعد رفتیم محضر و عقد ازدواج را بستیم و قرار شد جمعه بعدش عروسی کنیم ولی شاید باور نکنید که حقیر یادم رفت که شب جمعه باید عروسی کنم و روی همین اصل خانواده عروس با دلخوری تمام از دست من شکی شدند و طلاق دخترک را گرفتند و نصف مهریه اش را پرداختیم
از آن تاریخ به بعد منتصمیم گرفتم که هر طور شده دوایی گیر بیاورم و خودم را از دست فراموشی نجات بدهم چهار سال تمام این تصمیم را داشتم و هر روز صبح که از خانه بیرون می رفتم با خودم می گفتم امروز پیش دکتر می روم و نسخه فراموشی را می گیرم ولی شب که به خانه می آمدم یادم می آمد که یادم رفته به دکتر مراجعه کنم
آخرین چاره را در این دیدم که هر وقت یادم آمد به رفقا و دوستان و آشنایان بگویم که یادم بیاورند تا روز هشتم مردا ( البته درست یادم نیست شاید هم پانزده تیر ماه ) به دکتر مراجعه کنم و بالاخره هم با اینکه نصف رفقا یادشان رفته بود چندتاشان یادم آوردند و روز دوازدهم اردیبهشت ( تاریخ درستش فکر کنم همین باشد ) رفتم پیش دکتر
یکی دو ساعت توی اتاق انتظار نشستیم وسر نوبت که شد وارد اتاق معاینه شدم دکتر ... ( فعلا اسمش یادم نیست ) مرا رو بهروی خودش نشاند ( یا شاید هم پهلوی خودش جایش درست یادم نمی اید ) پرسید :
چه مرضی داری ؟
یه خرده من و من کردم چون دردم یادم رفته بود
دکتر گفت : رو دربایستی نکن می خوای واسه ات دو سه تا پنی سیلین بنویسم ؟ نمی خواد خجالت بکشی ... وانگهی تو تنها نیستی صبح تا حالا سی چهل تا دیگه هم درد تو را داشتن و اومدن اینجا و نسخه گرفتن لباست را دربیار ببینم حاده یا مزمن !
لباسهیام را بیرون آوردم بدنم را دست کشید و گفت :
مزمنه ولی زیاد دیر نکردی
یادم آمد که دو سه سال است مرض دیگری هم گرفتهام و یادم رفته پیش دکتر بروم
بالاخره آن روز دکتر نسخه اش را نوشت ولی من هر چه فکر کردم یادم نیاد که چرا پیش دکتر رفته بودم حق ویزیت را دادم و از مطب دکتر بیرون آمدم دو سه روز بعد یادم آمد که یادم رفته نسخه را از دکتر بگیرم به خاطر سپردم که فردا صبح بروم و نسخه را بگیرم ولی درد این بود که اسم و آدرس دکتر را فراموش کرده بودم
شش ماه از این مقدمه گذشت ( شاید هم دو سال گذشت تاریخ دقیقش یادم نیست آخر آدم ضبط صوت نیست که همه چیز را بتواند به حافظه اش بسپارد ! ) چند وقت پیش دست کردم وی جیبم دیدم یک پکت پستی دستم آمد بیرونش آوردم دیدم تاریخش مال نه ماه پیش است یادم آمد که یک نامه فوری برای یکی از دوستانم نوشته ام ولی یادم رفته نامه را پست کنم ! این نامه مرا به یاد این انداخت که حافظه ام ضعیف است تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم اتفاقا نام و آدرس دکتر حافظه یادم آمد برای اینکه دیگر یادم نرود کاغذ و قلم را در آوردم و آن را یادداشت کردم بلافاصله یک تکسی صدا زدم و سوار شدم گفت : کجا بروم ؟
هر چه فکر کردم یادم نیامد توی جیبهایم را گشتم و آدرس را پیدا کردم آن را به راننده دادم و گفتم : برو به این آدرس
راننده تکسی کمی آن را زیر و رو کرد و گفت : آقا متاسفانه من هم مثل شما بی سوادم
کاغذ را از او گرفتم و پیاده شدم ( بعدا از خودم پرسیدم که چرا عین آدرس را برایش نخوانده ام !‌) تکسی بعدی را سوار شدم و آدرس رابرایش خواندم تکسی راه افتاد و مرابه مطب دکتر مورد نظر برد از تکسی پیاده شدم و رفتم توی مطب اتفاقا آقای دکتر سرش شلوغ بوود و سه ساعت و خوردهای طول کشید تا نوبت من رسید گفت : دوباره چته ؟ مگه نسخه اولی تاثیر نکرد ؟
گفتم : دفعه اول است که من پیش شما آمده ام
گفت : مگه تو همون نیستی که دیروز اومدی پیش من و نسخه گرفتی ؟
گفتم : واسه چی نسخه گرفتم ؟
گفت : واسه ضعف حافظه
تازه یادم آمد که دیروز هم دکتر برایم نسخه نوشته جیبهایم را گشتم و عین نسخه اش را پیدا کردم با خجالت از مطبش بیرون آمدم که بروم و دوای نسخه را بگیرم . دیدم یک نفر مرا صدا می زند برگشتم دیدم شوفر تکسی است
می گوید : بی معرفت ‚ سه ساعته واسه پونزه زار منو اینجا کاشتی !
از کتاب یک لب و هزار خنده
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط Ramin » پنج‌شنبه 24 مرداد 1387, 12:07 pm

خاطرات یک آدم کثیف !

توجه: اسامی و شخصیت های به کار رفته در داستان زیر واقعی نیستند ولی هر گونه شباهت شخصیت ها و افراد داستان با شخصیت های واقعی کاملاً عمدی بوده و از نام کسانی که نویسنده در طول زندگی خود از آنان عقده ای در دل دارد انتخاب شده است!!!





سلام.من احمود هستم 44 ساله. هوس باز ، پولدار ،خسیس ، نامرد، بد اخلاق، پر رو و بی شرف و پست! خیلی هم پر نفوذ و قدرتمند هستم. امروز تصمیم دارم وقایع اتفاقیه خودم رو در این دفتر خاطرات بازگو کنم. در ضمن به شما هیچ ربطی نداره که چرا اسمم احموده و یا معنی احمود چیه . هماهنگه؟!؟!.... چهار بار ازدواج کردم. زن اولم تصمیم گرفت به طور مسالمت آمیزی از بین زندگی با من و دق کردن دومی رو انتخاب کنه.زن دومم خیلی سر سخت بود.خودم مجبور شدم بهش بقبولونم که باید بمیره! لامسب خیلی زورش زیاد بود.پدرم در اومد تا اون فنجون قهوه رو به زور به خوردش دادم. زن سومم خیلی آدم فهمیده ای بود.خودش قیول کرد برای اینکه به سرنوشت بقیه دچار نشه بدون مهریه و خون و خونریزی ازم جدا بشه.





خاطرات من:





31 فروردین: امروز سی و یکمه. باید برم کرایه های برج ونک رو بگیرم.اگه فکر میکنید اسم برجمو میگم کور خوندید! صبح که داشتم از خونه خارج می شدم یه لگد محکم زدم زیر جفت پای مهسا .بیچاره جیغ زد و پخش زمین شد. خیلی حال کردم. جیگرم خنک شد.روحم آروم شد.مهسا گربه سفید پشمالوی زن چهارممه.





4 اردیبهشت: امروز روز گندیه.باید برم قبرستون.سالگرد آرزو و ژاکلینه.دو تاشون تو یه روز و یه ساعت مردند.با این تفاوت که ژاکلین 3 سال و نیم بعد از آرزو مرد.این دو تا زن های اول و دوم من بودند. 40 میلیون تومن خرج مرگشون شد.نرخ رشوه برای صدورگواهی فوت طبیعی خیلی بالاست!!!مامان ژاکلین هنوزم میگه من دخترشو کشتم.اونم الان توی تیمارستان بستریه.ماهی 2 میلیون دارم میدم که همونجا نگهش دارند!





7 اردیبهشت: امروز آتنا رو با کمربند کبود و سیاه کردم .تقصیر خودش بود.از کله سحر هی بالا و پایین می پرید و خونه رو روی سرش گذاشته بود.اونم واسه چی؟همش به خاطر بیست هزار تومن.خوب ندارم بابا جان! از کجا بیارم ؟ آتنا زن چهارممه.22 سالشه.





14 اردیبهشت: امروز کلاً روز بدی بود. پای اون گربه نکبتی شکسته و محبور شدم شصت هزار تومن بدم واسه دوا درمونش.بدتر از اون ساختمون هفت طبقه ام ریخت.داشتم میکوبیدمش که جاش یه برج بزنم.15 تا کارگر هم توش بودن.همشون توی آوار ساختمون له شدند.باید دیه هم بدم.لعنتی....می گن ساختمان سست بوده.یه نفرو می شناسم که میتونه یه کار هایی واسم بکنه.....می خوام باهاش تماس بگیرم.سر اون قضیه نماینده شدنش کلی بهم مدیونه.باید جبران کنه....





16 اردیبهشت: روزنامه ها دارند شلوغ بازی می کنند سر جریان این ساختمونه.باید بودجه شونو قطع کنم تا بفهمند با کی طرفند! راستی یه قول های مساعدی شنیدم که این قضیه هم مثل قضیه دریاچه ماست مالی شه.....باید یه کم سر کیسه رو شل کنم.....





20 اردیبهشت: امروز باید برم تلویزیون .قرار مصاحبه دارم .به عنوان کار آفرین نمونه. آتنا هنوز بام حرف نمیزنه.مهسا هم دیروز مرد. دامپزشکش میگه به علت سقط جنین و خونریزی داحلی در اثر وارد آمدن ضربه سخت مرده.





21 اردیبهشت: امروز با شقایق آشنا شدم.دوست آتنا بود.اومده بود خونمون. آتنا از وقتی که مهسا مرده افسرده شده. شقایق اومده دلداریش بده. عجب چشمایی داشت این شقایق! خودش فهمید یه خواب هایی واسش دیدم.....





25 اردیبهشت:امروز با شقایق قرار دارم.ساعت 8 شب تو یه رستورانی که صلاح نمی بینم بهتون بگم اسمش چیه.آتنا هنوز بام حرف نمی زنه.....





26 اردیبهشت: 25 سالشه.لیسانس ادبیات داره. شقایق رو می گم .دیشب دیدمش. قراره با هم ازدواج کنیم. فقط یه مشکل داریم که باید حلش کنم:آتنا...





28 اردیبهشت:امروز آتنا بام آشتی کرد. پرید تو بغلم و گفت من بهترین شوهر دنیا هستم. بعدش آرش رو برد حموم. آرش گربه جدیدشه. امروز خریدم واسش...





2 خرداد: رنگم زرده و خسته ام.دیشب نخوابیدم. آتنا مرد.... شوک زده هستم. اینو کارآگاه پلیس در جواب خبرنگارهایی که میخوان بام مصاحبه کنند میگه. بازرس خوبیه...همینجوری پیش بره هفته بعد رییس پلیس میشه! دیشب تلویزیون مصاحبه چند روز پیشم رو پخش کرد و بالاش نوشت زنده! حالا حتی مدیر شبکه هم حاضره قسم بخوره که من دیشب تلویزیون بودم ......کسی به من مشکوک نیست.





10 خرداد: داریم میریم فرودگاه با شقایق. قراره بریم یونان. واسه تجدید روحیه هر دو تامون خوبه. قضیه آتنا خیلی روی ما اثر بدی گذاشه. مخصوصاً روی من. شقایق کمک میکنه تا روحیه ام رو پیدا کنم.خیلی دختر خوبیه.آدم زرنگیه.اولش سر مرگ آتنا بم شک کرد.اما وقتی سینه ریز الماسیو که واسش خریده بودم دید تصمیم گرفت دیگه بهم شک نکنه!





10 خرداد:توی هواپیماییم. داریم تکون های شدیدی می خوریم.باید برم ببینم چی شده.میرم تو اتاق مهمون دار ها.میگه مشکلی نیست فقط یه چاله هواییه باید برم بشینم سر جام و از سفرم لذت ببرم.چشماش منو گرفت.......





10 خرداد:مردم....هواپیما سقوط کرد.





روز اول بعد از مرگ: سرم گیج میره. نمی دونم کجا هستم .توی یه ارابه بزرگ نشستم.همه مسافرای هواپیما هم هستند.شقایقو نمی بینم.بغل دستیمو نگاه می کنم.یه پیرمرد ریشوی 95 ساله ست.داره ذکر میگه پشت سر هم.هی میگه خدایا توبه.ببخشید.غلط کردم.بش میگم چی شده آقا کسی داره اذیتت میکنه؟ما رو کجا دارند می برن؟ جواب داد:ما مردیم داریم میریم به سمت دوزخ.....





همون روز: نمی دونم دوزخ چیه اما فکر کنم توی کتاب های درسیم یه چیزایی در موردش خوندم.خدا کنه دخترای اونجا خوشکل وخوش هیکل باشند....







دو روز بعد از مرگ: ما رو توی یه دشت بزرگ پیاده کردند.یهو یه صدایی از آسمون اومد که میگفت: مردگان محترم آخر خطه.پیاده بشید.ایستگاه دوزخ.اونایی که لباس سفید تنشونه سمت راست و اونایی که لباس سیاه تنشونه سمت چپ قرار بگیرند. لباس من و اون پیرمرده سیاه بود....





دو ساعت بعد: ما لباس سیاه ها رو بردند یه جای داغ که بهش میگفتن مدل شبیه سازی شده جهنم! تا وقتی که قیامت بشه همین جا می مونیم.همه رییس جمهور ها و بازیگرای هالیوودی و رقاصه ها اونجا بودند.



فرداش: عذاب هامونو مشخص کردند.عذاب من اینه که هر روز از صبح تا ظهر برم کنار دیوار بهشت و آرزو و ژاکلین و آتنا به سمتم پوست پرتقال پرت کنند واز ظهر تا عصر هم باید از دست مهسا فرار کنم تا گازم نگیره و از عصر تا شب هم باید برم توی یه ساختمون وایسم تا روی سرم خراب شه!





چند روز بعدش: قراره یه محموله آدم جدید برسه توی جهنم.شایعه شده مدونا و جنیفر لوپز هم توش هستند.شور عجیبی بر پا شده.به مناسبت ورودشون امروز رو توی جهنم تعطیل کردند.همه دارند به خودشون میرسن وخوش تیپ میکنند.





یک هفته بعد: منو دارن میبرن سیاهچال مخصوص.قراره تا آخر همونجا بمونم.هفته پیش مخ جنیفر لوپز رو زدم.صاحاب جهنم کلی حرصش گرفت.دستور داد منو ببرند ته جهنم...مأموری که داره منو می بره یکی از ندیمه های شیطانه....عجب چشمای خوشگلی داره...فکر کنم فهمیده که واسش یه خیالاتی دارم......!!!







امیدوارم لذت کافی برده باشید.البته ما از این داستان نتیجه می گیریم که نیازی نیست همیشه طنز های هدف دار و پیغام دار نوشت بلکه میشه بعضی وقت ها چرت و پرت را به عنوان طنز تحویل مردم داد و ککمون هم نگزه !
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط Ramin » پنج‌شنبه 24 مرداد 1387, 12:16 pm

فرق کشور ايران با بقيه

اگر گفتید فرق واحد پول ایران و انگلیس چیست؟
در انگلیس شما یک کیف اسکناس می برید و با آن یک ماشین می خرید. اما در ایران شما یک ماشین اسکناس می برید و با آن یک کیف پول می خرید.

اگر گفتید فرق گردش در تهران و پاریس چیست ؟
در پاریس هر وقت شما خواستید گردش کنید از ماشین پیاده می شوید و در تهران هر وقت شما خواستید گردش کنید سوار ماشین می شوید .

اگر گفتید فرق یک مجرم در ایران با یک مجرم در جاهای دیگر چیست؟
در همه جا آدم اول جرمش معلوم می شود و بعد زندانی می شود در ایران آدم اول زندانی می شود وبعد جرمش معلوم می شود.

اگر گفتید فرق یک تخم مرغ در تهران و در مسکو چیست ؟
در مسکو اگر تخم مرغ را زیر مرغ بگذارند بعد از 21 روز احتمالا یک جوجه تخم بیرون می آید ، اما در تهران پس 21 روز ممکن است از تخم مرغ هر موجودی بیرون بیاید ، مثلا یک شتر

اگر گفتید فرق محل کار ایرانی ها و آمریکایی ها چیست؟
مردم آمریکا در خانه استراحت میکنند ، در اداره کار میکنند و در خیابان تفریخ، اما مردم ایران در خانه تفریح میکنند ،در اداره استراحت ، و در خیابان کار.

اگر گفتیدفرق یک نویسنده ایرانی با یک نویسنده آلمانی چیست ؟
یک نویسنده آلمانی وقتی نوشته هایش چاپ شد معروف می شود ولی یک نویسنده ایرانی وقتی جلوی چاپ نوشته هایش گرفته شد معروف می شود.

اگر گفتید فرق یک تاجر ایرانی با یک تاجر عرب چیست ؟
تاجر عرب از وقتی شناخته شد موفق و خوشبخت می شود ، اما تاجر ایرانی از وقتی شناخته شد ناموفق و بدبخت می شود.

اگر گفتید فرق پلیس راهمایی و رانندگی در ایران با جاهای دیگر دنیا چیست؟
در همه جای دنیا وقتی ترافیک ایجاد می شود سرو کله پلیس راهنمایی و رانندگی پیدا می شود، اما در ایران وقتی سرو کله پلیس پیدا می شود ترافیک ایجاد می شود.

اگر گفتید فرق یک زندانی در ایران با یک زندانی در اروپا و آمریکا چیست؟
در اروپا و آمریکا وقتی کسی زندانی میشود اعتبارش را از دست می دهد، اما در ایران وقتی کسی زندانی می شود، اعتبار به دست می آورد.

اگر گفتید فرق یک آدم موفق در ایران با سایر نقاط جهان چیست؟
در همه جای دنیا وقتی کسی موفق شود همه به او نزدیک می شوند و با او شریک می شوند و به او کمک میکنند، اما در ایران وقتی کسی موفق شود همه از او فاصله می گیرند و رابطه شان را با او قطع می کنند و جلوی کارش را می گیرند.

اگر گفتید فرق سیستم اداری ایران با کانادا چیست؟
سیستم اداری کانادا چون کار مردم را راه می اندازد و به آنها کمک می کند از مردم پول میگیرد، اما سیستم اداری ایران چون جلوی کار مردم می گیرند از آنها پول می گیرد.

اگر گفتید فرق یک ماشین در تهران با بلژیک چیست؟
در بلژیک شما وقتی یک ماشین می خرید دائما قیمت آن کم می شود، اما در تهران شما وقتی یک ماشین می خرید دائما به قیمت افزوده می شود.

اگر گفتید تفاوت دشمن در ایران و جاهای دیگر دنیا چیست؟
در همه جای دنیا آدم وقتی دشمن داشته باشد جلوی کارش گرفته می شود، اما در ایران وقتی آدم ها دشمن داشته باشند تازه انگیزه کار پیدا می کنند.

اگر گفتید تفاوت موسیقی در تهران با موسیقی در جاهای دیگر دنیا چیست ؟
در همه جای دنیا وقتی موسیقی در مکان عمومی پخش می شود صدای آن را زیاد می کنند و وقتی در خانه پخش می شود صدای آن را کم می کنند اما در ایران و قتی موسیقی در خانه پخش می شود صدای آن را زیاد میکنند و وقتی در مکان عمومی آن را پخش می کنند صدای آن را کم می کنند.
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آواتار کاربر
russfm
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 88
تاریخ عضویت: جمعه 21 تیر 1387, 5:11 pm
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط russfm » جمعه 25 مرداد 1387, 4:40 pm

علت قبول نشدن در كنكور ؟............ .....



اگر داوطلبي در كنكور قبول نشد هيچ تقصيري نداردچرا كه سال فقط 365 روز است.

در حالي كه:

1) سال 52 جمعه داريم و ميدانيد كه جمعه ها فقط

براي استراحت است

به اين ترتيب 313 روز باقي ميماند.

2) حداقل 50 روز مربوط به تعطيلات تابستاني

است كه به دليل گرماي هوا مطالعه ي دقيق

براي يك فرد نرمال مشكل است.

بنابراين 263 روز ديگر باقي ميماند.

3) در هر روز 8 ساعت خواب براي بدن لازم است

كه جمعا" 122 روز ميشود. بنابراين 141 روز باقي ميماند.

4) اما سلامتي جسم و روح روزانه

1 ساعت تفريح را ميطلبد كه جمعا" 15 روز ميشود.

پس 126 در روز باقي ميماند.

5) طبيعتا" 2 ساعت در روز براي خوردن

غذا لازم است كه در كل 30 روز ميشود.

پس 96 روز باقي ميماند.

6) 1 ساعت در روز براي گفتگو و تبادل

افكار به صورت تلفني لازم است.

چرا كه انسان موجودي اجتماعي است.

اين خود 15 روز است.

پس 81 روز باقي ميماند.

7) روزهاي امتحان 35 روز از سال را به خود

اختصاص ميدهند. پس 46 روز باقي ميماند.

8) تعطيلات نوروز و اعياد مختلف دست

كم 30 روز در سال هستند.

پس 16 روز باقي ميماند.

9) در سال شما 10 روز را به بازي ميگذرانيد.

پس 6 روز باقي ميماند.

10) در سال حداقل 3 روز به بيماري

طي ميشود و 3 روز ديگر باقي است.

11) سينما رفتن و ساير امور شخصي

هم 2 روز را در بر ميگيرند. پس 1 روز باقي ميماند.

12) 1 روز باقي مانده همان روز تولد شماست.

چگونه ميتوان در آن روز درس خواند؟!!

نتيجه ي اخلاقي: پس يك داوطلب نرمال نميتواند

اميدي براي قبولي در دانشگاه داشته باشد


sanj: bil:
سعدی : " مبین که میگوید ببین چه میگوید " .
--------
فردریش نیچه :"زندگی بدون موسیقی اشتباه است" .

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط Ramin » یک‌شنبه 27 مرداد 1387, 2:58 am

ضرب المثلهاي جديد

1- چاه مکن بهر کسي ، خسته ميشي
2- ديگ به ديگ چيزي نمي گه
3- شلوار مرد که دو تا شد ، حال مي کنه
4- گر صبر کني ، زير پات علف سبز مي شه
5- صلاح مملکت خويش ، رئيس جمهور داند
6- جوجه رو هروقت بشمري جيک جيک مي کنه
7- عيسي به کيش خود ، موسي به بندر عباس
8- کوه به کوه نمي رسه، ميّت رو زمين نمي مونه
9- آشپز که دوتا شد هيچ کدوم غذا درست نمي کنن
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط Ramin » یک‌شنبه 27 مرداد 1387, 11:14 pm

خانمها: از چه آقایونی باید دوری کنید

مرد موفق مردی است که برای اهداف بالاتر ازدواج می کند، و خود را وقف چیزی بزرگتر و بیشتر از آنچه که هست می کند، مثل پزشکی یا انسانیت. این مرد یکی از محترم ترین و قابل ستایش ترین شهروندان اجتماع است اما در روابط بدتر از او پیدا نمی شود. او کمترین توجهی به شما ندارد و معمولاً آنقدر خسته است که در خانه کاری جز خوابیدن و استراحت کردن نمی تواند انجام دهد.

عشق شما به همدیگر، در مقابل عشق بزرگتر او برای همان اهداف عالی و برتر، چیزی به حساب نمی آید، اما او هم مزیت هایی در خود دارد. او مردی قابل اطمینان است. همیشه می داند که ساعت چند است، همیشه برای قرار ملاقات هایتان از قبل برنامه ریزی می کند، و اگر هم احیاناً نتواند سر قرار حاضر شود حتماً تماس گرفته و از شما عذر خواهی می کند و همیشه هم دلیل معقولی برای بدقولی خود دارد.

خانم ها معمولاً خیلی راحت مجذوب این مردها می شوند. این مرد در ظاهر شهروندی بسیار خوب، فردی جذاب، موفق، پرکار، دولتمند، و حتی باهوش است. او همان مردی است که مادرتان همیشه آرزو داشت دامادش شود.

غیر ممکن است که فکر ازدواج با چنین مردی به مخیله تان راه پیدا نکند، بالاخره چنین مردی پشتوانه مالی دارد و مطمئناً به همسر نیاز دارد. و با وجود همسر دیگر نگران مسائل جزئی مثل غذا پختن و نظافت خانه نخواهد بود و می تواند وقت بیشتری را صرف رسیدگی به بیماران خود یا مطالعاتش بپردازد. البته یک ربات هم می تواند این کارها را برایش انجام دهد، اما یک زن خوب که سر میز شام آرام و بی صدا روبه رویش بنشنید و ظاهر خوبی هم داشته باشد بهتر است.

اگر بخواهید تلاش کنید که او را از کارش دور کنید، شما را خرد و کوچک خواهد کرد. اگر این تحقیرها ناراحتتان می کند، شکایت نکنید چون دوستان و خانواده تان هم طرف او را خواهند گرفت.

بمب ساعتی

این مردها همان شخصیت های بی ثبات و نامتعادلی هستند که زیر یک روکش نرمال و معمولی پنهان شده اند. این گروه از مردها در انواع مختلف ظاهر می شوند: الکلی های نهفته، قماربازهای وسواسی، معتادین به مواد مخدر، سوء استفاده جنسی، و خُل و چِل های معمولی. اگر بتوانید درون این آدم ها را ببینید و هویت واقعی آنها را تشخیص دهید، مطمئناً به آنها نزدیک هم نخواهید شد. اما مشکل اینجاست که این مردها، در ظاهر بسیار جذاب و فریبنده هستند و تشخیص آنها به این سادگی ها هم نیست!

در ابتدای رابطه او آنقدر خوب و مهربان است که شما را به کلی مسحور خود می کند. و دقیقاً همان زمان که شما کم کم مطمئن می شوید که عشق حقیقی خود را پیدا کرده اید و شما و این مرد زوجی افسانه ای هستید، انفجاری رخ می دهد. و البته اولین دفعه ای که این اتفاق می افتد، شما جدی نمی گیرید و فکر نمی کنید همیشکی باشد.

این مرد هنگام مشاجره فقط دیوانه نمی شود، او فکتان را پایین می آورد. نه فقط با یک زن به شما خیانت می کند، بلکه با بهترین دوست شما، وقتی شما هفت ماهه هامله هستید روی هم می ریزد. نه فقط کار خود را از دست می دهد، بلکه به جرم دزدی از محل کار دادگاهی می شود و شما را مجبور می کند که پابه پای او به دادگاه ها قدم بگذارید. نه فقط پول خودش را در قمار می بازد، بلکه همه ی دارایی و مال و منال شما را هم می بازد.

بعد از همه ی این کارها، برایتان قسم می خورد که اصلاح شده است، دیگر خیانت نمی کند، دزدی نمی کند، و عیاشی نمی کند. اگر توانسته باشد شما را واقعاً عاشق و مسحور خود کند، می تواند باز هم فریبتان دهد تا ببخشیدش و دوباره زندگیتان را شروع کنید.

اما اینطور نیست، و همه ی آن کارها دوباره و دوباره تکرار می شود. او هیچوقت از تجربه هایش درس نمی گیرد. او آنقدر در زندگیش به بقیه بدی کرده است که همه درصدد انتقام از او هستند. پس اگر خوب به حرف هایش گوش دهید، می توانید او را بشناسید. ممکن است درمورد اینکه چطور زن سابقش قصد داشته با ماشید از روی او رد شود چیزهایی برایتان بگوید، یا اینکه چطور فلان دوست یا آشنا به خاطر اینکه با دوست دختر او وارد رابطه شده قصد کشتن او را داشته حرف هایی بزند.

اگر زرنگ باشید، می توانید قبل از اینکه تیک تیک بمب به صدا آید از دست او خلاص شوید، نه بعد از منفجر شدن آن. تا جایی که برایتان امکان دارد حساب بانکیتان را از او جدا کنید و دارایی هایتان را هم قسمت کنید. بعد شماره تلفن و قفل در خانه را هم عوض کنید. و دیگر هیچوقت او را نبینید!

مرد مردد

این مرد هیچوقت قادر به تصمیم گیری نیست. به هیچ چیز مطمئن نیست و درمورد همه چیز تردید دارد، ازجمله اینکه آیا واقعاً شما را می خواهد یا نه! مهمترین دلیل اینکه نمی تواند تصمیم بگیرد این است که او فردی طماع و حریص است. او می خواهد همه چیز را با هم داشته باشد. او می ترسد بابت هر ثانیه ای که با شما می گذراند، چندین چیز و چندین کس را از دست بدهد.

این مرد هیچوقت از قبل با کسی قرار نمی گذارد چون از این می ترسد که مبادا اتفاق مهم دیگری برایش پیش بیاید و او محبور باشد با شما بیرون بیاید و همه ی شب را بد بگذراند. معمولاً قرار ملاقات ها را برهم می زند، آنهم معمولاً بعد از اینکه تازگی ابتدای آشنایی از دست رفت. چون تا کس دیگری را زیباتر و جذاب تر از شما ببیند فوراً به سراغ او خواهد رفت. او حتی بعد از ازدواج هم از چشم چرانی دست برنمی دارد.

حتی وقتی درکنار شماست، هیچ لذتی از بودن با او حس نخواهید کرد، چون او نمی تواند از آن لحظه لذت ببرد. او همیشه مشغول تصور کردن چهره ای زیباتر و هیکلی جذاب تر از شماست. هیچ زنی هیچوقت قادر به رقابت با آنچه در ذهن او می گذرد نخواهد بود.

این مرد می تواند در یک لحظه فلسفه ی زندگی خود را تغییر دهد. هیچ چیز و هیچ کار، هیچوقت برای او ایدآل نیست. هیچ چیز او را شاد نمی کند چون همیشه در فکر چیزهای جدیدتر و بهتر است.

مرد منتقد

این مرد ذاتاً منتقد به دنیا آمده است و فقط درمورد کمالات خود صحبت می کند. وقتی او را ملاقات می کنید، سریعاً همه ی اعتبارات خود را به شما تحویل می دهد تا فکر کنید که چقدر خوش شانس بوده اید که او شما را انتخاب کرده است. از حالت انتقاد کردن او از دیگران متوجه می شوید که شما دو نفر بی عیب ترین و کامل ترین زوج روی زمین هستید. او خوش هم این مطلب را به شما خواهد گفت.

اوست که فقط می داند شما باید چطور لباس بپوشید، چطور آرایش کنید، یا حتی دندانهایتان را چطور مسواک کنید، و تا زمانی که با حرف های او موافق باشید، او خوشحال است. و باز اوست که می داند چه چیز شما را هم خوشحال می کند. اوست که کار شما را هدایت می کند، به شما یاد می دهد چطور با مادرتان صحبت کنید، یا اینکه حتی در عشق بازی چه می خواهید. او می داند که آنچه شما از هر چیز دیگر بیشتر به آن نیاز دارید، خودِ اوست.

البته همیشه زمان هایی در زندگی با چنین مردی هست که همه چیز خوب پیش نمی رود: مثلاً وقتی که بفهمد شما بالای در را گردگیری نمی کنید!! این مرد همه ی اعتماد به نفس و هویتتان را از شما می گیرد و خرد می کند. و بعد از مدت کوتاهی می بینید که حتی کارهای خیلی ساده را هم نمی توانید بدون کمک او انجام دهید. و دیگر هیچ کاری را به تنهایی درست انجام نمی دهید.

مرد اتراق کن

تشخیص چنین مردی خیلی ساده است. یکشب مهمان خانه تان بوده و هنوز که هنوزه همانجاست. لزومی ندارد که با خانه اش تماس بگیرد، چون اصلاً خانه ای ندارد. سگش، و بقیه وسایلش همه در ماشینش هستند. همیشه آنقدر همراه خود لباس می آورد که حداقل یک ماه را بتواند اتراق کند.

همیشه وقتی به خانه تان می آید ورشکسته و گرسنه است و تا زمانیکه به او غذا بدهید و محبت کنید همانجا می ماند. او مردی جذاب و مهربن است که در کارهای خانه کمکتان میکند و عاشقی بی نظیر است. اما متاسفانه هیچوقت هیچ جا نمی بردتان.

مهم نیست که شما چقدر به این مرد کمک کنید، او هیچ به شما پس نخواهد داد، به جز اینکه برایتان گیتار بزند و با شما عشقبازی کند. وقتی هر چیزی که به او تعارف کردید را تمام کرد، همه ی غذاها را خورد، مشروب ها را نوشید و حسابی خسته تان کرد، رو به شما می کند و می گوید، "من یه سری لباس چرک تو ماشین دارم، می تونم اونارو بندازم تو ماشین لباسشوییت؟!!" بعد برای غذا می خواهد، وسایلی برای نامه نوشتن به مادرش و یک سوی شرت بزرگ که از شما قرض بگیرد!!

در ابتدای کار، در عشق بازی فوق العاده رمانتیک و لطیف است و مدام تمجید و تعریفتان می کند. اما وقتی عشق بازی به پایان رسید، کاری فوری برایش پیش می آید که باید سریعاً شما را ترک کند. و بعد از رفتن او خودتان خسته و خانه تان هم کاملاً خالی خواهد بود و او هم به دنبال جای جدیدی برای اتراق رفته است.

پری رویاها

مقاومت در برابر چنین مردی تقریباً غیرممکن است. تکه کلام او این است که او مثل بقیه مردها نامهربان نیست. او مردی متفاوت است، و اینجاست تا عشق واقعی را به شما نشان دهد. و از شما خواهش می کند که به او این فرصتر ا بدهید.

خیالات شما هرچه که باشد، این مرد آنها را بیرون می کشد. او می خواهد شما را خوشحال کند، پس تظاهر می کند که همان کسی است که شما همیشه می خواستید. قسم می خورد که رویاهایتان را به حقیقت بدل کند. او شما را دوست خواهد داشت، دوست خواهد داشت و دوست خواهد داشت...هیچوقت چشم از شما برنمی دارد. حتی اگر مشکلی هم داشته باشد، شما تظاهر می کنید که مرد خوبی است چون حداقل دوستتان دارد و این از هیچی بهتر است.

در مدت زمان خیلی کمی، عضوی از خانواده شما می شود. خانواده شما مداوماً جویای حال او می شوند. آنها هم مطمئنند که این پری رویاها از شما به خوبی مراقبت خواهد کرد.

رویاهای شما هر چه که باشند، ازدواج، کار، خانواده، مسافرت و...پری رویاها اینجاست تا آنها را به حقیقت بدل کند. او نه تنها برای قرار ملاقات هایتان از قبل برنامه ریزی می کند، بلکه برای همه ی زندگی شما نقشه کشیده است.

و خیلی زود شما هم باور خواهید کرد که بدون او به هیچ کدام از آرزوهایتان نمی رسید و ترس از دست دادن او برایتان مثل ترس از دست دادن آن رویاها و آرزو ها می شود.

اما خیلی زود، زودتر از آنچه فکرش را بکنید، متوجه خواهید شد که پری رویاها، رویایی بیش نبوده و قول و وعده های او هیچ ارزشی نداشته است. و هیچکدام از رویاهایتان به مرحله ی عمل نرسیده است.

اگر واقعاً برای یک رابطه ی رشد یافته و عمیق آمادگی دارید، این مقاله ها می تواند کمک بسیار خوبی برای شما باشد. در این مقاله ها ما مردهایی را به شما معرفی می کنیم که فقط وقتتان را هدر می دهند و باعث می شوند دیرتر مرد مناسب خود را پیدا کنید. قول می دهیم با استفاده از این نکات، بتوانید در کمتر از یک سال، مرد ایدآل خود را پیدا کنید.
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آواتار کاربر
russfm
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 88
تاریخ عضویت: جمعه 21 تیر 1387, 5:11 pm
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط russfm » دوشنبه 28 مرداد 1387, 2:21 am

یک آدم خوش شانس!

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به اين دنيا نمي رسيد.
از همون اول كم نياوردم، با ضربه دكتر چنان گريه‌اي كردم كه فهميد جواب
«هاي»، «هوي» است.
هيچ وقت نگذاشتم هيچ چيز شكستم بدهد، پي‌درپي شير ميخوردم و به درد دلم
توجه نمي كردم!
اين شد كه وقتي رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهاي خودم بلندتر بودم و
همه ازم حساب مي‌بردند.
هيچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پاي تخته زنگ مي‌خورد.
هر صفحه‌اي از كتاب را كه باز مي کردم، جواب سوالي بود كه معلمم از من
مي‌پرسيد. اين بود كه سال سوم، چهارم دبيرستان كه بودم، معلمم كه من را
نابغه مي‌دانست منو فرستاد المپياد رياضي!
تو المپياد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و يكي از ورقه‌ها بي
اسم بود، منم گفتم اسممو يادم رفته بنويسم!
بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز يك ترم نگذشته بود كه توي راهروي
دانشگاه يه دسته عينك پيدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمي سراسيمه خودش
را به من رسوند و از اين كه دسته عينكش رو پيدا كرده بودم حسابي تشكر
كرد و گفت: نيازي به صاف كردنش نيست زحمت نكشيد اين شد كه هر وقت چيزي
از زمين برمي‌داشتم، يهو جلوم سبز مي شد و از اين كه گمشده‌اش را پيدا
كرده بودم حسابي تشكر مي كرد. بعدا توي دانشگاه پيچيد: دختر رئيس
دانشگاه، عاشق ناجي‌اش شده، تازه فهميدم كه اون دختر كيه و اون ناجي
كيه!
يك روز كه براي روز معلم براي يكي از استادام گل برده بودم يكي از
بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بيرون، منم سرك كشيدم ببينم كجاست
كه ديدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه اين شد ماجري خواستگاري ما و
الان هم استاد شمام!

كسي سوالي نداره؟ cuf:
سعدی : " مبین که میگوید ببین چه میگوید " .
--------
فردریش نیچه :"زندگی بدون موسیقی اشتباه است" .

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط Ramin » چهارشنبه 30 مرداد 1387, 12:43 am

کلاس آموزشی برای آقایان


اهداف تربیتی: جهت تقویت ان بخشی از مغز که از وجودش بی خبرند

.

واحد اول: دروس پاایه ای

:

چطور بدون مادرمان زندگی کنیم .200 ساعت

'همسرم مادرم نیست. 35 ساعت

درک این مساله که فوتبال چیزی جز یک ورزش نیست و که حذف شدن از جام جهانی فاجعه نیست 500 ساعت



زندگی زناشویی: واحد دوم

بچه دار شدن بدون حسودی به نوزاد 50 ساعت

غلبه بر سندروم 'کنترل از راه دور تلویزیون همیشه باید دست من باشد'55ساعت

درک این مساله مهم که کفش ها خودشان توی جا کفشی نمی روند80 ساعت

.

چطور بدون گم شدن، لباس های کثیفمان را تا سبد رخت چرک ببریم.50 ساعت

چطور بدون اینکه ناله کنیم از بیماری مهلک سرما خوردگی جان سالم به در ببریم.50 ساعت



واحد سوم:اوقات فراغت



چطور در آشپزی کمک کنیم بدون اینکه آشپزخانه را به گند بکشیم

چطور نوشیدنی سرو کنیم بدون اینکه سینی را تبدیل به استخر کنیم

چطور یک بلوز را در کم تر از دو ساعت اتو کنیم و در عین حال از سوختنش جلوگیری کنیم

واحد سه:آشپزخانه

مرحله اول مقدماتی

Offخاموش



On روشن



مرحله دوم پيشرفته

:اولین نیمروی زندگیم بدون سوزاندن ماهیتابه



کلاس عملی:عملیات جوشاندن آب قبل از اضافه کردن ماکارونی:



بعد از قبولی در مرحله اول مرحله فشرده با عناوین زیر آغاز میشود.نظر به اینکه مباحث واقعا پیچیده اند در هر کلاس حداکثر هشت شاگرد پذیرفته می شوند





اولین مبحث:البسه:از لباسشویی تا کمد :یک مرحله مرموز

دومین مبحث: ریسک های پر کردن ظرف آب بعد از آب خوردن و بردن آن تا یخچال

سومین مبحث:آشپزی و بیرون بردن زباله ها شما را ناقص نمی کند

چهارمین مبحث:مصیبت کاغذ توالت:کاغذ توالت خود به خود کنار توالت ظاهر نمیشود(نمایشگاهی از همه چیزهای خود به خودی در خانه! )

پنجمین مبحث:ایا وقتی مردی رانندگی می کند،می تواند آدرس بپرسد بدون اینکه بی عرضه به نظر برسد؟(مطالعه ميداني)

ششمین مبحث:تفاوت های اساسی زمین با سبد رخت چرک.

هفتمین مبحث:'مردی در صندلی کنار راننده'آیا واقعا ممکن است دائما دستور العمل صادر نکنیم و غر نزنیم وقتی خانم رانندگی می کند یا مشغول پارک کردن است؟
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط Ramin » پنج‌شنبه 31 مرداد 1387, 9:58 pm

تیز هوشی یک مادر شوهر زرنگ

خانم حميدي براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود‎. او در آنجا متوجه شد كه پسرش با يك هم اتاقي دختر بنام Vikki ‎ زندگي ميكند. كاري از دست خانم حميدي بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود.

او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث كنجكاوي بيشتر او مي شد. مسعود كه فكر مادرش را خوانده بود گفت : " من ميدانم كه شما چه فكري مي كنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم كه من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم‎ . "
حدود يك هفته بعد‎ ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي كه مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فكر نمي كني كه او قندان را برداشته باشد ؟‎ " "خب، من شك دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد‎."

او در ايميل خود نوشت‎ : مادر عزيزم، من نمي گم كه شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمي گم كه شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است كه قندان از وقتي كه شما به تهران برگشتيد گم شده‎ . " با عشق، مسعود
روز بعد ، مسعود يك ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود‎ : پسر عزيزم، من نمي گم تو با Vikki رابطه داري ! ، و در ضمن نمي گم كه تو باهاش رابطه نداري . اما در هر صورت واقعيت اين است كه اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا كرده بود‎. با عشق ، مامان
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط مهيار » جمعه 8 شهریور 1387, 4:15 pm

دوستان اين تاپيك ختم شده فقط به رامين عزيز اگه رامين جان اجازه بده من هم ميخوام كمكش كنم . اينم اولين پستم .

--------------------------------------------------------------------------------

در باب مضرات توضيح بى جا

يكى بود، يكى نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.

روزى روزگارى در ولايت غربت يك پيرزنى بود به نام «ننه قمر» و اين ننه قمر از مال دنيا فقط يك دختر داشت كه اسمش «دلربا» بود و اين دلربا در هفت اقليم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس كه زشت و بدتركيب و بدادا و بى كمالات بود.

يك روز كه اين دلربا توى خانه وردل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخن هايش حنا مى گذاشت، آهى كشيد و رو كرد به مادرش و گفت: «اى ننه، مى گويند «بهار عمر باشد تا چهل سال. با اين حساب، توپ سال نو را كه در كنند، دختر يكى يك دانه ات، پايش را مى گذارد توى تابستان عمر. بدان و آگاه باش كه من دوست دارم تابستان عمرم را در خانه شوهر سپرى كنم و من شنيده ام كه يك دستگاهى هست كه به آن مى گويند «كامپيوتر» و در اين كامپيوتر همه جور شوهر وجود دارد. يكى از اين دستگاه ها برايم مى خرى يا اين كه چى؟»

ننه قمر «لاحول» گفت و لبش را گاز گرفت و دلسوزانه، بنا كرد به نصيحت كه: مردى كه توى دستگاه عمل بيايد، شوهر بشو و مرد زندگى نيست. تازه بچه دار هم كه بشوى لابد يا دارا و سارا مى زايى يا از اين آدم آهنى هاى بدتركيب يا چه مى دانم پينوكيو...

وقتى ننه قمر دهانش كف كرد و قلبش گرفت و خسته شد، دلربا شروع كرد به تعريف از كامپيوتر و اينترنت و چت و اين كه شوهر كامپيوترى هم مثل شوهر راست راستكى است و آنقدر گفت و گفت تا ننه قمر راضى شد براى عاقبت به خيرى دخترش، سينه ريز و النگوهاى طلايش را بفروشد و براى دلربا كامپيوتر مجهز به فكس مودم اكسترنال و كارت اينترنت پرسرعت و هدست و كلى لوازم جانبى ديگر بخرد.

بارى اى برادر بدنديده و اى خواهر نورديده، دستگاه را خريدند و آوردند گذاشتند روى كرسى و زدندش به برق و روشنش كردند. دلربا گفت: «اى مادر، در اين وقت روز، فقط بچه هاى مدرسه اى و كارمندهاى زن و بچه دار توى ادارات، مى روند در چت و تا نيمه شب خبرى از شوهر نيست.» به همين خاطر، از همان كله ظهر تا نيمه شب، ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جديت تمام به بازى ورق گنجفه و با دل و اسپايدر پرداخت.

نيمه شب دلربا دستگاه را تحويل گرفت و وصل شد به اينترنت و يك «آى دى» به نام «دلربا آندرلاين تنها ۴۳۷» براى خود ثبت كرد و رفت توى يكى از اتاق هاى «يارو مسنجر». به محض ورود، زنگ ها به افتخارش به صدا درآمدند و تا دلربا به خودش جنبيد، متوجه شد كه چهل _ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفته اند. دلربا كه ديد حريف اين همه خواستگار مشتاق و دلداده نيست، همه پيغام ها را خواند و سر آخر از نام يكى از آنها خوشش آمد و با ناكام گذاشتن خيل خواستگاران سمج، با همان يكى گرم صحبت شد. در زير متن مكالمات نوشتارى آن دو به اختصار درج مى شود:

پژمان آندرلاين توپ اند باحال: سلام. اى دلرباى زيباى شيرين كار، خوبيد؟

دلربا آندرلاين تنها ۴۳۷: سلام. مرسى. يو خوبى؟

پژمان: مرسى + هفتاد. سين، جيم، جيم پليز. [سين، جيم، جيم: همان A/S/L به زبان غربتى است؛ يعنى: سن؟ جنسيت؟ جا و مكان زندگى]

دلربا: هجده، دال، بوغ [يعنى هجده ساله ام، دخترم و در بالاى ولايت غربت به زندگانى اشرافى مشغولم. ترجمه و تفسير از بنده نگارنده] يو چى؟

پژمان: من بيست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم! [يعنى خوشوقتم.]

دلربا: لول. [يعنى حسابى لول و كيفورم. همان LOL] پس همسايه ايم.

پژمان: بله ولى من براى ادامه تحصيل دارم ويزا مى گيرم كه بروم در جابلقا چون كه هم در آنجا آزادى مى باشد و هم سى دى با كيفيت آينه آنجا هست و من همه كس و كارم (يعنى دخترخاله پسر عمه دايى مامانم) در آنجا زندگى مى كنند.

دلربا: اوكى، درك مى كنم به قول مامى: توبى اور نات توبى. راستى نگفتى چه شكلى هستى؟

پژمان: قد ،۱۸۵ وزن ،۸۰ موخرمايى روشن و بلند، پوست سفيد، چشم آبى.

دلربا: من قدم ،۱۷۴ وزن ،۶۰ رنگ چشمم هم يك چيزى بين آبى و سبز.

پژمان: واى خداى من... راست مى گويى؟

دلربا: وا... يعنى خيلى زشتم؟

پژمان: نه... اتفاقاً بى نظيرى. راستش نمى دانم چطور شد كه همين الان، يك دفعه به من احساس ازدواج دست داد. آه اى دلرباى من، چشمان تو حرمت زمين است و يك قشنگ نازنين است...

دلربا: اى واى خدا مرا بكشد كه با بيان حقيقتى ناخواسته، تير عشق را بر قلبت نشاندم.

حالا دو تا حيران من و تو، زار و گريان من و تو...

پژمان: اى نازنين، بدجورى من خاطرخواه توام آيا حاليت مى باشد؟ تكه تكه كردى دل من را، بيا بيا بيا كه خيلى مى خواهمت.

دلربا: حالا من چه خاكى به سر بريزم با اين عشق پاك و معصوم؟ من مى خواهم ايوان رويا را آب پاشى كنم و امشب هرجور شده و با هر بدبختى، عكس تو را نقاشى كنم. اما تو را چه جورى بكشم چرا كه وسايل نقاشى ام كم و كسر دارد و من مداد مخملى ندارم.

پژمان: اوه ماى گاد... اصلاً اى دلرباى نازنين من، بيا تا برويم از اين ولايت غربت من و تو. تو دست مرا [البته بعد از جارى شدن صيغه عقد. يادآورى از بنده نگارنده] بگير و من دامن تو را [البته بعد از جلب رضايت زوجه و خانواده او و همچنين طى مراحل قانونى. ايضاً يادآورى اخلاقى از بنده نگارنده] بگيرم. كاش هم اكنون در كنارم بودى تا... اصلاً ولش كن، الان هر چه بگوييم اين يارو «بنده نگارنده» مى خواهد وسطش پيام اخلاقى بدهد. بيا شماره تلفن مرا بنويس و تماس بگير تا بدون مزاحم حرف هاى مان را بزنيم...

ما از اين افسانه نتيجه مى گيريم كه اگر جوانان را نصيحت كنيم، رازشان را به ما نمى گويند!

قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه اش نرسيد!
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط مهيار » دوشنبه 11 شهریور 1387, 7:09 pm

افسانه شتر باديسيپلين

روزى، روزگارى در ولايت غربت، مردم براى شتر خيلى ارزش و احترام قائل بودند و مى گفتند هيچ كس حق ندارد به شتر، حرفى نازك تر از گل بگويد. آنها معتقد بودند كه آه شتر، گيرا است و هر كسى را كه شتر نفرين كند، پيسى و برص و قولنج و درد لاعلاج مى گيرد.

اما بشنو از مردم ولايت جابلقا كه به هيچ چيزى اعتقاد درست و درمان نداشتند تا چه رسد به شتر.

در يك همچين عصر و زمانه اى، در ولايت غربت يك مردى بود به نام «مش كرم» و اين مش كرم از مال دنيا فقط يك شتر داشت كه از قضاى روزگار خيلى هم به او علاقه مند بود. مش كرم روزها مى رفت روى زمين مردم كار مى كرد و تنگ غروب كه حقوقش را مى گرفت، مى رفت در بازار و از براى خودش يك قرص نان و يك كاسه ماست و از براى شترش هفت من موز و توت فرنگى و آناناس و دو بسته آدامس نعنايى مى خريد و مى آمد به خانه. بعضى روزها هم كه مى ديد شترش دل و دماغ درست و حسابى ندارد، شتر را كول مى كرد و مى برد توى بازار و كوچه و خيابان مى گرداند تا كمى تغيير آب و هوا بدهد و حالش خوب بشود.

يك شب كه مش كرم براى شترش اسفند دود كرده بود و داشت يك ريز قربان صدقه پر و پاچه و لب و لوچه شترش مى رفت، شتر سرش را پايين انداخت و آهى كشيد و گفت: «مش كرم!» مش كرم گفت: «جان مش كرم.» شتر گفت: «جانت بى بلا. راستش دلم سياه شد توى اين خانه.» مش كرم گفت: «الهى بميرم. مى خواهى كولت كنم، برويم سر پل برايت هويج بستنى و شير بلال و كاهو سكنجبين بخرم؟» شتر گفت: «آنجا كه ديشب رفتيم؛ نه آنجا نه. مثلاً كاش مى شد يك تك پا مى رفتيم سفر دور جابلقا.»

مش كرم فورى يك حساب سرانگشتى كرد و شبانه از همسايه ها مبلغى قرض گرفت و بار سفر بست و كله سحر، شتر بر دوش راهى ولايت جابلقا شد. در بين راه مش كرم به شتر تفهيم كرد كه مردم جابلقا عقل و ادب راست و درستى ندارند و ممكن است با مشاهده شتر روى دوش مش كرم آنها را مسخره كنند و متلك بگويند. شتر هم گفت كه جواب ابلهان خاموشى است و او سعى مى كند با خويشتندارى و حفظ ديسيپلين سكوت اختيار كند و با مردم بى فرهنگ و نديد بديد جابلقا دهن به دهن نشود. توجيه به موقع شتر و بى دل و دماغى اهالى جابلقا و بى توجهى رهگذران موجب شد تا اقامت ۱۰روزه مش كرم و شترش [و به تعبير درست تر شتر و مش كرمش. توضيح از بنده نگارنده] به خير و خوشى تمام شود.

يك شب بعد از آنكه مش كرم در التزام شترش به ولايت غربت بازگشتند، مش كرم كه هم از كت و كول افتاده بود و هم نگران بازپرداخت قرض همسايگان بود، اصلاً حال خوشى نداشت. در همين اوضاع و احوال شتر رو كرد به مش كرم و گفت: «اى مش كرم!» مش كرم با ناراحتى گفت: «جان اى مش كرم.» شتر گفت: «همانا كه تو حق دوستى و برادرى را به جا آوردى و در طول اين چند سال به اندازه سر سوزنى در حق من كوتاهى نكردى. حالا وقت آن است كه من آن همه خوبى را جبران كنم و كارى كنم كه تو از عالم و آدم بى نياز شوى.» مش كرم گفت: «اى رفيق شفيق و اى دوست گرامى، آنچه من در حق تو كرده ام، در حكم انجام وظيفه بوده است و روسياه و شرمنده ام كه از فرط فقر و ندارى، دو سال است كه حتى هزينه مانيكور و پديكور تو را هم نداشته ام. وانگهى تو چگونه مى خواهى مرا به مال و منال و مكنت برسانى؟» شتر گفت: «شما كاريت نباشد، فقط از فردا هر جا رفتى و با هر كه نشستى، بگو كه شتر من بدقدم و بدخبر شده است و در طول سفر به هر جا وارد شد، صاحب آنجا بدرود حيات گفت و...» از مش كرم انكار و از شتر اصرار تا سرآخر مش كرم پذيرفت كه به حرف شتر عمل كند.

بارى از فرداى آن روز مش كرم راه افتاد توى ولايت غربت و با هر كس نشست از نحوست و بدقدمى شترش گفت و گفت كه تازه فهميده است كه بدبختى و بيچارگى خود او هم در طول اين همه سال به خاطر وجود همين شتر در خانه و زندگى اش بوده است.

بعد از دو روز، ديگر تقريباً همه اهل ولايت غربت خبردار شده بودند كه شتر مش كرم بدقدم است. صبح روز سوم هم مش كرم به پيشنهاد و اصرار شتر، شتر را كول كرد و برد گذاشت وسط ميدان ولايت و فرياد زد كه: «اى اهل ولايت، هر كس مى داند كه مى داند و هر كس نمى داند، بداند كه اين شتر بدقدم و اهل نفرين ديگر از امروز شتر من نيست. از آنجا كه شتر در اين ولايت خيلى حرمت و احترام دارد، من او را همين جا رها مى كنم، هر جا رفت و هر جا وارد شد، اين شتر متعلق به صاحب آنجا است.» بعد هم شتر را همان جا گذاشت و رفت.

نيم ساعتى كه گذشت، شتر از جايش بلند شد و خرامان خرامان رفت در دكان زرگرباشى و همان جا زانو زد و خوابيد. زرگرباشى با دست و پاى لرزان بيرون آمد و گفت: «آخر زبان بسته، اينجا چه جاى خوابيدن است؟» شتر گفت: «دوست دارم اينجا بخوابم. مگر ايرادى دارد؟» بعد هم با اخم به زرگرباشى خيره شد. زرگرباشى با تته پته گفت: «ببينم، نكند دارى نفرينم مى كنى؟ هان؟» بعد هم به گريه افتاد و گفت: «تو را به جان هر كه دوست دارى، هر چه بخواهى مى دهم، فقط نفرين نكن و از اينجا برو.»

شتر ۱۰ كيسه اشرفى از زرگرباشى گرفت تا راضى شد، بلند شود و برود، در حجره ملك التجار بخوابد.

بعد از يك هفته شتر تقريباً دم در تمام خانه ها و دكان هاى ولايت غربت خوابيده بود و روز هفتم مش كرم پنجاه تا خمره پر از سكه هاى طلا و نقره داشت.

مش كرم با پول پنج شش تا از آن خمره ها براى خودش يك قصر درندشت ساخت و كلى كلفت و نوكر استخدام كرد تا كارهاى قصر را انجام بدهند و شترش را كول كنند ببرند گردش. با مابقى پول ها هم تا آخر عمر با خوبى و خوشى زندگى كرد.

ما از اين افسانه نتيجه مى گيريم كه شتر يك حيوان بدقدم و درآمدزا است.
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

آواتار کاربر
مهيار
مدیر انجمن
مدیر انجمن
پست: 2444
تاریخ عضویت: شنبه 22 تیر 1387, 12:14 pm
محل اقامت: هورا
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط مهيار » پنج‌شنبه 14 شهریور 1387, 11:09 pm

افسانه آن مرد بى آ برو

روزى روزگارى در ولايت غربت يك مردى بود به نام «آقاملول» و اين آقاملول از صبح كه پا مى شد، مى رفت براى مردم كار مى كرد و شب خسته و كوفته برمى گشت به خانه.

تنها دارايى آقاملول از مال دنيا يك درازگوش پير و از كار افتاده بود و چهار تا سيخ و سه پايه و طاس و دوليچه. با اينكه سنش از چهل سال گذشته بود، هنوز بضاعتى نداشت كه زن بگيرد. اين بود كه شب ها كه تنها توى اتاقكش مى نشست، از زور غصه هى چپق مى كشيد و هى حسرت مى خورد.

گذشت و گذشت تا اينكه يك روز پسرخاله ملول كه سال ها پيش به ولايت جابلقا مهاجرت كرده بود، به او نامه نوشت و از احوالاتش پرسيد. ملول پاسخ نوشت كه: «اى جان پسرخاله، در اين ولايت، احوالات سگ و گربه از اينجانب بهتر است.»

بيست روز بعد يك دعوتنامه از طرف پسرخاله به دست ملول رسيد. ملول هم كه ديد فصل پاييز است و كارى ندارد، طاس و دوليچه و سيخ و سه پايه اش را بار درازگوش پيرش كرد و راه افتاد به طرف جابلقا.

به جابلقا كه رسيد، يك راست رفت به خانه پسرخاله و كلى مورد استقبال واقع شد. فرداى آن روز هم پسرخاله دست ملول را گرفت و برد جا هاى ديدنى ولايت جابلقا را نشانش داد و بعد رفتند توى يك پارك نشستند. ملول چپقش را چاق كرد و هر دو پسرخاله از حال و روزشان گفتند. وقتى پسرخاله ملول از وضع پريشان او با خبر شد، گفت: «چرا توى همين ولايت جابلقا نمى مانى؟ مهار كارت را بده دست من، خودم ظرف يكماه همين جا برايت خانه و زندگى درست مى كنم.» ملول بيچاره پوزخندى زد و گفت: «يك چيزى مى گويى ها... آخر چطورى؟» پسرخاله گفت: «اين جورى. چپق ات را بده به من.» بعد چپق را از ملول گرفت و رفت بالاى نيمكت پارك و دست برهم كوبيد و خطاب به انبوه مردم گفت: «هموطنان عزيز... بشتابيد... يك حراج استثنايى... اين كه مى بينيد، نمونه اى نادر از نسل چپق هاى اوليه است [و بود. توضيح از بنده نگارنده]... آزمايش دى ان اى لوله اين چپق نشان مى دهد كه چنگيز خان اولين بار آن را چاق كرده است [و كرده بود. مجدداً توضيح از بنده نگارنده] قيمت پايه را با پنج هزار يورو شروع مى كنيم...»

يك ساعت بعد كه ملول با يك چك هجده هزار يورويى همراه پسرخاله اش به بانك مى رفت، از او پرسيد: «حالا اين چك به پول ما چقدر مى شود؟» پسرخاله گفت: «مى شود حدود هجده چمدان پول.»

بارى اى جان برادر، آن شب وقتى ملول از اورژانس بيمارستان قلب به خانه پسرخاله اش برگشت، پيپ دانهيل اش را روشن كرد و گفت: «پسرخاله جان فكر مى كنى براى اين خرت و پرت هاى ديگرم هم اين جا مشترى پيدا شود؟» پسرخاله ابرو بالا انداخت و گفت: «نوچ.» ملول سرى به تاسف تكان داد و گفت: «مى دانستم آن چپق را هم شانسى ازمان خريدند.» پسرخاله گفت: «اى بابا... منظورم اين نبود. اينجا براى شورت و پيژامه و شپش هاى سرت هم خريدار هست. ولى مردم اين ولايت ارزش كالاى فرهنگى را نمى فهمند. مابقى وسايلت را همين جا به ثبت مى رسانيم و بيمه مى كنيم بعد مى فرستيم به ولايت بريتانى. آنجا يك جايى هست به اسم حراج كريستى در لندن. چك اولى كه رسيد، دومى را مى فرستيم، بعد سومى...»

فرداى آن روز اول از همه آفتابه مسى را فرستادند. با پولى كه از فروش آن به دست شان رسيد، ملول خانه خريد و زن گرفت. با پول مابقى وسايل هم توانست كشتى تفريحى و هليكوپتر شخصى و يك جزيره نقلى بخرد و سه دانگ «جاسا» (سازمان فضايى ولايت جابلقا) را شريك شود. ضمناً براى قدردانى از زحمات و راهنمايى هاى پسرخاله اش يك فروشگاه زنجيره اى هم خريد و به نام او كرد.

وقتى تمام وسايل ملول به فروش رفت يك روز يكى از خانزاد ه هاى ولايت غربت كه آمده بود در ولايت جابلقا خواننده شود، آمد پيش او و گفت: «اگر اجازه بدهيد، آمده ام يك چيزى از شما بخرم...» ملول گفت: «شرمنده ام جوان. من ديگر چيزى براى فروش ندارم.» جوانك گفت: «اختيار داريد. شكسته نفسى مى فرماييد، اسم داريد به اين قشنگى.» ملول گفت: «يعنى كه چى؟ نكند آمده اى اسم مرا بخرى؟» جوانك گفت: «راستش را بخواهيد، بله. آخر همه اسم ها تكرارى شده، اسم شما تك است، توى ذهن هم خوب مى ماند. هنرى هم هست. براى شما كه فرقى نمى كند اسم تان ملول باشد يا بيل يا جك يا جفرى. چكش را بنويسم؟»

ملول اسمش را هم به قيمت خوبى فروخت و اسم جديدى براى خودش انتخاب كرد: خوان خورخه جوليانو گومز!

خوان خورخه جوليانو گومز، اين مرد وطن فروش خودفروخته، ساليان سال در ولايت جابلقا با رفاه و آرامش زيست و حاصل ازدواج ننگين او يك فرزند پسر و يك دختر بود كه اولى پس از سال ها تحصيل با عنوان پوچ استادى به تدريس آموزه هاى غلط و غيراخلاقى جابلقايى مشغول شد و دومى با طى مدارجى بى ارزش به ابتذال تصويرى روى آورد و داغ ننگ عكاسى خبرى را بر پيشانى خود و خانواده بى آبروى خود گذاشت.

خوان خورخه جوليانو گومز كه با قدرى تحمل و پايمردى مى توانست تا پيش از پنجاه سالگى با نامى نيك روى در نقاب خاك كشد، سرانجام در سن ۹۶ سالگى از پس بيش از نيم قرن دست و پا زدن در منجلاب رفاه و تجمل در جابلقا مرد.

ما از اين داستان نتيجه مى گيريم كه:
نه در غربت دلم شاد و نه رويى در وطن دارم
الهى بخت برگردد از اين طالع كه من دارم!
پيش از سحر تاريك است،اما تا كنون نشده که آفتاب طلوع نکند... به سحر اعتماد کنيد.

شکست وجود ندارد مگر در ذهن سازنده‌اش!
-------------------------------------------------------------------
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي

ديگه آموي و درشتي هاي او
زير پايم پرنيان آيد همي
--------------------------------------------------------------------------
به سلامتي بچه هاي قديم که با ذغال واسه خودشون سيبيل ميذاشتن تا شبيه باباهاشون بشن نه بچه هاي الان که ابروهاشونو بر ميدارن تا شبيه مادراشون بشن

valizadeh
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 25
تاریخ عضویت: جمعه 7 دی 1386, 5:00 pm
محل اقامت: karaj
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط valizadeh » سه‌شنبه 9 مهر 1387, 3:32 pm

آسيب شناسي فك و فاميل



-1 خاله
معناي لغوي: خواهر مادر
معناي استعاره اي: هر زني كه با مادر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد.
نقش سمبليك: يك خانم مهربان و دوست داشتني كه خيلي شبيه مادر است و هميشه براي شما آبنبات و لباس مي خرد.
غذاي مورد علاقه: آش كشك.
زير شاخه ها: شوهر خاله: يك مرد مهربان كه پيژامه مي پوشد و به ادبيات و شكار علاقه مند است. دختر خاله،پسر خاله: همبازي دوران كودكي كه يا در بزرگسالي عاشقش مي شويد اما با يكي ديگه ازدواج مي كنيد يا باهاش ازدواج مي كنيد اما عاشق يكي ديگه هستيد.
مشاغل كاذب: خاله زنك بازي، خاله خانباجي.
چهره هاي معروف: خاله خرسه، خاله سوسكه.
داشتن يك خاله ي مجرد در كودكي از جمله نعمات خداوندي است.
-۲ عمه
معناي لغوي: خواهر پدر
معناي استعاره اي: هر زني كه با پدر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد،هر زني كه مادر چشم ديدنش را نداشته باشد.
نقش سمبليك: به عهده گرفتن مسئوليت در موارد ذيل: ۱- جواب همه ي فحش هايي كه مي دهيد. مثال: عمته... ۲- جواب همه ي محبت هايي كه مي كنيد. مثال: به درد عمه ات مي خوره... ۳- توجيه كليه ي بيقوارگي ها،رفتارهاي نامتناسب شما (تنها براي دخترخانم ها). مثال: به عمه ات رفتي. ۴- خيلي چيزهاي بدِ ديگه. از ذكر مثال معذوريم...
غذاي مورد علاقه: شله زرد، سمنو.
زير شاخه ها: شوهر عمه: يك مرد پولدار كه سيبيل قيطاني دارد و چندش آور است. پسرعمه/دخترعمه: همبازي دوران كودكي كه در بزرگسالي حالتان را به هم مي زنند!!
مشاغل كاذب Match-Making.
چهره هاي معروف: عمه ليلا.
داشتن يك عمه كه در توصيفات فوق صدق نكند جزو خوش شانسي هاي زندگي است.
3- دايي
معناي لغوي: برادر مادر
معناي استعاره اي: هر مردي كه با مادر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد،هر مردي كه پتانسيل كتك خوردن توسط پدر را داشته باشد.
نقش سمبليك: يكي از معدود مرداني كه هر چند به سياست علاقه مند است اما حس گرمي به شما مي دهد، هميشه حرفهايتان را مي فهمد و مي شود پيشش گريه كرد.
غذاي مورد علاقه: فسنجون.
زير شاخه ها: زن دايي: يك زن چاق و شاد كه خيلي كدبانو است و جلوي مادر قپي مي آيد. پسردايي،دختردايي: همبازي دوران كودكي كه در بزرگسالي مثل يك همرزم ساپورتتان مي كنند.
چهره هاي معروف: علي دايي، دايي جان ناپلئون.
سعي كنيد حتمن حداقل يك دايي داشته باشيد.




4- عمو
معناي لغوي: برادر پدر
معناي استعاره اي: هر مردي كه با پدر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد.
نقش سمبليك: يكي از مرداني كه شما هميشه بايد بهش بوس بدهيد و بعد برويد كارتون ببينيد تا او با پدر حرفهاي جدي بزند. يكي از مرداني كه مادر به مناسبت آمدنش قرمه سبزي مي پزد و هميشه وقتي مي رود پدر ساكت شده، به فكر فرو مي رود.
غذاي مورد علاقه: قرمه سبزي، آبگوشت.
زير شاخه ها: زن عمو: يك زن خوشگل كه زياد به شما توجه نمي كند و خودش را براي مادر مي گيرد، دخترعمو،پسرعمو: همبازي دوران كودكي كه اگر تا هجده-بيست سالگي دوام آورده باهاش ازدواج نكنيد خطر را از سر گذرانده ايد.
مشاغل كاذب: بازي در قصه هاي ايراني-اسلامي.
چهره هاي معروف: عمو زنجيرباف، عمو يادگار، عمو پورنگ.
داشتن يك عمو ي پولدار خيلي خوب است.

ha:

valizadeh
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 25
تاریخ عضویت: جمعه 7 دی 1386, 5:00 pm
محل اقامت: karaj
تماس:

Re: طنز پاره ها

پست توسط valizadeh » سه‌شنبه 9 مهر 1387, 3:36 pm

فقط خانم ها بخوانند!



خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روب رو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.



آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً ادامه مطلب رانخوانید و برید حالشو ببرید.

.

..

.

.

..

.



.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد.

ارسال پست