داستان های کوتاه و زیبا

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
آواتار کاربر
russfm
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 88
تاریخ عضویت: جمعه 21 تیر 1387, 5:11 pm
تماس:

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط russfm » شنبه 2 شهریور 1387, 11:56 am

يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند… يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه…
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم… منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!… من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»… پوووف! منشي ناپديد ميشه…
بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!… من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه…
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!

نتيجه اخلاقي:
اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!
bil:
سعدی : " مبین که میگوید ببین چه میگوید " .
--------
فردریش نیچه :"زندگی بدون موسیقی اشتباه است" .

آواتار کاربر
SaRa_p
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 34
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 30 تیر 1387, 1:24 am

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط SaRa_p » دوشنبه 18 شهریور 1387, 1:43 am

مردي باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزيزم ازمن خواسته شده كه با رئيس و چند تا از دوستانش براي ماهيگيري به كانادا برويم"
ما به مدت يك هفته آنجا خواهيم بود.اين فرصت خوبي است تا ارتقاي شغلي كه منتظرش بودم بگيرم بنابراين لطفا لباس هاي كافي براي يك هفته برايم بردار و وسايل ماهيگيري مرا هم آماده كن
ما از اداره حركت خواهيم كرد و من سر راه وسايلم را از خانه برخواهم داشت ، راستي اون لباس هاي راحتي ابريشمي آبي رنگم را هم بردار !
زن با خودش فكر كرد كه اين مساله يك كمي غيرطبيعي است اما بخاطر اين كه نشان دهد همسر خوبي است دقيقا كارهايي را كه همسرش خواسته بود انجام داد.
هفته بعد مرد به خانه آمد ، يك كمي خسته به نظر مي رسيد اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسيد كه آيا او ماهي گرفته است يا نه ؟
مرد گفت :"بله تعداد زيادي ماهي قزل آلا،چند تايي ماهي فلس آبي و چند تا هم اره ماهي گرفتيم . اما چرا اون لباس راحتي هايي كه گفته بودم برايم نگذاشتي ؟"
جواب زن خيلي جالب بود.
زن جواب داد : لباس هاي راحتي رو توي جعبه وسايل ماهيگيريت گذاشته بودم ؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!؟
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟

آواتار کاربر
SaRa_p
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 34
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 30 تیر 1387, 1:24 am

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط SaRa_p » دوشنبه 18 شهریور 1387, 1:45 am

مرد هدیه ای که چند لحظه پیش از دختر گرفته بود را محکم به سینه اش چسبانیده بود و طول خیابان را طی می کرد . به صرافت افتاده بود ، این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند . ولی از حواس پرتی و شلختگی خودش می ترسید . توی مسیر همش به این فکر می کرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند . فکری به ذهنش رسید . وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینه اش گرفت و گفت " تقدیم به همسر عزیزم " همسرش تا آخر عمر ، آن هدیه را مثل تکه ای از بدن خودش مواظبت می کرد!!
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟

آواتار کاربر
SaRa_p
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 34
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 30 تیر 1387, 1:24 am

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط SaRa_p » دوشنبه 18 شهریور 1387, 1:47 am

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.این مرکزپنج طبقه داشت و هرچه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشترمیشد؛اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند،باید حتما آن مرد را انتخاب کنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند دیگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط یک بار میتواند از اینمرکز استفاده کند.روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تاشوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.در اولین طبقه بر روی در نوشته بود:این مردان شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.دختری که تابلو را خوانده بود گفت:خب،بهتر از کارنداشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینم بالاتری ها چگونه اند ؟پس رفتند.در طبقه دوم نوشته بود:این مردان شغلی با حقوق زیاد ،بچه های دوست داشتنیو چهره زیبا دارند.دختر گفت:هووووم!طبقه بالاتر چه جوریه...؟طبقه سوم:این مردان شغلی با حقوق زیاد ،بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند و در کارِ خانه هم کمک می کنند.دختر:وای ...،چقدر وسوسه انگیز،ولی بریم بالاتر؛و دوباره رفتند.طبقه چهارم:این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند.دارای چهره اي زیباهستند،همچنین در کارِ خانه کمک می کنند و هدف های عالی در زندگی دارند.آن دو واقعابه وجد آمده بودند.دختر:وای چقدر خوب.پس چه چیزی ممکنه طبقه آخر باشه!آنها گریه کردند.پس به طبقه پنجم رفتند،آنجا نوشته بود:این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند.از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی برای شماآرزومندیم .
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟

صدرا
پست: 5
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 11 مهر 1387, 9:36 pm

دريا

پست توسط صدرا » شنبه 13 مهر 1387, 1:40 am

داستان امروز شاید تخیلی باشه ولی اگه با دقت بهش نگاه کنید، می تونه به واقعیت تبدیل بشه. فقط کافیه با چشم باز بخونینش:
یک دختر مراکشی همراه پدرش که شغل او نخ ریسی بود زندگی می کرد. از بخت خوب پیرمرد پولدار می شه و تصمیم می گیره دخترش رو یک سفر با کشتی به دریای مدیترانه ببره. اما کشتی با طوفان مواجه می شه و کشتی غرق می شه.
پدر می میره و دختر به ساحل مصر می رسه. یک خانواده مصری که کارشون نساجی بوده میان و اون دختر رو با خودشون به خونه می برن و بهش نساجی یاد می دن. اما این آخر خوش این داستان نبود.
یک روز یک دزد دریایی که کارش برده فروشی و برده دزدی بود اون دختر رو می دزده و در بازار استانبول به یک مرد که شغلش دکل سازی بود می فروشه. مرد خوشحال بود اما یکی از محموله های دکل این مرد رو دزد دریایی می دزده و اون مرد دیگه قادر به خریدن برده دیگری نبود. به خاطر همین دختر مجبور می شه تنهایی تمام کار دکل سازی رو انجام بده.
بعد از اینکه تمام کار رو یاد گرفت مرد دکل ساز اون دختر رو از بردگی آزاد می کنه و چون از اون دختر راضی بود با اون شریک می شه. اما این بازم پایان خوش قصه نبود.
یک روز وقتی که دختر داشت محموله ای رو به جاوه می برد کشتی دوباره دچار طوفان می شه و اون دختر دوباره به سواحل غریب می رسه. وقتی که روی ماسه های ساحل چین نشسته بود و داشت به بخت بد خودش فکر می کرد، یک نگاهی به آسمان انداخت و شروع کرد به غرغر کردن. ولی خدا داشت از اسمون به اون لبخند می زد.
در همین لحظه مأموران امپراطور اون رو می گیرن و به قصر می برن. توی چین یک افسانه ای بوده که یک روز یک زن خارجی می آد و برای امپراطور یک خیمه می سازه. امپراطور هم هر سال افرادش رو برای جمع آوری زنان خارجی می فرستاده تا خیمه رو بسازن. وقتی اون دختر به دربار امپراطور رسید امپراطور جوان بهش گفت آیا می تونی یه چادر بسازی؟ دختر که خیلی ترسیده بود پیش خودش فکر کرد که این نمی تونه کار سختی باشه. گفت شاید بتونم.
اول از پادشاه طناب خواست. اما در آنجا طناب نبود. پس دختر با به یاد آوردن حرفه پدر شروع به بافتن طناب کرد.دوم گفت پارچه لازم دارم. اما پارچه هم نبود. بعد دختر به فکر فرو رفت و باز با یاد آوردن حرفه خانواده مصری شروع به بافتن پارچه کرد.سوم از امپراطور درخواست دیرک کرد. ولی دیرک هم نبود. این بار به یاد کار سخت دکل سازی که از آن مرد استانبولی یاد گرفته بود شروع به ساخت دیرک کرد و بعد با به یادآوردن تمام چادرهایی که در طول زندگیش دیده بود خیمه رو بر پا کرد.
امپراطور خوشحال شد و به دختر گفت هر آرزویی داری بگو تا من برآورده کنم و هر چیزیکه می خواهی بگو تا به تو بدهم.اما دختر به امپراطور گفت که من نه خانواده دارم نه خانه. پادشاه جوان هم که از صنعت دست دختر بسیار راضی بود و از آنجایی که دختر زیبا هم بود تصمیم گرفت تا با اون ازدواج کنه.و اون دختر سالهای سال در کنار همسر و فرزندش که خدا به اون بخشید با خوبی و خوشی در سلامت کامل زندگی کرد.
شاید کسی توی زندگیش انقدر سوار کشتی نشه و این همه بدشانسی نیاره ولی این داستان یک درس بزرگ رو به ما می ده و اون اینه که اگر چه مشکلات و سختی ها باعث ناراحتی ما می شه ولی اونها ما رو می سازن. در زبان چینی کلمه بحران از دو کلمه (وی-چی) تشکیل می شه. که به معنای خطر و فرصته. یعنی شخصیت ما در نقاط امن زندگی شکل نمی گیره. بلکه در دل خطر فرصتی برای پیروزی و یاد گیری ما وجود داره.
هلن کلر می گه: در دنیا رنجهای بسیاری وجود داره، ولی راههای بسیاری هم برای برطرف کردن اون رنجها وجود داره.همون طوری که دیدیم اون دختر در تمام مشکلات و بد شانسی ها درسهایی رو گرفت که یکروز به دردش خورد.شاید امروز نوبت من باشه که توی بحرانهای زندگی غرق بشم. ولی در دل اون حتماً یک پیروزی وجود داره. lat:
من همون sadra
هستم

پسوردم سرقت شده
اميد وارم مدير با منهمكاري كنه
بتونم بازم با ايدي خودم بيام بالا

آواتار کاربر
Milo
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 478
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 20 شهریور 1386, 4:12 am
محل اقامت: ایران
تماس:

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Milo » دوشنبه 9 دی 1387, 12:25 pm

[align=center]چه کسی باعث عدم پیشرفت شماست؟![/align]

روزی وقتی همه کارمندان به اداره رسیدند روی در علامت " توجه" بزرگی دیدند با این مضمون:
شخصی که در این شرکت مانع پیشرفت شما بود فوت کرده است!
شما رو برای شرکت در تشییع جنازه به اتاقی که مقدمات دفن صورت می گیرد دعوت می کنیم.
دراولین لحظه همه ء آنها برای فوت یکی از جمعشان غمگین و ناراحت شدند.
اما بعدا کنجکاو شدند که چه کسی باعث عدم پیشرفت شرکت و جمعشان شده است!؟
شور و هیجان در اتاق به قدری بود که نیروهای امنیتی برای کنترل سروصدا وارد عمل شدند.
هرچه مردم به جنازه نزدیکتر میشدند هیجانشان بیشتر میشدو هر کسی به فکر فرو می رفت :
"شخصی که باعث عدم پیشرفت ما شده است چه کسی است؟!؟
بهتر, بالاخره او مرده است!.
در کنار تابوت آینه ای نصب شده بود که هر شخصی که اونجا رو بررسی می کرد می تونست خودش را ببیند.
و همچنین علامتی در کنار آینه بود که می گفت:
فقط یک شخص قادر به محدود کردن پیشرفتتان است "خودتون"!!!
شما تنها شخصی هستید که می تونید زندگیتان را دگرگون کنید.
شما تنها شخصی هستید که می تونید برای شادیهایتان-ترقی و پیشرفتتان تاثیر پذیر باشید.
شما تنها شخصی هستید که می تونید خودتان را کمک کنید.
زندگیتان تغییر نخواهد کرد, زمانیکه رئیستان و دوستانتان ویا شریک زندگیتان ویا شرکتتان تغییر کنند.
زمانی زندگیتان تغییر می کند که خودتان تغییر کنید.
وقتی که شما تابع باورهای محدود هستید و احساس می کنید که تنها برا خودتون قابل احترام هستید
خودتان را تست کنید که چطوردر مقابل دیگران خودتان احساس خوبی برای خودتان دارید.
از مشکلات و غیرممکنها و شکست ها نترسید.
پیروزمندانه خودتان و اصالتتان را درست کنید.
مهم ترین ارتباط دوستی ارتباطی است که با خودتون می تونید داشته باشید.
همهء اینها چیزی نیستند که برای ما اتفاق بیفتند.
بلکه با راههایی که ما برای زندگی انتخاب می کنیم و باعث تغییرات و تحولات می شویم بدست می آیند.



http://olinda. blogfa.com
تو رفتی و من آهسته پشت سرت گفتم نرو ... تصویر

آواتار کاربر
Sentiment
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 99
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 30 تیر 1387, 12:04 am
محل اقامت: اراک

ضد حال

پست توسط Sentiment » دوشنبه 23 دی 1387, 11:55 pm

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند يک هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاريخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضيح دهند . بنابر اين آنها براي توجيه غيبت در امتحانشان فكري كردند !
آنها به استاد گفتند : ما به شهر ديگری رفته بوديم که در راه برگشت لاستيک خودرومان پنچر شد و از آنجايی که زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولانی نتوانستيم کسی را گير بياوريم و از او کمک بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم. استاد فکری کرد و پذيرفت که آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند.

چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند. آنها به اولين مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سؤال خيلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سؤال اين بود :
کدام لاستيک پنچر شده بود...؟!! amuz:
بهارهای شگفتی در راهند، فردا گلی میشکفد که بادها را پرپر خواهد کرد.

اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

Sina-S
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 699
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 21 مهر 1387, 3:26 pm

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Sina-S » چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389, 2:27 am

مداد باش!
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه اي مي نوشت...
پدربزرگ , ماجراي کارهاي خودمان را مي نويسيد؟ درباره ي من مي نويسيد؟
پدربزرگ از نوشتن دست کشيد و لبخند زنان به نوه اش گفت :
درست است درباره ي تو مي نويسم , اما مهم تر از نوشته هايم مدادي است که با آن مي نويسم...
مي خواهم وقتي بزرگ شدي مانند اين مداد شوي...
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد...
اما اين هم مثل بقيه مدادهايي است که ديده ام...
پدربزرگ : بستگي دارد چطور به آن نگاه کني! در اين مداد 5 خاصيت است که اگر به دستشان بياوري ، تا آخر عمرت با آرامش زندگي مي کني :

صفت اول :
مي تواني کارهاي بزرگي انجام دهي اما نبايد هرگز فراموش کني که دستي وجود دارد که حرکت تو را هدايت مي کند , اسم اين دست خداست , او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حرکت دهد...

صفت دوم :
گاهي بايد از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني , اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تيزتر مي شود. پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني چرا که اين رنج باعث مي شود که انسان بهتري شوي...

صفت سوم :
مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه از پاک کن استفاده کنيم...
بدان که مي تواني يک کار خطا را تصحيح کني , در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري مهم است...

صفت چهارم :
چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست ، زغالي که داخل چوب قرار دارد مهم است , پس هميشه مراقبت درونت باش که چه خبر است...

صفت پنجم :
مداد هميشه اثري از خود به جا مي گذارد , پس بدان هر کار و عملي که در زندگي ات انجام مي دهي اثري را در بر دارد و سعي کن نسبت به هر کاري که مي کني هوشيار باشي و بداني که چه مي کني...

Sina-S
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 699
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 21 مهر 1387, 3:26 pm

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Sina-S » سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389, 1:09 am

دهقان و ارباب...
دهقان پیر با ناله می‌‌گفت : ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست ، با وجود این همه بدبختی ، نمی‌‌دانم دیگر چرا خدا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند!
ارباب پرخاش کرد و گفت : ای پیرمرد! چهل سال است نان مرا میخوری! مگر نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت : چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست ، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند , ولی دختر من ، همه این بدبختی ها را...

marziyehkochooloo
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 77
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 23 اسفند 1388, 11:42 am

دیوار شیشه ای

پست توسط marziyehkochooloo » دوشنبه 27 اردیبهشت 1389, 12:49 am

یه روز یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد . اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت. می دونین چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. sanj:
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.

"هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.
نورمن وینست پیل

الناز
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 381
تاریخ عضویت: شنبه 22 اسفند 1388, 10:10 pm
تماس:

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط الناز » سه‌شنبه 18 خرداد 1389, 9:58 am

آن كه شنيد و آن كه نشنيد

مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
«عزيزم ، شام چي داريم؟» جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:
«مگه کري؟!» براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد...

الناز
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 381
تاریخ عضویت: شنبه 22 اسفند 1388, 10:10 pm
تماس:

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط الناز » سه‌شنبه 18 خرداد 1389, 10:01 am

مردی در عالم رویا فرشته ایی را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل ابی گرفته بود و در جاده ایی دوشن و تاریک راه میرفت مرد جلو رفت و از فرشته پرسید :"این مشعل و سطل اب را کجا میبری ؟"
فرشته جواب داد:"میخواهم با این مشعل بهشت را اتش بزنم و با این سزل اب جهنم را خاموش کنم ان دقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد!"

الناز
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 381
تاریخ عضویت: شنبه 22 اسفند 1388, 10:10 pm
تماس:

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط الناز » سه‌شنبه 25 خرداد 1389, 2:35 pm

در هر شكست ، فرصت بهره برداي هست !
جک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»

جک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»

مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»

جک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»

مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»

جک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»

مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»

جک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»

یک ماه بعد مزرعه‌دار جک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»

جک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و 998 دلار سود کردم.»

مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»

جک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»

همیشه در هر شکستی یک فرصت جهت بهره‌برداری هست... کافیه حواسمون جمع باشه!

faezehh
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 627
تاریخ عضویت: دوشنبه 8 شهریور 1389, 8:34 pm
محل اقامت: پونک

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط faezehh » شنبه 27 شهریور 1389, 9:04 am


زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.
زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد.
وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.
زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.
هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا كمكم كن!
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: خانم، مشكلي پيش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.
مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد!
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشكرم!
سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد!
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!!!
خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود، آن هم يك دزد حرفه اي!
زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود...
فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود...
منبع: مارشال مدرن

اینجا مدینه است

بوی عطر همه جا حس میشه ولی هنوز بوی در سوخته به مشام میرسه

اینجا مدینه است

صدای عشق و عاشقی بلنده ولی هنوز صدای نامردی ونامردمی بلندتر!!

آواتار کاربر
Hamid
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1264
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 28 شهریور 1387, 10:15 am

Re: داستان های کوتاه و زیبا

پست توسط Hamid » شنبه 27 شهریور 1389, 9:52 am

این داستانا اینگیلیسیه منم ننوشتمشون ولی چون قشنگ بود اینجا میزارم

کد: انتخاب همه


A man stopped at a flower shop to order some flowers to be wired to his mother who lived two hundred miles away.
As he got out of his car he noticed a young girl sitting on the curb sobbing.
He asked her what was wrong and she replied, "I wanted to buy a red rose for my mother.
But I only have seventy-five cents, and a rose costs two dollars."
The man smiled and said, "Come on in with me. I'll buy you a rose."
He bought the little girl her rose and ordered his own mother's flowers.
As they were leaving he offered the girl a ride home.
She said, "Yes, please! You can take me to my mother."
She directed him to a cemetery, where she placed the rose on a freshly dug grave.
The man returned to the flower shop, canceled the wire order, picked up a bouquet and drove the two hundred miles to his mother's house

قفل شده