صفحه 2 از 4

ارسال شده: دوشنبه 6 خرداد 1387, 4:55 pm
توسط masoud khafan
مهربانم، ای خوب!

یاد قلبت باشد؛یک نفر هست که این جا

بین ادمهایی٬که همه سرد و غریبند با تو

تک و تنها٬به تو می اندیشد

و کمی٬

دلش از دوری تو دلگیر است...



مهربانم٬ای خوب!

یاد قلبت باشد؛یک نفر هست که چشمش٬

به رهت دوخته بر در مانده

و شب و روز دعایش اینست؛

زیر این سقف بلند٬هر کجایی هستی٬به سلامت باشی

و دلت همواره٬محو شادی و تبسم باشد...



مهربانم٬ای خوب!

یاد قلبت باشد؛

یک نفر هست که دنیایش را٬

همه هستی و رویایش را٬به شکوفایی احساس تو٬پیوند زده

و دلش میخواهد٬ لحظه ها را با تو ٬به خدا بسپارد...



مهربانم٬ای خوب!

یک نفر هست که با تو

تک و تنها با تو

پر اندیشه و شعر است و شعور!

پر احساس و خیال است و سرور!



مهربانم٬ای یار٬یاد قلبت باشد؛

یک نفر هست که با تو٬به خداوند جهان نزدیک است

و به یادت٬ هر صبح٬ گونه سبز اقاقی ها را

از ته قلب و دلش می بوسد

و دعا میکند این بار که تو

با دلی سبز و پر از ارامش٬ راهی خانه خورشید شوی

و پر از عاطفه و عشق و امید

به شب معجزه و ابی فردا برسی...

ارسال شده: پنج‌شنبه 9 خرداد 1387, 12:01 am
توسط Ramin
يکي تو فکر مردنه چقدر شبيه خودمه
نمي دونم دارم ميرم يا اين که باز توهمه
ميون موج همهمه صداي باد تو گوشمه
سرما نشسته تو تنم خاطره هام رو دوشمه
يکي داره داد ميزنه يکي داره زار ميزنه
سر کوچه عکس منو يکي به ديوار ميزنه
زيرش نوشته رو زمين جايي نبوده واسه اين
حالا رفته تو آسمون دعا کنيد فقط همين
نه انگاري دارم ميرم جاييکه آروم بگيرم
اين آرزوي آخره خوب ميدونم دردسره
ميخوام نباشم رو زمين اينطوري خيلي بهتره
يکي داره داد ميزنه يکي داره زار ميزنه
سر کوچه عکس منو يکي به ديوار ميزنه...

ارسال شده: دوشنبه 13 خرداد 1387, 12:24 am
توسط masoud khafan
چی می شد؟؟؟؟؟؟؟

چي مي شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما بركت بده چرا كه ديروز ما وقت نكرديم از او تشكر كنيم

چي مي شد اگه خدا فردا ديگه ما را هدايت نمي كرد چون امروز اطاعتش نكرديم

چي مي شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا كه امروز قادر به دركش نبوديم

چي مي شد ديگه هرگز شكو فا شدن گلي را نمي ديديم چرا كه وقتي خدا بارون فرستاده بود گله كرديم

چي مي شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دريغ مي كرد چرا كه ما از محبت ورزيدن به ديگران دريغ كرديم

چي مي شد اگه خدا فردا كتاب مقدسش را از ما مي گرفت چرا كه امروز فرصت نكرديم آنرا بخوانيم

چي مي شد اگه خدا در خا نه اش را مي بست چون ما در قلبهاي خود را بسته ايم

چي مي شد اگه خدا امروز به حرفهايمان گوش نمي داد چون ديروز به دستوراتش خوب عمل نكرديم

چي مي شد اگه خدا خواسته هايمان را بي پاسخ مي گذاشت چون فراموشش كرديم

و چي مي شد اگه

و چي مي شه اگه ما از اين مطالب به سادگي بگذريم ؟

ارسال شده: دوشنبه 13 خرداد 1387, 12:32 am
توسط masoud khafan
***از خدا پرسیدم چی دوست داری؟گفت: سخاوت . دیوانه گفت: حماقت .غم گفت: ملامت . کوه گفت: صلابت معشوق گفت: نگاهت . فدای تو که گفتی: رفاقت***

ارسال شده: دوشنبه 13 خرداد 1387, 12:33 am
توسط masoud khafan
**آن کس که دوست دارید آزاد بگذارید اگر متعلق به تو باشد به پیش تو باز می گردد و اگر نه از اول هم برای تو نبوده است***

***فرشتگان روزی از خدا پرسیدند : بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را چرا آفریدی؟؟؟ خداوند گفت: غم را به خاطر خودم آفریدم تا این مخلوق من که خوب می شناسمش تا غمگین نباشد به یاد خالق نمی افتد.***

ارسال شده: پنج‌شنبه 23 خرداد 1387, 1:09 am
توسط Ramin
تصویر

پس از مرگم بيا اي خوشنگارم
بيا با جمع خوبان بر مزارم
سرت خم کن ببوس سنگ مزارم
که من در زير خاک چشم انتظارم

ارسال شده: پنج‌شنبه 23 خرداد 1387, 9:08 am
توسط eli
آبی بپوش وقت عــزا هم بــرای من

خندان بيا به بدرقه ام ، پابه پای من


هرچند ، تو که کوه دماوند نيستی


تا نشکنی درون خودت در هوای من


روزی که می برند مرا روی دستــها


دنبال دست توست فقط چشمهای من


حتی نخوان زدفتر شـــــعرم حکايتی


تا در دل تو هيــچ نیـفتـــد بــلای من


نذری بکن که آتش دوزخ نســــوزدم


يک آسمان پرنده رها کن به جای من!

ارسال شده: سه‌شنبه 28 خرداد 1387, 12:41 pm
توسط الهام
روزهای انتظار ...

ارسال شده: جمعه 31 خرداد 1387, 12:06 am
توسط stella
مي خواهم با قلم بر دلي که تو شکسته اي . بنويسم : اگر ميدانستم تا ابد
زنداني عشقت ميشوم . به خدا سوگند هرگز به چشمانت نگاه نمي کردم
اما حالا که در دام عشقت اسير شده ام . مينويسم : عشق من به تو
گل سرخي بود که فقط براي زنده ماندن به خار تمنا مي کرد .
تو را به بي وفايي متهم نمي کنم . حتي گناهت را نمي شمارم. فقط گريانم
که چرا هنگام رفتن نگفتي که من هم مانند تو چشمانم را برروي تمام
خاطراتمان ببندم که حالا دلتنگ نشوم . من وجودم را به تو و تو را به
عشقي خيالي باختم.

ارسال شده: جمعه 31 خرداد 1387, 12:07 am
توسط stella
خدا تو رو ببخشه اگه دوستم نداشتي
اگه به جاي ماندن غم رو دلم گذاشتي
خدا تو رو ببخشه عشقت يه ادعا بود
به پاي تو نشستن فقط يه اشتباه بود
خدا تو رو ببخشه که عاشقم نبودي
تازه دارم مي فهمم هيچ کسم نبودي
آخه دلم مي سوزه
ديگه برام مهم نيست به کي منو فروختي
ولي دلم مي سوزه با يه غريبه سوختي
خدا تو رو ببخشه که عاشقم نبودي
من از تو کم نذاشتم تو لايقم نبودي
آخه دلم مي سوزه

ارسال شده: جمعه 4 مرداد 1387, 12:50 am
توسط reza-1365
حكايت پنداموز

همه حرفها حساب دارد !
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می فرمود :
گاهی با خود میخواندم «ای من فدای آن که زبان و دلش یکی است.»
در عالم معنا، سلمان را به من نشان دادند و گفتند: این شخص زبان و دلش یکی است و می خواهیم تو را فدای او بکنیم.
من گفتم : حاضر نیستم فدای سلمان شوم، من فدای پیامبر و امام می شوم.
فهمیدم حرفهایی که می زنیم همه حساب دارد و بایستی آنها را راست بگوییم.
از آن جا که حاضر بودم نوکری سلمان را به جا آورم، از آن پس می خواندم :
«ای من غلام آنکه زبان و دلش یکی است.»

حكايت عشق و ازدواج

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چيست؟

استاد درجواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت، استاد پرسيد: چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هرچه جلو مي رفتم خوشه هاي پرپشت تري مي ديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتها گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق يعني همين

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟

استاد به سخن آمد كه به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه بازهم نمي تواني به عقب برگردي، شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم ترسيدم كه اگر جلوتر بروم، بازهم دست خالي برگردم.

استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين.

Re: آخرین جملات ....

ارسال شده: پنج‌شنبه 26 دی 1387, 9:03 pm
توسط nazi111
سلام اما این بار نمی دانم که می دانی این سلام برای توست یا نه؟!

بی خبر رفتی و تمامی خاطراتمان را پاک کردی

اینقدر غریبه ایم که دیگر هیچ چیز یادمان نیست.خوشحال شدم باز هم دیدمت اما چه غمگین که دیگر حتی همدیگر را نمی شناسیم.

خدا حافظ.

Re: آخرین جملات ....

ارسال شده: پنج‌شنبه 26 دی 1387, 11:02 pm
توسط مهيار
انتظار کهنه ی لحظه ها بوی نم گرفته
نمی دانم اشک های من بودند یا باران پشت شیشه!!!
سردمه
دستانم سرد شده اند
حتی نگاهم ... !!
خدای من! امشب دلتنگی را دلتنگم و انتظار را ... بیهوده به بدرقه آمده ام

اما صدایم ... اما نگاهم ... دلم!!!

دلم همیشه ی ابری است
آسمان نگاهم زخمی است
"هوای حوصله هم ابری است"
و صدایم در انتظار تلخ سکوتی دوباره است
و جاده ها که فرو می خورند گام هایم را

امشب تنهایی تنهاتر از شب های دیروز است
تنهایی؟!
من و فانوس ماه و سکوت شب و صدای ساز و ...
اندوهی مهربان در دلم!!!
تو می دانی ای ماه ای روح شب ها
نگاه صبورم ، به خوشبختی روحم ایمان ندارد!!!
آه ای سکوت کور نگاهم کن

در من امید دیدن فردا نیست!

م.ص

Re: آخرین جملات ....

ارسال شده: سه‌شنبه 29 تیر 1389, 9:03 am
توسط zahra.sh
گفتگو
"برگی به دستم بود گفتم : آخرین شعر است
بعد از تو شاعر نیستم گفتی : همین شعر است

گاهی پر از حرفی ولی چیزی نمی گویی
اما سکوتت هم برایم بهترین شعر است

بر سطر سطر شعر هایم رد پای توست
در دفترم هر قدر دارم نقطه چین شعر است

من با تو هر حرفی که می گفتم غزل می شد
وقتی زبان رسمی این سرزمین شعر است

آری من از هر پنج انگشتم تو می بارد
دست خودم هم نیست اینها را ببین شعر است"
شاعرش:محمدحسین نعمتی.

شب می شود !!!

ارسال شده: چهارشنبه 30 تیر 1389, 3:24 pm
توسط Unknown
شب که بیاید من رفته ام

شب که بیاید تو رفته ای و حسرت یک صدا گوشواره ای است برای گوش های مغرورت

دامان آفتاب را بگیر ، التماسش کن تا لباسی از جنس غروب نپوشد ، ابرها را به جان تمام گنجشکهای شاد سوگند بده ، نگذار شب بیاید

اگر شب بیاید و ابری نباشد برای باریدن و صدایی نباشد برای زمزمه ای کوتاه ، هیچ نمی ماند از تویی که ادعا می کنی خوب می دانی که دوست داشتن طعم شکلات های شیری می دهد

کاری از من برنمی آید ، دلم سکوت می خواهد و هیچ کسی از جنس خاک نمی تواند قفل زنگ زده ی این صدای خاک خورده ی دل را بگشاید ، حتی اگر تمام گل ها را برایم هدیه بیاوری ، حتی اگر بودنم را بهانه کنی برای خوب بودن ، حتی اگر .....

به وسعت تمام این هفت روز شلوغ خسته ام ، به وسعت تمام خنده هایی که کشته شدند بر لبهای بی رنگم ، به وسعت تمام اعدادی که بازی می کنند با من ، با ما ، و این روزهای سرخوشی، خاکستری می شوند بی دلیل

من هیچ گاه نفهمیدم که چرا قایق زندگیم را پاروی احساس نمی راند ؟ و این چرا مرا پای درس استاد عقل نشاند

اگر این عقل نبود شاید زندگیم این روزها بنفش بود یا قبل تر از این نارنجی چرک می شد و شاید دل می باختم روی آن نیمکت تنها وقتی که من بودم و خدا و دنیایی احساس

امان از این عقل که انگشتانش را قفل کرده میان انگشتانم و دلداریم می دهد و من دوستش می دارم ، گرچه هنوز دلتنگ آن نارنجی چرک مانده ام

بی پناه شده ام میان این ثانیه ها و دلتنگ تابی که لم داده بر آسفالت داغ بام خانه ای که دیگر از آن دخترانه های من نیست ، دبوانه می شوم و برای خورشید دست تکان می دهم شاید زودتر برود

شاید زودتر شب بیاید و من رفتنم را به جشن بنشینم و تو بمانی و دنیایی علامت سوال میان نگاهت و من ، تنها و سرگشته میان کوچه ی بن بست لحظه ها به دنبال تنهایی هایم بگردم

بیش از آنکه فکر کنی غیرقابل پیش بینی ام ، حتی برای خودم!

من دیوانگی را دوست می دارم و عقل را زندگی می کنم چرا که معتاد احتیاطم از دیروز تا همیشه !