حكايت سرزمين من

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
آواتار کاربر
دخترپارس
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 508
تاریخ عضویت: شنبه 17 بهمن 1388, 12:34 pm
محل اقامت: تهرانپارس

حكايت سرزمين من

پست توسط دخترپارس » چهارشنبه 28 مهر 1389, 7:04 pm

حکایت سرزمین من


چه حکایتی است این سرزمین، که هزاردستان هر شاخ گلش را فسانه ای است
هفتاد من، و مثنوی لحظه به لحضۀ حضور به کمالش را رونق هزار داستان.
به هر دریش که دق الباب می کنی، هزار خفته به حلاوت می پرند بر لب ایوان، تا ندهند انفعالت، که این جا ستر عفاف ملکوت است و حریم ایزدان.
هر ذره از خاک این سرزمین امانت دار، پرده ای است در دایرۀ پرگار، و در پس هر پرده ای که پس می زنی، قامتی است، اگر هم خمیده، استوار.
این جا سرزمین همیشه آبستنِ آبستنانِ شگفتی آفرین است و سرزمین کیومرثان و تهمورثان. سرزمین مهر و مهراب ها و سرزمین قامتان رفیع گلدسته ها.
چه حکایتی است این سرزمین، که به هر کجایش که گوش می سپاری، صدای شیهۀ اسب است و تیشۀ فرهاد، و بانگ اناالحق منصورانِ هزاردارستان.
صدای بازار دشنه سازانت درگوش، دل نمی کنی از این دل نکندنی سرزمین پرجنب و جوش.
بس است که باد شرطه را فرخوانی و قدم بر نگین انگشتری جهان نهی، تا ببینی دیدار آشنا را.
اشکفت هر کوه و البرزی یادی از پدر دارد و معبدی در دل نهفته و یا بر پیشانی نشسته.
این جا گهوارۀ تاریخ است و گردونه و برگستوان، در دامن دماوند و آن یکی سبلان.
نخستین جرس در این جا و همین سرزمینِ جادو فریاد برداشته است و طنین افکنده است و آرام جانان برده است. و شاعرک چوپان در همین جا، در پناه سنگی کهن سروده است:
آفتاب رفت و زردش ماند.
ایل رفت و گردش ماند.
تو رفتی و دردش ماند.
و بعد بزها و گوسفندها و سگ ها و دلش را برداشته است و به سیاه چادر برگشته است، تا هرچه زودتر بخوابد و خواب ببیند. خواب چشمه و چشم ها را و خواب کاسۀ آب را. و خواب کوزه ای که افتاد و شکست... و دوباره خواب بز و گوسفند و سگ ها را.
این جا سرزمین تختان جمشید است و تخت سلیمان و دریاچۀ بختگان.
و سرزمین شیراوژنان و بیژنان و منیژکان.
زرتشت همین سرزمین است که به نبرد خدایان در آسمان پایان داد و اندیشۀ یکتاپرستی را جای انداخت. و کردار نیک و پندار نیک و گفتار نیک را.
و کورش همین سرزمین است که بی تراشیدن هیچ بهانه ای، نخستین فرمان آزادی دین و درون را صادر کرد.

چه حکایتی است این سرزمین، که روایتش بر سر دودرترین زبان هاست؟
بسیاری دورتر از ما، با حافظ ما دل می بازند و نرد عشق، و فردوس ما را بهشت خود می خوانند.
کجایی می توان یافت این همه آوازۀ پرآوازه را؟
از سراسر گیتی صدای دف می آید و بلبل و هزاردستان و بوی زعفران.
در سراسر گیتی زینت تالارهاست نقش دلِ انگشت ما!
قرن هایی است که در هر هزارگوشۀ جهان می کوشند، تا هرروز سطری تازه بخوانند از دفتر عاشقان و عارفان ما:
یکی خیام را خیمه به خیمه می برد،
دیگری عقدۀ واژه ها را می گشاید،
سومی شیدایِ سرگردانِ خودخواستۀ دالان های زیر هفت گنبدان نظامی می شود. و با لیلی، مجنون وار، گرد آفاق می چرخد،
و آن دیگران به سودای عشق و سوداگری، با منقاشی که به کار خط ابرویِ یار می آید، ذره ذره خاک و زنگار از رخسار کارنامه های این سرزمین جادو برمی گیرند، که گاه اگر هم نظری پاک ندارند، پاکباختگیشان هویداست.
هنر اگر به غارت رفت، بر لب طاقچه که باشد، چه باک. تصرف ویترین های موزه ها هم هنری است از هنرهای قبیلۀ شیربازان.
این جا برزنِ هزاران برادرانِ آریوبرزن است.
و سرزمین هنر نژاده ای که ریشه در مشیمۀ کردار نیک و پندار نیک و گفتار نیک دارد.
و باید که ما را به بایستگی این تبار خوش، از شایستگی خویش در هیچ برزن و بازاری بیمی نباشد!
پاس بداریم این شناسنامۀ کهن را.
و بپرهیزیم از به حراج رفتن دستاوردهای نیاکانمان در کهنه بازار تاریخ!
پاس بداریم آرامش خستگان تاریخ را، که در سر هوای از پای فتادن ندارند و می خواهند که مادران و پدران سربلند آینده باشند، برای فرزندانی که خواهند خواست ببالند به تبار خویش!
همواره یادمان باشد، که اگر نه از فرارود تا میانرودان، از ماکو تا جاسک و از سرخس تا آبادانِ این سرزمین جادو را در دل داشته باشیم و دیگر نبخشیم هرگز به هیچ خال ابرویی سمرفند و بخارا را.
و یادمان باشد، همواره از ابیورد تا پاوه و از شهر خوش مازندران تا سرو ابرکوه، آن داستان کاوه!
همواره یادمان باشد مهر بازوان البرز و سینۀ تفتان سیستان، که تنها رستم دستانش مضمون هزار داستان است.
و یادمان باشد زمزمۀ کوهساران زاگرس.
زاگرس اگر تنها بختیاری را می داشت بخت یارمان می بود!
چه سرایی است در همه جای ایران مارا؟ از مراوه تپه تا مریوان، از ایوان کی تا تخت سلیمان، در کنار یال اشتران کوه، تا بال دماوند آرمیده است.
آسمان خانقاه من و تست.
سرایی که اگر در قفسۀ گلدسته اش دست سایه بان کنی، هم ایوان مداین را می بینی و هم آن کاروانی را از نیشابور بانگ جرس به بارانداز ری می برد. و هم حافظ را، که پشت به دریا دارد و از شوق دیدار شیرازِ بی مثالش کلافه است!
به جرات کس نمی شناسد بیستون و صدای تیشۀ فرهادش را به شیرینی ما!
این جا سرزمینِ عشقِ از نخست آسان است، با همۀ مشکل ها!
با همین عشق، ماهان هم که نباشی، بس است که بر پشت بام خانه ات بخزی و در چشم اندازی کهن ببینی آن سروی را که زرتشت آن را از بهشت آورد و در کاشمرش بِهِشت.
باید که همواره در دلمان بماند چشم اندازهای نجیب، اما پرصلابت این شهرِ هزاران شهرستان.
به هر کجایی که از این سرای کهن که پای می نهی، منظری می یابی به عمر تاریخت و مجلسی به زیبایی هستی و بی درنگ احساس می کنی که هستی و چشم انداز غریبه نیست.
پاره ای از تن است و بخشی از وطن.
در این سرزمین جادو همه چیز آکنده است از جادو.
این جا سرزمین جاودان جادوا است.
هیچ بیگانۀ خوانده یا ناخوانده را بضاعت تعریف مردم این سرزمین نیست.
این جا سرزمین میزبانان مرزبانی است که از گجستگان تاریخ آیینۀ سکندر می سازند و گنبد گوهرِ شاد و سکندری می زنند به هرکه گجسته است. هزار اسکندرنامه که خوانی، سکندریش در او نیابی.
برای خودی اما بسا که انتصاب به میزبانی با میهمان است، که همه جای ایران سرای اوست.
و همین خصیصۀ جادویی است که برای همیشه بی تعریف خواهد ماند.
و با همین خصیصه است که ایرانی هرگز از سر خستگی سر تسلیم فرودنیاورده است و نخواهد آورد!
هنگامی که در ایران بی کرانه ات سفرمی کنی، اگر از میزبانی آسمان و بینالود و هزارمسجد و گردنه های اکبر و حیران و هزارچم و جنگل گلستان و کویر نمک خسته شدی، به آسانی می توانی در پای چند درخت قهرمان و مظهر قنات واحه ای که حصارش بیابان است و دروازه اش بیابان، در آغوش باز واحه نشینی مهربان، هم خستگی خود به درکنی و هم خستگی و تنهایی میزبان از تنش بتکانی.
همین حالت انتصابی میزبان است که زیبایی طبیعی واحه های بی شمار ایران را دو چندان می کند.
این واحه ها منزل های قصه های کودکی های ما هستند.
نجیب ترین و بی گناه ترین و در عین حال زیباترین چشم اندازهای ایران از آن واحه هایی است که بیش از چند مشت جمعیت ندارند.
این ها واحه های لیلی و مجنون های ما هستند و همان منزل هایی هستند که دلستان های پدرانمان، شبی همراه کاروان و قافلۀ خود در آن ها رحل گزیده اند.
و همین واحه ها هستند که گاهی رونق بازار گرفته اند و کهندژ و شارستان و نظامیه یافته اند و گلدسته هایشان، مانند چراغ دریایی، از دورتر و دور بر چشم مردمان سرزمین جادو نشسته اند.
هم ازیراست که تک تک آبادی های سرزمین جادو، هرکدام هویت جای ویژۀ خود را در قلب مردمان جادویی دارند...
این هویت از آن همان مویرگی است که از اصفهان نصف جهان می سازد، از شیراز شهر بی مثال، عطار را به هفت شهر عشق گسیل می دهد تا سرانجام خود را در نیشابور یابد، امام رضا (ع) را دو هزار و اندی کیلومتر دورتر از زادگاهش به مشهدش می خواند، فردوسی را در توس اهل مازندران می سازد، حافظ را در شهر شیرینیانش مالک تام الاختیار سمرقند و بخارا، صلاح الدین کرد ارانی را به مصاف ریچارد شیردل می فرستد و قلب جهانیان را خیمۀ خیام می کند و جزیرۀ هرمز را نگین انگشتری جهان...
اصفهان بدون نقش جهان و منارجنبان و چهارباغش نیز می توانست به کمک کبوترخانه هایش، که اگر به فنون معماری ضد زلزله، فیزیک، هندسه و ریاضی، گیاه شناسی، جانورشناسی و روانشناسی حیوانی و سرانجام زیبایی شناسی چیره نبودی، هرگز موفق به ساختشان نمی شدی.
این چنین مردمی هستیم ما، در این سرزمین غریب.

از میان این مردم، بسنده می کنم به نگاهی به مردم ترکمن:
زمین سبز است و آسمان آبی .
و افق، میان این دو، به رنگ هردو.
این جا سرزمین جاودان جادوان است.
پنجشنبه بازار سبزترین دشت ایران، سرخ ترین کالای ایران را در حصاری آجری و به هنجار و رنگ پیشانی چین خوردۀ سالخوردگان کویر، برای فروش عرضه می کند.
چشم بادامی های ترکمن «چشم غزالی»هایی را که بافته اند، از دیوارهای آجری می آویزند و زمین خاکی را با چشم غزال می پوشانند.
مشتریان در کنار نقش های آخال، قاشقی و یُموتی به چشم هایی چشم می دوزند که با هزاران گره، به رنگ های سرخ و سفید و سیاه و قهوه ای و آجری و سبز و به رنگِ چشمانِ کفترهایِ کبوترخانه هایِ دشتِ کبودِ حصارِ اصفهان، بر تخت قالیچه ها دوخته شده اند.
راستی را در کجایی از جهان الوان می توان این همه گره رنگین را در یکجا گرد آورد؟
در یورت های ترکمن صحرای سبز، دخترکان و زنانی که رنگ چهرۀ هیچ کدام کم تر از حب نبات نیست، گره ها را با انگشتانی چابک که از جنس ظرافت هستند، یکی پس از دیگری در کنار یکدیگر می نشانند و زیباترین نقش های هندسه را از دل و درون کلاف های رنگارنگ. این ها در سکوت اندیشۀ مثل نبات خود، هنگامی که به جای نقش قاشقیِ بخارا، نقش آخال را می گزینند و یا به جای نقش آخال، چشم غزالی را، به یاد و فرمان کدامین میلِ رنگین خودند؟
آیا سوارانی که نقش های رنگی شعور زنان و دخترکان خود را بر ترک اسب خود می نهند و برای حراج به سوی پنجشنبه بازار می برند، در میان راه حتی یک بار به یاد انگشتان دست و پای هنرمندی می افتند، که هفته ها و ماه ها، نقش ها را، در سکوت رنگین و خوشبوی خود، از کلاف های پشم جدا کرده و به رشته های پشم و پنبه کشیده است و مکتب نرفته مساله آموز صد هندسه شده است؟
آیا بافنده های زیبای زیباترین کثیرالاضلاع ها هرگز تفاوت میان کثیرالاضلاع و لوزی را آموخته اند؟
اگر نه این چنین است، آیا می دانند که آن ها تفاوت واقعی و دلنشین کثیرالاضلاع و لوزی را بهتر از ما می شناسند؟
آیا هرگز مزرعه های سفید پنبه و پشم های قهوه ای و شیری رمه های دشت های سبز گرگان ذهن کسی را با قالیچۀ ترکمن الفت داده است؟
راستی را چه مثلث غریبی است این مثلث میان دشت گرگان و دست هنرمند و پای ما؟
و چه هنر پرجادویی است که هرچه بیش تر پایملش می کنی، به بازارش رونق بیشتری می دهی؟
این هم شگردی است از گوهر شب چراغ سرزمین جادو!
گاهی می بینی که مردی، با یک جهان نقش رنگین بر آستین، با لبی خشک و چشمانی بادامی تر، در غربت چهارراه استانبول، خود را به ازدحام چهارراه می سپرد و از این پیاده رو به آن یکی پیاده رو می رود و هیچ یک از هفتاد و دو مسافر اتوبوسی را که می گذرد، به یاد پنبه زارها و رمه ها و یورت های دشت خود نمی اندازد.
در سرزمین جادو سفر یک قالیچه هم سفری جادویی است.
ای امان!
چاوشان را خبر کنید!
جای سلیمان خالی است.
نگین انگشترش پای ما.
اما به امانت!
چه حکایتی است این سرزمین، که هزاردستان هر شاخ گلش را فسانه ای است هفتاد من، و مثنوی لحظه به لحضۀ حضور به کمالش را رونق هزار داستان.


حکایت سرزمین من (2)
نامه به سحر




سه شنبۀ پس از سخنرانیم در تورنتو، سحر زرهی، که بایدش نسل دومی خواند، در مقاله ای که در شهروند انگلیسی چاپ شد مطالبی آورد که بسیارم انگیخت. شب از نیمه گذشته بود که به زحمت خودم را از بستر کندم، تا بار امانت را بر زمین بگذارم. آنچه نوشته ام نمی دانم هذیان است یا نامه. خودم نامه به سحرش می نامم. هرچه است، شاید اندکی هم از زهر انتقادهایی که طول سفرنامه داشم بکاهد. مگر از قدیم نگفته ایم، هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و با عیبش گفتی، هنرش را نیز بگو:

سحر عزیز، امروز اتفاقا وقت سحر بود که از غصه نجاتم دادی و در ظلمت غربت هم آب حیات و هم صبر وثباتم بخشیدی! اما از تو چه پنهان که به ناگهان این احساس در من جوشید، نکند که هر یک از فرزندان دور از وطنم، از ایران کشوری دیگر برای خود تراشیده اند، با کلی نشانی و چشم انداز ناتنی. پس در همین وقت سحر، با اینکه هوا تاریک است، چشم هایم را امانتت می دهیم و سپس می نشانمت بر قله دماوند رعنا . . .
از فراز این این جایگاه رفیع، می توانی چراغ های دریایی بیشماری از چشم اندازهای جادویی وطن، این پاره تن را بازیابی:
از قله دماوند هر هفت اقلیم ایران و یا اگر حال و هوایی عارفانه داشته باشی، هر هفت شهر عشق ایران پیداست: در روی تخته سنگی که نشسته ای، کافی است که نگاه کنی به طرف جنوب.
در افقی دور، پشت کویر، پشت جندق، پشت اصفهان، پشت سرو ابرقو، پشت دشت مرغاب، و پشت شیراز، و کوه های جنوبش، خلیج فارس، در حالی که مستوره ای از آسمانِ به رنگ آبیِ جادوییِ ایران را در آغوش دارد، به زیبایی سفید رود می درخشد. و سفید رود را می بینی که اول به رنگ بال قمری های لحظه های منزوی و بعد مانند تاری از ابریشم گیلان، سر لغزانش را، در پناه بازوی غربی البرز، بر لب خوش زمزمۀ دریای مازنداران دارد.
کمی آن طرف تر از سفید رود، البرز در گردنۀ حیران، از پله های خود ساخته بالا می رود تا خودش را به آراراتِ در غربت برساند و در حالی که جانمایه اش را همراه ارس به دریایِ وطن می فرستد، دیگر بازوی خود را از راه مازندران و سرزمینِ پیرِ خورشید، با پیچ و تابی در بدرانلو، با بارِ هزار خاطرۀ ما بر دوش، راهی هندوکش است، تا برسد به هیمالیا و برای صعود.
البرز با تحمل شش شکاف عمیق در دل و درون خود، باشش دالانِ هزار خم و هزار چم، پستوهای مازندران وگیلان را به خاک پهناور ایران می پیوندد:
یکی آن دالانی که از کنارِ کوه افسانه ای ابر می گذرد و شاهرود را، پس از نوازش بسطام بایزید، به گوشۀ شمال شرقی شهر مازندران پر اسطوره می پیوندد و دالان هایی که فیروزه کوه را از درۀ دیوان و گّدوک همزاد کندوان، به ساری، تهران را از مسیر آب علی و لاله زارِ پلور به آمل، تهران را از راه کرج و بام کندوان جادویی، همزاد گدوک و مرزن آباد سحر انگیز به چالوس و قزوین را، پس از بلندی های باد خیز منجیل، دوش به دوش سفید رودِ سبز پوش، به رشت و سرانجام آذربایجانِ آتش بازان را از طریق بستان آباد و سراب و اردبیل، که در آن آرامگاه شیخ صفی مانند گلدانی روی ایوان کنار دریای مازندران قرار گرفته است، در آستانه ی پلکان حیران به آستارای مهجور می رساند.

تهران از فراز دماوند رعنا باغ فردوس است و چنارستان بزرگ ایران با کوچه های آلبالو و شاه توت و خاطره ها و خرمالو.
و سنگلجِ برومند است و بازار حاجب الدولۀ هزار دالان و سبزه میدان هزارایوان. و لاله زار که یک سر در چهار راه رسولی زاهدان دارد ویک سر در قوچان که ستاره باران است و ویترین لاله زار.
از اشتران کوه، کندوی عسل ایران هر چه بگویی کم گفته ای!
بعد نصفِ جهان، نقشِ جهان است و هزار باغستان، که از هر سوی که بیایی و سوادش را بیابی دیر آمده ای و از هر گوشه که ترکش کنی قلبت می ترکد و بی درنگ می خواهی ک باز بین دیدار آشنا را.
شوق دیدار حافظیه سکۀ مسجدِ کبود تبزیزت را از رونق می اندازد، و عشقِ دیدارِ مسجدِ کبود همسایۀ ارگِ علیشاه، مسجدِ گلرنگِ بی گل دستۀ شیخ لطف الله را کمرنگ می کند.
اینجا چهار راه هنر عشق است و همیشه بازارِ کلافِ تاریخ هزار نخ.
اینجا هفت شهر عشق است و شهر مثنوی هزار من و هفتاد و دو ملت.
و سرای ملتی است که از عمق تاریخ می آید و خود تاریخِ اعماق است.
عمق در اینجا به عمقِ لعابِ کاشی های پیرامون نقش جهان است و کاشی های همچون پرنیانِ امامزاده محروق نیشابوریان جاده ی ابریشم.
در اینجاست که اگر گمنام باشی، واهمه ای از گم شدنت نیست و هیچ توفانی توان خاموش کردن فانوست را ندارد.
د راینجا است که هر شهر و دیاری فانوسِ دریاییِ خودش را دارد و هر لحظه که اراده کنی می توانی دل به دریا بزنی و توفان را مقهور امواج خاطره هایت کنی.
تو از بوستان های تفتۀ زعفران بیرجند و قاین می آیی که هریک تافته ای جدابافته است.
و از گلستان های قمصر و کاشان هزار کاکل.
و از شالیزارهای گیلان، با طبق طبق سبزه و نشاط.
و از تاکستان های یاقوت و لعل و زبرجد قزوین و خراسان.
و از نخلستان های جیرفت و بم آکنده از قندیل شهد.
و از باغستان های حب نبات و زردآلوی آذربایجان.
و از بستان های گرگاب و ورامین.
و از نارنجستان های شمال.
و از دارستان های کرانه های سفیدرود و باغ زیتون.
و ازتوتستان های توس.
و از نیزارهای شیرین خوزستان.
و انارستان های ساوه و عقدا.
از کرانه های کارون می آیی که بارها مسیر این سو آن سو شدن ورق های تاریخت بوده است و تفالۀ هر ردِ پای بیگانه را به دریا افکنده است.

زمزمۀ آبشارهای دلاور شوشتر را هرگز هوای خاموشی نیست، مگر قیامت قیامت کند و فلک را به بازی بگیرد و طرحی دگر اندازد.
نغمۀ شوشتر همان نغمه ای است که می توانی سوگند یاد کنی که به خدا داریوش هم آن را شنیده است و زمزمۀ مهیبی است که گوش ترا به گوش نیاکانت پیوند می زند. غرش از درون برخاسته ای است که به نرمی زمزمۀ لالایی مادر است.
تو از باغ عسلی می آیی که یک سرش در بروجرد و اشتران کوه است و سر دیگرش در قافلان کوه، یک سرش در دالانپِرِ ارومیه و آن سر دوشاخش در سهند و سبلان.

تو از کوره راه زمستانی زرتشت می آیی و از راه ابریشم.
راه پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک.
همراه سیمرغ.
از کنگاور و توس. با دین هزاران بوس.
«از لبی چون گل، گل آهن».
از نزد آرش.
از سمنگان.
بی رخش و با رخش.
از ابرکوهِ ابرقو.
از سوگ کشتار مزدکیان.
از پای زنجیر عدل انوشیروان.
از پای آن چنار.
از دشت مرغاب.
از سایه ی آن سرو صبور.
از دزفول و از پاوه.
از چاله هرز تاریخ.
از نزد کاوه.
تو از بیستون می آیی.
با صدای تیشۀ هزاران فرهاد.
تو از اسبریس های ترکمن صحرا می آیی.
و از سرزمین تک درختان بیشمار.

پندِ دندانه های سنگی تخت جمشید، همیشه نو خواهند ماند و صدای تیشۀ فرهادان همیشه و همواره د ر بیستون و هزاران معبر الله اکبر طنین خواهند داشت.
بانگ جرس های ما هرگز آرام نخواهند گرفت در پای گدسته های تخت جمشید، که ستون هایِ رعنایِ آسمان جادویی ایران اند، که مبادا فرو ریزند.
در تخت جمشید همه چیز از سنگ است، الا قلبِ جادوییِ تو!
زیر خیمۀ سنگی خیام که بنشینی گرمای خون رگ های پیکرهای سنگی تخت جمشید را حس خواهی کرد و دل آزاده از نیش خنجر بابای همدانی به طهارتش در خواهی آمد و به نیایش خواهی ایستاد:
کز دست و زبان که برآید که از عهدۀ شکرش به درآید.
چشم آفریده شده است برای دیدن، نخست باید که با تاریکی خو بگیرد!

ما جادویی بزرگ شده ایم و به جادوگری شهرۀ آفاقیم و اگرهم هنوز د رخمِ هزار چمِ یک کوچه ایم، هفت شهر عشق را جسته ایم و هفت خوانِ سهمگین را پشت سرنهاده ایم و در هر خوان سر اژدهایِ چهل دست و پایی را بر سنگ کوفته ایم.
دل مباز!
اینجا دیگر دیر است که کسی را توان زدودن خاطره های ما باشد.
تهمورث دیوبند در فیروزکوه بیداراست هنوز.
و رخش نامیرای ما آمادۀ مهیای بیدار کردن رستم ما!
تو جادو را در این خانه طلسم کرده ای و خود شهرۀ آفاقی به جادوگری.
جادویِ پشت کندوانِ بلند بالا، باصدای زنگولۀ بز و بوی دوغ و دود.
جادوی دماوند و هزار مسجد وبینالود، و سهند وسبلان و آن یکی تفتان و هریرود.
امان! نگو از زاینده رود!
جادوی هامون و سیستان و دریاچه بختگان و پریان.
جادوی دشت ارژن و دشت کویر و صحرا ی لوت و زاینده رود.
و جادوی حیرت انگیز گردنۀ حیران، که اللهّ اکبر.
ماسوله کم نیست در این سرزمین، با لانه هایِ مرغانِ عاشقِ دریایی در کمر کوه ها و آن سوتر از ماسوله ها کم نیست مظهر قنات و لانه ی کفترهای چاهی. در دشت های منزوی.
جای جای این سرزمین رونق خود را دارد و جادوی خود را. حتی وقتی در دل زمستان، واحه های کویر به کشتی های یخشکنی می مانند که به برف نشسته اند، دودکش معصوم اجاق ها، چراغ دریایی های پریان صحرایی این سرزمین جادواند.
از مادرت بپرس!

سینه ات اگر همیشه ابریست، رنگین کمانی دارد به رنگ سبزو سفید و قرمز.
ترا ازتوفان چه باک با این رنگین کمان،
که توفان هر چه سهمگین تر، بانگ بیرقت کوبنده تر!
دلت به بزرگی ایران است و فراخ.
این پرچم، هم بر فراز طاق بستان و بیستون می لرزد و می لرزاند، هم بربام بلند گلدسته ها.
وهم در کوچه ها.
هم در سرخس و هم در قصر شیرین و در دست های رستم های فرخزاد.
هم در چهار راه بهار و هم در ماکو، که غنچۀ تنگ دهان ایران است.
دیدن انقراض ابروانت محال است، با این همه پشتیبان.
دل بد مدار!
اینجا شعشعۀ همیشه جاودان مهر است و مهر بانی.
هرگز نپندار و نپذیر جز از این!
اینجا سرزمین شیهۀ اسب است و کاروان ها.
بی گمان در هیچ کجای جهان، به اندازۀ اینجا طنین شیهۀ اسب وبانگ جرس برنخواسته است. با بستن محمل ها.
در اینجا آرامِ جانانِ بیشماری دل ستانده اند و رخت بر بسته اند و با گام های سنگین اشتران دور شده اند و یاد سنگین خود را بر جای گذاشته اند و کاروان های بیشماری حتی اگر آهسته رانده اند، بالاخره رفته اند و چشمان یار، یار را با خود برده اند.
عادتی است غریب ما را به این هنجار.
از این است که ما عاشق کاروان مانده ایم!
و از این است که برای عشق از نخست آسان افتاده است مشکل ها.
از این است که ما به جاده که می افتیم، بی اختیار، اختیاراز دست می دهیم و به یاد اندوه های شیرینمان می افتیم.
از ایراست که راه های این سرزمین رادست کم نباید گرفت!
قهوه خانه ها ما را به سفر خاطره ها می برند.
در سرزمین ما این لفظ خاطره خیلی بارز است.
شاید در هیچ کجای دینا کسی به اندازۀ ما دلبستۀ خاطره نباشد.
از این است این همه دلبستگی ما به عکس و عکس راه ها. راه های نخستین ما را اسبان تنیده اند با سم خود.
و چراغ های دریایی بیشمار ما را در کنار اسبریس ها پی افکنده اند پدران ما.
چراغ دریایی مسجد امیر چخماق در یزد.
و چراغان نجیب و خوش سوی ماهان.
چراغ دریایی گلدسته های امام رضا.
و چراغ دریایی کبوترخانه ها ی اصفهان.
چراغ دریایی دروازه قران.
و آن یکی چراغ تنهای میلِ ساوه و صدها چراغ دیگر تا پاوه.
کجا جهان سراغ دارد این همه چراغ دریایی را در کویر؟
اینجا سرزمین چراغان است.
این جا چراغ دریایی بزرگ جهان است و شاهِ چراغ .
باد شرطه را پایانی نیست، برای دیدار آشنا.

هر ورق شهر ما، ایرانشهر، کهنه دفتری است رنگ باخته، اما پر از معرفت روزگار.
در جای جای ایرانشهر هنوز می توانی صدای یک حرف و دو حرف بر زبان نهادن نیاکانت را بشنوی و نطق بازکنی و به سخن درآیی.
در اینجا سخن گفتن شیوۀ دیگری دارد.
شگفت انگیزاست، در حالی که بیگانگان با شیوۀ ما سخت بیگانه اند، ما خود مکتب نرفته مساله آموزصد دفتریم و هرگز خود را در ساحت جهان الکن نمی یابیم.
ما به سیاق خودمان حرف می زنیم.
گاهی با خشت وگلِ روی هم انباشته و پیشانی شکسته و گوشۀ ابرو خمیده حرف می زنیم و زمانی با جویبار نحیفی که رکنابادش می خوانیم. و روزگاری به سماوات می رانیم.
بیگانه که باشی هرگز نخواهی توانست که رکناباد شیراز ما را بیابی.
رکناباد واژه ای است ویژۀ زبان ما که درهیچ زبانی معادل ندارد.
فردوس ما هم می تواند جویبار خسته ای باشد با چند بید محتضر اما پر حضور.
زبان ما زبانی است مخصوص خودمان.
مسافر بیگانه هرگز پل تجریش ما را، که میعاد ما است، نخواهد یافت. مگر عکسی بیندازی و زیرش به خط نستعلیق بنویسی پل تجریش.
ما هشت بهشت را در هشت ایوان خلاصه می کنیم وجهانی را مدیون خود می سازیم. هزار چم و هزار بیشه، چهل ستون و چهل دختران و هزار مسجد به کنار!
یا نقش جهان و عالم آرا!
زبان ما زبان گِل است، زبان خشت است و آجر و زبان کاشی، اما همیشه به شعر. زبان مستزادی است بلند بالا و گاهی ترانه ای در دو بیت، که دمار ازروزگارت می کشد. به پیمانه ات می زند و صراحی تاریخت می سازد و به پیمانه به دستان پیشکش ناقابلت می کند.
یک چنین زبانی است زبان ما.
با این زبان خاک و قنات و سرو حرف می زنند و تکدرخت در حصار بیابان زمزمه می کند. البرز حرف می زند و آسمان، وقتی دلش می گیرد، می غرد. و بلبل و ململ و هزار دستان از هزار داستان می سرایند و شهره ی آفاق می شوند.
و آن یکی پرنده با آغاز بهار خبرت می کند که: پوستین درآر، کتان بپوش، و کِرک خبرت می کند که: بد بد است! ویاهوهو می کشد.
زبان ما قند پارسی است و نافی همه قندها!
زبان ما قادر است با چند واژۀ تکراری، آبی ترین بنای جهان را در نفش جهان، با هزار نفشِ آرام بخش، بیافریند که انگاری مسجدی مهیا بوده است که از بهشت خریده اند و در گوشۀ میدان به آرامی و لطافت نشانده اند.
چنین است که دو قلعۀ فرانسویان در خرم آباد و شوش وام واژهایی بیش نیستند و شگفت انگیز است که هرگز آموخته نشده اند و به تقلید در نیامده اند و ما فقط به میزبانی بسنده کردیم.
چنین زبانی است زبان ما!

ما اسکندر را و مغول را مقهور خود کردیم و با تشیع خود اسلام را از آن خود ساختیم.
از آمیزش هویت این سرزمین با هویت ما هویت نوی برآمده است که هم مادی است و هم انسانی.
البرز است و هفت شهر عشق. وبه تعبیری هنر است.
هنری که نزد ما است و بس!
هم با این هنر است ک خاک را کیمیا کرده ایم و کیمیاگران ما در طول تاریخ از هر ورق این وطن دفتری ساخته اند معرفت کردگار.
ما جنگ و ستیز و برادر کشی را عذر نهاده ایم به عشق یک لحظۀ هفت شهر عشق و عطاران بیشماری را سرگردانان اندر خم یک کوچۀ خود ساخته ایم تا گل آدم به پیمانه زنیم و بنی آدمیان را از یک گوهر شناخته ایم.
در اینجاست که بنی آدمیان تاریخ، بخواهند و نخواهند از گلستان همیشه جاوید ما باید ببرند ورقی، که در هر دندانۀ هر قصرش پندی نو در آستین دارد!
سخن یاوه نیست، کـــه ما کــاوه داریم، در هر پاوۀ شهرمان!

اگر هم روزگارانی ورق هایی از این دفتر، دستخوش کِبر و تکبر شده اند، هنوز در جای جای دور و نزدیک ایران زمین دفترهای گشودۀ فراوانی سوسو می زنند و چراغ دریایی راست پیکران و کشتی نشستگانند.
سوسوی چراغ دریایی بیستون بر سر یکی از پرهیاهوترین راه های پرگذر تاریخ یکی از سوسوهای چراغان پر هیبت هفت شهر عشق است.
سنگ نگاره یبستون بزرگترین سنگ نبشته و نگارۀ جهان باستان است که به فرمان داریوش اول هخامنشی حدود 520 پیش از میلاد پدید آمده است. در بدنۀ شکاف محلی رفیع از کوه بیستون، در کنار راه پر عبور همدان به بابل. انتخاب این محل که مسلط بر دشت کرمانشاه با حدود 1000 متر بلندی است و در حقیقت دروازۀ ایران است، برای نقر بیانیۀ داریوش امری تصادفی نبود. محل سنگ نگاره، بغستان، جایگاه خدایان، نامیده می شد که در پهلوی بهیستان و در فارسی بیستون شده است. این نام در فرهنگ عامه تغییر معنی داده و به مفهوم «بدون ستون» نیز آمده است.
چند کیلومتر پایین تر، در طاق بستان، شبدیز با برگستوانی از جنس تاریخ مهیای شیهه ای سنگین از دل سنگی خود است. انگاری اگر شیهۀ او در دل طاق و نخجیر و کوهستان بپیچد تاریخ بیدارخواهد شد و صدای کوبه ی سم اسبان تاریخ وبانگ یلان، همراه کوس و کرنا، با چکاچک شمشیر درخواهد آمیخت و ضجۀ دشمن را خواهی شنید که می گوید: امان! و تو کلید خواهی خواست: که خسرو از شکار آید!
و ایوان مداینِ در غربت را با قامی استوار پرآذین خواهی یافت، همراه رامشگران و خنیا پیشگان!

سوسوی آپادانا، تالارِ بزرگ تخت جمشید، سوسوی چراغ دریایی دیگری است که از هر نقطۀ جهان پیداست و از هر فاصله ای که نگاهی کنی چشمانت خیره می شوند و می دانی که به ساحل تاریخ رسیده ای و باید که بگشایی محمل ها.
تخت جمشید همان است که یافت می نشود. اما نجسته می یابیش. آپادانا از نظر معماری، هنری، سیاسی و تاریخی و به خاطر موقعیت قرار گرفتنش بر روی صفۀ تخت جمشید و همچنین سنگ بناهای زرین و سیمینش مهمترین، بزرگترین پس از تالار صد ستون و با شکوه ترین بنای تخت جمشید و عصر باستان است، که بنایش را داریوش آغاز کرد و خشیارشا به پایان رساند.
پلکان شرقی تالار آپادانا یکی از یادگارهای زیبای هفت شهر عشق است، با 811 نگارۀ انسان و بیشماری نقش دیگر. نگاره هایی که بدنۀ بزرگ پلکان آپادانا را تزیین می کنند و در شمار شاهکارهای هنر ایرانی قراردارند، تاریخ را به ضیافت می خوانند.
بدون تردید در هیچ جای دینا هیات های نمایندگی 23 کشور در یکجا و به صورت پیکر کنده جاودانی نشده اند. نگاره ها بیان و اجرایی تازه دارند و بیان آگاهانۀ یک برنامۀ سیاسی بزرگ اند. از ویژگی های نگاره های آپادانا آزادگی حاکم بر جو صحنه ها است. چنین می نماید که مرکزیت امپراتوری ایران آگاهانه می خواسته است با القاء آرامش، زیر دستان خود را بیاگاهاند که هم بر اوضاع مسلط است و هم مردم کشورهای تابع دلیلی برای هراسیدن از فرمانروای جدید خود را ندارند.
در اینجا هیات های نمایندگی با شادی و آزادی پیش می روند و در پیکر آنان نشانی از مغلوبیت و اجبار و یا خستگی راه به چشم نمی خورد. نمایندگان در مقام مردان آزاد حتی سلاح خود را همراه دارند. حتی شیرماده ای که ایلامی ها هدیه آورده اند بیرون از قفس است و سرش را برگردانده است و با نگرانی به بچه هایش نگاه می کند. شاید تکیه بر این نگرانی نیز به خاطر آفریدن فضای گرم و ایجاد و القاء صمیمیت صورت گرفته باشد. نمایندگان ملل به صورت مهمان تصویر شده اند و آرایش مجلس حجاری حکایت از برنامه ای کاملاً سنجیده دارد. بعضی دست یکدیگر را گرفته ودست روی شانۀ نفر پهلوی خود گذاشته و یا به عقب برگشته وبا نفر بعدی مشغول صحبت است. همۀ این حالات حکایت از محیطی دوستانه می کنند.

گنبد تنومند سلطانیه، بر سر راه تاریخ و در یکی ازشاخه های جادۀ زیباتر از ابریشمِ ابریشم، خود دفتری است هنوز ناخوانده و سرنخی است بی کران از روح زمان.
و چراغ دریایی رعنا و بلند بالای قابوس، در گوشه ی دور افتاده ی خود، هزار سال است که انزوا را تحقیر می کند.
و جامع های نطنز، زواره، اردستان، و نایین، این کهن ترین بناهای دورۀ اسلامی ایران، بر سر راهی که از کویرمی آید و یا به آن می پیوندد، هر یک به تنهایی سندی است درخشان از فرهنگ و تمدنی که سرسختی طبیعت را به هیچ انگاشته و با خوش خلقی آن را مهار کرده است و ثابت کرده است که برای آفرینش جامع زیبای شوشتر حتماً نیازی به آسیاب های خروشان و پرهیبت و غوغا نبوده است.

از چراغ دریایی اصفهان که نگو که نقش جهان است و نگین انگشتری ایران گوهرنشان و لطف الله!
و نگو از شیراز و حافظیۀ بی مثال و شاه چراغش و رکنابادش که صد لوحش الله و دروازه قرانش که الله و اکبر! که انگاری هرگز بر روی احد الناسی بسته نبوده است و ارزان ترین آرامش را مانند نسیمی بهشتی بر تو ارزانی می دارد، تا با فراغ بال خدمت خواجه برسی و وقتی که به شیخ درآمدی بگویی که آرام جانش هرگز نرفته بوده است و فریاد جرس فریاد حضور بوده است و صولت شکوه!
اگر از سر خشم زمانه یا هر چیز دیگری، که خود می دانی، خودت را مهار کنی نمی توانی دامن نبازی و به البرز و هر هفت شهر عشقِ ایرانشهر کم التفات باشی و خود را مهمان ناخواندۀ هفت دیار غربت کنی، بوی غربت از تو نیست، از بیگانگان بر می خیزد.
خاک ایران بوی مادرت را می دهد.
بوی حافظ سرِ جای خود، که پیشکشی است برای همۀ عمر و همۀ دوره ها.
به خود فرصت عشقی دوباره را بده!
برگرد و سلامی کن!



حکایت سرزمین من (3)
نامه به سارا



ساراي عزيز، به خواهرت ساعتي چشم هايم را به امانت دادم تا وطن غريبش را از بام دماوند تماشا کند. از تو پنهان نکنم که آهنگم به آب انداختن دهانش بود براي آبياري لبان مهربانش و شکوفانيدن غنچه هاي بيشتري از آن!
ساراي عزيز، شايد هنوز نداني که من مديون کودکي شما هستم که در سال هایي شگفت انگيز، با هزاران کودک ديگر در من حلول کرديد و لطافت را به من آموختيد.
با سحر که در فراز دماوند سربلند، بر تختي زيبا نشانده بودمش، لختي از تاريخ گفتم و از جادوي سحرانگيز ايران. حالا مي خواهم، در روزهايي که ميهمان پدر و مادر مهربان تر از غزلي از خواجۀ شيراز هستم، دل و چشم هاي زيبا و جوياي تو را به ميهماني سفره اي از ايران بخوانم. تا نکند که دِينم سنگين تر شود . . .
خدا را بنشين بر سر اين سفره که سجاده اي براي نيايش است و يافتن خود و نظربازي و جا به جا کردن صور خيال و تغذیۀ درون! مگر گرسنه نيستي؟
اهل نظري که بخواهد چشم اندازي از ايران را به تصوير بکشد، هرگز نخواهد توانست خود را از چنگال تاريخ اين سرزمين کهن برهاند. صداي آرام پاي تاريخ، آواي جاويدانِ پاي خفتگان است. آواي پاي خفتگان هرگز نمي خسبد.
جز اهل نظر کسي صداي گام هاي تاريخ را نمي شنود! با اين همه، رد پاي تاريخ که به هر شهر و محله اي که سر زده است از خود ردي نهاده است. در کنار گلدسته ها و مناره ها. مانند آن سرو برومند ابرقو، که روزي ابر کوه بود.
جز آن سروي که زرتشت پيامبر آن را از بهشت آورد و به دست خود در کشمر بهشت و سرو ديگر زرتشت در فرومند، سرو پيرعمر يا ميرعمر در سنگان، سرو قم، چنار طاق بستان، کنار دهکدۀ توريان در قشم، چنار راه دهکدۀ بندره به پاوه و چنارهاي بابل و ساري و امام زاده نور گرگان و امام زاده صالح در تجريش و چنار جماران، سرو خوش بالاي ديگري داريم در ابرقوي ابرکوه، همان شهر معماران و شهر بادها و بادگيرها، که چون فوارۀ سبزي از زمين برشتۀ ابرقو برجوشيده و تارک بلند خود را در سينۀ آسمان فيروزه اي فرو هشته است.
از هر کوره راهي که راهي ابرقوي در باروي کوير باشي، سرو سالخوردۀ پرطراوت، مانند چراغ دريايي سبزي ترا به سايۀ بندرِ درياي خشکي ها و خورشيدها فرا مي خواند.
آنک که بادگيرهاي زيبا و خوش اندام ابرقو اتاقک هاي کرباس بافانِ پنبه زارهاي ابرقو را خنک مي کند، سرو تناور ما، به قدرت همۀ بادگيرهاي ابرقو، باد سوزان از کوير گريخته را، در ميان و آغوش شاخه هاي پير و جوان خود از تب و التهاب مي اندازد و سپس آن را به صورت نسيمي ملايم به خانه هاي همسايگانِ در کوير نشستۀ خود مي بخشايد.
دربارۀ سن و سال اين يکي سرومان هم، که ابرقويي ها هفتصد ساله اش مي خوانند، چيزي نمي دانيم. اين که معماران روزگار سلجوقيان، در سال 448 هجري به هنگام ساخت مقرنس هاي سنگي گنبد عالي شمس الدين هزاراسب و يا جامع چهار ايواني بسيار زيباي ابرقو، سرو ابرقو را ديده باشند، پيدا نيست. اگر سرو کهنسال کمي جوان تر از محراب گچي مسجد باشد، بايد که حدود 700 سال داشته باشد، که سراسر عمر طولاني خود را به فرهمندي و طراوت زيسته و حدود 700 سال، نشان سبز و شاداب کاروانيان يکي از پر رفت و آمدترين راه هاي کاروانروي ايران بوده است.
هر چه بيشتر به گذشته برمي گرديم صداي پاي تاريخ کندتر و آهسته تر مي شود و سرانجام به خاموشي مي گرايد و سر در وادي گمگشتگي فرو مي برد، اما شگفت انگيز است که هر چه از عمر ردپاي تاريخ بيشتر مي گذرد، بر صلابت آن افزوده مي شود. آدمي، حتي اگر هم خود تاريخ نداند، به جاي جاي ايران با شوق مي نگرد. بي خبري چيزي از ميزان شوق نمي کاهد.
از بام دماوند تا چاله ي جازموريان در هر گوشه اي از اين سرزمين پهناور، بخشي از تاريخ بر گونه و اندامِ چشم انداز نشسته و سهمي از زيبايي آن را از آنِ خود کرده است. شايد يادگارهاي تاريخي در ديگر سرزمين هاي جهان کمتر از ايران نباشد، اما بدون ترديد کمتر کشوري در جهان، به اندازۀ ايران، يادگار ملي دارد. براي نمونه در آسياي صغير، آثار باستاني و تاريخي، يادگارهايي هستند از بوميان آسياي صغير، از يوناني ها، از رومي ها، از ايراني ها و سرانجام از عثماني ها، که هنرشان ترکيب و تلفيقي است از هنر همۀ سرزمين هاي اسلامي. در اینجا کهن ترين و مهم ترين اثر باستاني پيوندي با مردم امروز آسياي صغير ندارد. در سرزمين هاي اروپا نيز هنر خالص بومي، با نقشي تعيين کننده، به ندرت به چشم مي خورد. همچنين است در آمريکاي شمالي و لاتين و استراليا.
از تخت جمشيد تا گلدسته هاي بلند بالاي رعنايي که بر زمينه ي آبي آسمان جادويي ايران، چون چراغ دريايي مي درخشند، همه و همه در نقش اندازي مجلسِ بزرگِ چشم انداز ايران شريک اند و در اين نقش اندازي به ندرت عنصري غير ايراني به چشم مي خورد. مهر هنر ايراني در پيشاني تک تک آثار به دست آمدۀ ايراني مي درخشد.
پس از اسکندر، يوناني ها در دورۀ فرمانروايي سلوکيه بر ايران، بيهوده کوشيدند تا ايرانيان را هلنيزه کنند و به سلک خود درآورند. معبد آناهيتاي کنگاور تنها يادگار قابل ذکر اين دوره است. البته در اين جا نيز حضور هنر هخامنشي محسوس است.
تخت جمشيد بارگاه تاريخ ايران است و اصفهان نقش نگين جهان.
اگر تخت جمشيد بسيار متفاوت از نقش جهان است، تفاوت ناشي از زمان است.
تخت جمشيد بارگاه تاريخ ايران است و اصفهان مجلس بار عامي براي هنر ايران.
در تخت جمشيد، به مقتضاي زمان، هنر متوسل به سنگ مي شود و سنگواره و در نقش جهان زبان هنر زبانِ رنگِ گل است و گياه و زبان خط.
در تخت جمشيد هم از خط براي آراستن قاب در و پنجره استفاده شده است. در کاخ داريوش يک جمله ي کوتاه 17 بار تکرار شده است و در اصفهان خط بيشتر از زبان حرف زده است و بيشتر از گل، گلباران کرده است.
خالقان مسجد شاه اين آبي ترين بناي جهان، براي آفريدن آرامش، تا توانسته اند دست به دامن گل برده اند.
شگفت انگيز اين که گل و گياه کاشي ها و معماري اصفهان را کمتر مي توان در طبيعت جاندار يافت.
در اين جا گل و گياه بيشتر، هماهنگ با نياز، برداشت و پرداخت ذهن هنرمندان است، که هنرشان به طرح اندازي قالي نيز رخنه کرده است.
گل و گياه خالقان ايراني را در هيچ کجایي از جهان نمي توان يافت.
اگر مسجد شيخ لطف الله فاقد گلدسته است گنبدي دارد که خود يک سبد گل است. هنرمندان گل آفرين از طبيعت حتي اين استفاده را نکرده اند که گل هاي خود را بر زمينه اي بکارند.
گل و گياه هنر اصفهان در ذهن خالقان خود بي آغاز و بي پايان، در ازل و ابد شناورند.
در اين جا گل و گياه زمينۀ بي آغاز و بي پايان زندگي است. بيشتر به هوايي مي ماند که تمامي کون و مکان را انباشته است. پيدا نيست که گل از شاخه شکفته يا شاخه از گل. تا آغاز و پايان در دسترس نباشد.
رنگ هم در اين جا رنگ ديگري دارد و عطر را بايد که مشام بيننده بيافريند، به دلخواه.
در همين روزگارِ ساخت و پرداخت نقش جهان و اصفهان، در عمارت چهل ستون به سنگ نگاره و تنديس سنگي نيز، پس از گذشت حدود يک هزاره، توجه مي شود. اينک سنگي که قرنها در قعر چاه بود، با احتياط بيرون کشيده مي شود!
در دوره ي زنديه، در ارگ کريم خاني و عمارت ديوان خانۀ شيراز و سپس در دورۀ قاجاريه کمي به نگاره و تنديس سنگي توجه مي شود، اما دوباره این هنر به کنار نهاده مي شود.
گويا خشونت سنگ با طبع قلم انداز و عجول ايراني سازگار نيست.
مسجد جمعۀ اصفهان، که موزۀ هنر معماري ايران از دورۀ سلجوقيان تا زمانۀ ما است، از سنگ به ندرت استفاده شده است. در گنبدهاي خواجه نظام الملک و تاج الدين و محراب گچ بري از سال 710 هجري و در همۀ بخش هاي اين موزۀ استثنايي معماري ايران جاي سنگ خالي است.

نه! هنگامي که به چشم اندازي از ايران مي نگري، نمي تواني از سرگذشت ايران صرف نظرکني.
فرقي نمي کند که در ابيورد و کلات و در کنار قصر خورشيد نادر باشي، يا نزديک ارگ بم و ارگ عليشاه تبريز و گنبد جبليۀ کرمان.
در همه جا با چشم اندازي آشنا رو به رو هستي و اين آشنايي ازيراست که خط و خال و حال هنر ايراني، همواره گوشه اي از تکخال خود را در دست دارد.
وقتي که کودکي را سوار بر شير همدان مي بيني، يا گنبد پرراز و کوهوار سلطانيۀ زنجان را در دشت تاريخ پيش رو داري و يا در ماهان گلدسته هاي آبي شاه نعمت الله ولي را در زمينۀ آسمان آبي کرمان مي يابي و در کنارش مي ايستي و قفسۀ مناره ها کلاه از سرت مي ربايند، آن تماشاگري نيستي که در کنار آبشار نياگارا، به رنگ آبي خروشان خيره شده است و چيزي از آواي نياکان خفته ي خود نمي شنود.
هيولاي پر خروش نياگارا شايد در دل سرخپوستي از شمال غوغا کند. اما در نظر يک به اصطلاح کانادايي و در نگاه يک توريست درياچه اي است که به درياچۀ پايين دست خود مي ريزد و او به آساني مي تواند خاطرۀ ديدار خود را بايگاني کند.
نياگارا از دل و درون تاريخ، يا دست کم در درون تو، نمي ريزد. پديده اي است شگفت انگيز و متعلق به طبيعت مطلق. چشم انداز هماني است که بدون نقش دست آدمي هم مي بود.
آسمان هم کهکشان ها دارد، اما کهکشان ها را هم مي توان بايگاني کرد.
الا راه شيري کودکي را، که بوي مادر مي دهد و آن را نمي توان با صور فلکي و کهکشان هاي اخترشناسان مقايسه کرد!
جا دارد درست در اين جا، در هزاران کيلومتري آن سوي نياگارا، آبشارهاي شوشتر را به ياد بياوريم:
از اهواز که به سوي شوشتر مي آيي، يکسره بيابان بزرگي همراه است و جاده اي که بر آن کشيده شده است همۀ اميد مسافران.
از اين راه براي نخستين بار که سر درآورده باشي هرگز گمان نمي کني که در شوشترِ نزديک تو چه غوغاي هزاران ساله اي برپاست و ريخت و پاش مي کند!
در بيابان که مي راني، احساس مي کني که گرما شروع کرده است که از راه ربودن چشم هايت از پايت بيندازد، تا مي رسي به شوشتر. نخست فکر مي کني که در اولين فرصت خواهي خوابيد، اما ناگهان بانگ پيوستۀ رود شگفت انگيزي را مي شنوي و مي يابي، پس از آن همه بيابان، که بيشترين محصولش خاطره است از ايلام و هخامنشيان و آريوبرزن و رستم هاي فرخزاد.
بيشترين مسافران بيابان زده نمي دانند که اين رود از کجا مي آيد. مهم هم نيست. مهم تنها اين است که مي آيد. لابد که مانند آبشار نياگارا، به قول رستمِ فردوسي در دشت پرنيان، آبشخوري دارد.
در کنار پل رود شوشتر اتاقک هاي کوچکي است مانند دالاني سرازير و از جنس دالان قصه ها و يا مانند قصه اي از جنس دالان. در هم لوليده و پيچ و تاب خورده و تابع ساحل.
آبِ خروشان، سراسيمه و مصمم از ميان دالان مي گذرد و يا فرومي ريزد و پا به فرار مي گذارد. پر هياهو و خوفناک مي چرخد و با شتاب و بي درنگ مي گريزد. گاهي در نقطه اي که ايستاده اي، آب مضطرب چنان براي يافتن بستري امن به هر سوي مي دود و در پيچ و تاب است که چشمانت سياهي مي روند. احساس مي کني چيزي واهمه برانگيز در دنبال آب است، اما بي درنگ ياد بيابان بي حال و آرامي مي افتي که پشت سر گذاشته اي.
هر چه مي بيني هيجانِ آبِ بي قرار است. راست و چپ، بالا و پايين، يکجا دايره مي زند و مي چرخد، يک جا بالا مي آيد و در جايي پايين مي ريزد. مي پيچد، کج مي رود، آرامي موقت مي گيرد، گرداب مي شود و آب مي شود در زمين فرو مي رود. همه در زير طاق هاي ضربي و محکم و همه بقاياي آسياب هاي تاريخ، و براي آرد پدرانت و دشمنان پدرانت.
آبشارهاي دلاور شوشتر را، مانند آواي خفتگان، هرگز هواي خاموش شدن نيست، مگر قيامت قيامت کند و فلک را به بازي بگيرد و طرحي دگر اندازد.
به سحر نیز گفتم. نغمۀ شوشتر همان نغمه اي است که مي تواني سوگند ياد کني که به خدا داريوش هم آن را شنيده است و زمزمۀ مهيبي است که حلزون گوش ترا به گوش نياکانت پيوند مي زند. غرشِ از درون برخاسته اي است که به نرمي زمزمه ي لالايي مادر است. مانند راه شيري کودکيت، که بوي مادرت را مي دهد.
غرش بي صداي تاريخ را حکايت ديگري است، که مي نوازد!
سرخپوستان کانادا هم مي توانند در کنار نياگارا چنين حال و هوايي داشته باشند، اما توريست ها هرگز!
دل براي ترک شوشتر به راحتي بار نمي دهد. خانه هاي بالاي سکوي آبشارها و رودخانه، در کنار فرياد آب دعوت به آرامش و درنگ مي کنند.
جامع شوشتر نيز، در يکي از تاريخي ترين دشت هاي ايران، در حصار يادگارهاي بيشمار ايلامي، هخامنشي، ساساني و اسلامي، عرض اندامِ يکي از بهترين نمونه هاي هنر معماري ايران در نخستين سده هاي هجري، در ميان بازوان غنوده، اما پر حرکت و برکت کارون و همسايگانش است.
جامع شوشتر بر سر راه بيستون، سرزمينِ خدايانِ پارسيان در شمال کرمانشاه، شهر خداداد (بغداد) رو به روي ايوان مداين خسروان، پرستشگاه چغازنبيل ايلاميان و کاخ زمستاني داريوش در شوش افتاده است. بر سرِ راه گندي شاپور و سيراف در کرانۀ خليج فارس و بر سر راه صدها اثر تاريخي خوش بر و بالا و بر سر راه ماوراء النهر به کوفه و مدينه، هند به اورشليم، جز اين هم نمي شد آفريد.
بگذار بگويمت! جامع شوشتر که آکنده از هنر معماري اشکاني ــ ساساني است، در گوشۀ جنوب غربي ايران، يکي از دروازه هاي مهم معماري ايران به روي معماري اروپا و جهان است. تقليدي از شبستان هاي زيباي شوشتر را مي توان در بيشتر کليساها و صومعه هاي غرب مسيحي بازيافت.
باقي ماندۀ ستون هاي سرافراشتۀ آپادانا پايه هاي هفت آسمان و گنبد ميناي ايران اند. نگهبانان سنگي آپادانا جاودانه دست در دست هم دارند و پشت به کوه رحمت. کوه رحمت پر خاطره ترين کوه ايران است.

غرش بي صداي تاريخ را حکايت و شوکت ديگري است، که مي نوازد! در تخت جمشيد، زبان هيچ سنگ بريده و شکسته اي الکن نيست. تخت جمشيد آنچند حرف دارد که هرگز به پايان نرسد.
تخت جمشيد شهرزاد قصه گوي تاريخ ما است! بگذريم از رازهاي نهفته و به کليدِ هر دندانۀ قصرش و صداي طنين اسبان اسکندر و ضجۀ ديرکهاي سدر لبنانش در لهيب آتش، که اگر اسکندري نمي بودی، سرانجام دست روزگارِ گجسته اي ديگر در آستين مي بودی. مگر مغولان نيشابور را به سرنوشت شاپور و بيشاپور گرفتار نکردند؟
اما هنوز هم مي توان از پلکان راهوار تاريخ بالا رفت و در هواي تخت جمشيد، دست را سايه بان کرد و به دشت مرغاب و نقش رستم چشم دوخت و يا سعدي را ديد که به بعلبک مي رود و يا با کوله بارِ جوشاني از اندوخته به شيراز باز مي گردد، تا از قحط سالي دمشق بنويسد و هزار و يک حکايت ديگر.
سينۀ دشت مرغاب، در پايين دست تخت جمشيد، مالامال است از خاطرات ايران و هر وجبي را که بشکافي روزگاري در او نهان مي بيني.
ليموهاي اين دشت نمي توانند آکنده از عطر خاطره نباشند.
اينجا نخجيرِ يلان تاريخ است و قتلگاه نياکان ما و سربازان داريوش سوم.

گلدسته ها با آفريدن جانشين هاي زيبايي براي گل وگياه، با اندام سبز خود از يک نواختي چشم اندازهاي سرزمين خشک ايران مي کاهند. هنر معماري سنتي ايران، با آفرينش گلدسته ها، بر خشکي برهوت پيرامون چيره شده است.
زيبايي گلدسته يک سرو گردن افراشته تر از زيبايي طبيعت است و درخشش فيروزه اي گنبدي در کوير، آدمي را به ياد فانوسي دريايي مي اندازد، که در برهوت آبي بي پايان درياي پر تلاطم، چشم جاشوان و ملاحان خسته را نوازش مي دهد.

با هر چشم اندازي که رو به روباشي، هيچ گذري خالي از طنين شيهه ي اسب دلاوران و مرزبانان نيست.
به هيچ کوهساري نمي توان بدون شنيدن صداي چکاچک شمشير جانبازان چشم دوخت.
از بازارهاي هزار خم و جاده ي ابريشمِ هزار چم و کاروان هاي حلّه که نگو!
و آن قند پارسي که همراه اميران شعر به بنگاله مي رود.

بنابر روايتي جهان حلقۀ انگشتري است و هرمز نگين اين انگشتري.
جزيرۀ هرمز پس از مرگ بندر هرمز، که قرن ها، در کرانه ي خليج فارس و بر سر راه ادويه و بر سر راه هاي بازرگاني هندوستان و چين و امپراتوري روم و جهان گستردۀ اسلامي، يکي از باراندازها و بارکده هاي جهان بود، از 628 هجري از زمان اتابک ابوبکر پادشاه فارس و هرمز، مرز بازرگاني خليج فارس شد. هرمز، با فتح قسطنطنيه و کشف دماغۀ اميد و آبراه هاي جنوب آفريقا، چنان اعتباري يافت که قرن ها، بيشتر راه هاي دريايي به هرمز مي انجاميدند و هرمز دروازه و دوازه بان اقيانوس ها بود و نگين انگشتري جهان.
اما هرمز فقط شهر بازرگانان و دريانوردان نبود و چراغ هاي دريايي اين جزيرۀ پرخاطره تنها ناخدايان اقيانوس ها را به هيجان نياورده اند. تاريخ، پيش از اتابک ابوبکر هم به کرانه ها و بلندي هاي هرمز سرزده است.
درياشناسان داريوش، که مأمور جستن و يافتن راهي دريايي به يونان بودند هم، پس از حرکت از ديلم، از کرانه هاي هرمز گذشته اند و بسا که در اين جزيره تجديد آذوقه کرده اند و درياسالار نئاخوس، سردار اسکندر مقدوني، نزديک به دويست سال پس از درياشناسان داريوش، از همان راهي که آنان جسته و يافته بودند، در کرانه هاي هرمز بادبان مي کشيدند.
در زمان اشکانيان راه دريايي ابريشم از هرمز مي گذشت و با آمدن لشکريان عرب به ايران، زرتشتيان زيادي، به هنگام ترک ميهن، نزديک به پانزده سال در جزيرۀ هرمز، مردد از دل کندن، درنگ کردند، تا شايد باز بينند ديدار آشنا را.
خاطرات اين يکي دروازۀ ايرانِ صد دروازه زياد است:
پرتغالي ها پس از دست يافتن به هرمز، از سال 1507 ساخت دژي را آغاز کردند که بنايش سي سال به طول کشيد، تا 114 سال بعد به دست امام قلي خان ويران شود. و لازم بود که حدود 370 سال ديگر بگذرد، تا تنديس اين مرزبان ايراني، در روزگار ما، در بندر عباس سينه ستبر کند.
امروز هرمز هم تاريخ است و هم دور از چشم تاريخ و خاک سرخش، که روزگاري مشهور جهان بود، در زير آسمان سوزان خليج فارس در انتظار رهگذران مي سوزد و سرود ماهيگيران هرمزي ما را به ياد سفرهاي دريايي دور و دراز و يک شبي دريانوردان مي اندازد و "قصرصورت" آن اميرزاده اي که از عشق پسرک هرمزي خود را زنداني قصرش کرده بود و در و ديوارهاي قصرش را با تصوير مکرر معشوق انباشته بود، تا به هر جا که مي نگرد نقش رخ يار بيند.

مي بينيم که تنها تاريخ و آيين نيست که در و ديوار شهر ما را آراسته است، عشق و عاشقان نيز در اين جا هرگز جا خالي نکرده اند.
بيهوده نيست که عارفان ايراني، براي تبيين بينش خود، پا به حريم عشق نهاده اند و در نماز و نيايش، محراب را با خم ابروي يار سنجيده اند و به اين باور رسيده اند که گلِ آدم را در ميخانه هاي عاشقان سرشته اند و به پيمانه زده اند.
صداي تيشه ي فرهاد از جاي جاي سرزمين عاشقان به گوش مي رسد، حتي اگر فرهاد خفته باشد.
مورخان يونان باستان هم پاي عشاق خود را به اين جا کشانده اند و سميراميس افسانه اي را چنان با بيستون پيوند زده اند که ما شيرين را.

چشم انداز عمومي ايران را نمي توان از تاريخ جدا کرد. هر يک از يادگارهاي جامِ تاريخ، سخني براي شکفتن دارند و مطلبي براي شکافتن، که دل طالب آن است.
صداي پيچشِ طنينِ تاريخ يا آواي خفتگان همواره از جامِ جم به گوش مي رسد.
اين همان جام جهان بيني است که همان روز آفرينش براي ما تدارک ديده شد، تا گوهر خود را از گمشدگان لب دريا نطلبيم!
ريشه هاي همۀ جهان بيني و برداشت ايراني از جهان هستي و پيرامون در يادگارهاي تاريخ روزگاران گذشته نهفته است.
چنين است که کاخ هاي شاهان هخامنشي، در پاي کوه رحمت، تخت جمشيد و نگاره هاي هخامنشي و ساساني، در نزديکي تخت جمشيد، نقش رستم خوانده مي شود و آتشکدۀ آذرگشسب در تکاب، تخت سليمان.
ايراني، براي پاسداري از هويت خود، نخست اسکندر را ذوالقرنين مي خواند و بعد مدعي مي شود که ذوالقرنين قران همان کوروش کبير است، که آرامگاهش را قبر مادر سليمان ناميده است.
بافت چشم اندازهاي عمومي ايران، بافتي از هويت ايراني است، که از تاريخ و آيين و افسانه هاي حماسي مايه گرفته است.
ما بدون تاريخ و بدون شنيدن آواي خفتگان خود قادر به ادامۀ حيات نيستيم!
بسيار پيش آمده است که بر اندام واقعيت هاي تاريخي، به مقتضاي زمان، رختي نو دوخته ايم . . . زيرا که تمايلي به فاصله گرفتن از تاريخ را نداريم.
چشم اندازهاي ايران پهناور، تاريخ مهياي نوازش هر ايراني آشنا و نا آشناي با تاريخ است. نخست، نا آشنايان با تاريخ بودند که از ويرانه هاي تاريخ، تخت جمشيد ساختند و داستان بي بي شهربانو را بر سر زبان ها انداختند و سليمان را مفتخر به ساختن مسجدي در خوزستان کردند.
گاهي در يادگارهاي هنري چشم اندازهاي ايران به رگه هاي بسيار خوبي از زندگي اجتماعي نيز بر مي خوريم.
«ويترين» طاق بستان، تنها جاي شبديز افسانه هاي عاشقانه نيست.
اين طاق نمايشگاه پارچه ها و لباس هاي دوره ي ساساني نيز هست. نقش لباس شاه در مجلس شکار گراز طاق بستان، سگ يا گرگي افسانه اي و بالدار است، محصور در دايره هايي از گلبرگ، که خود نقش هاي تزييني زيبايي در ميان دارند. در طاق بستان حتي در لباس هاي پاروزن ها نيز نقش هاي تزييني ماهرانه اي به چشم مي خورد. مانند سرگراز در ميان دايره. در پارچه ي ساساني طاق بستان از عنصرهاي سنتي، يعني شير، سگ بالدار، گراز، بز كوهي و انواع پرندگان و همچنين نقش درختان استفاده شده است. روي هم رفته در نقش پارچه لباس شاه و ايزدان و ديگر کساني که در طاق بستان آمده اند تنوع زيادي به چشم مي خورد. گاهي به نظر مي رسد که نقش پارچه را لکه اي ابر تشکيل داده است که اصطلاحا ابر نيکبختي خوانده مي شود و برگرفته از چين است. گل چهار پر به گونه هاي مختلف، در جايي به صورت شطرنج و در جايي ديگر به شکل گوهرنشان، از عناصر تشکيل دهندۀ نقش پارچه ها است. نقش برخي از پارچه ها تصوير جانوران مختلفي چون ميش کوهي، خرس، مرغابي، و حواصيل است. نقش ها گاهي مرکب اند. مثلا مرغابي هايي محاطِ در برگ به شکل لوزي که در فضاي ميان آن ها جا به جا ستاره، گل يا تاج مرواريد به کار رفته است. نقش غالب در اين دايره ها دانه هاي درشت مرواريد است.
ويترين طاق بستان تنها جاي شبديز نيست، که با برگستواني از جنس تاريخ مهياي شيهه اي سنگين از دل سنگي خود است.
به خواهرت سحر هم گفتم که انگاري اگر شيهه ي او در دل طاق و نخجير و کوهستان بپيچد تاريخ بيدار خواهد شد و صداي کوبه ي سم اسبان تاريخ و بانگ يلان، همراه کوس و کرنا، با چکاچک شمشير درخواهد آميخت و ضجه ي دشمن را خواهي شنيد که مي گويد:
"امان!"
و تو کليد خواهي خواست:
" که خسرو از شکار آيد!" و ايوان مداينِ در غربت را با قامتي استوار، پرآذين خواهي يافت، همراه رامشگران و خنياگران!

بي ترديد واحه هاي کوچک و بزرگ ايران در درياي بيکران بيابان ها و کوهستان هاي ايران، زيباترين مجمع الجزاير روي زمين را تشکيل مي دهند.
اينجا بزرگترين و مهم ترين و در عين حال کهن ترين معبر تاريخ است.
بدون استفاده از اين معبر عبور از تاريخِ جهان محال است.
تاريخ را و مردم روزگاران گذشته را حتي مي توان در طاقچه هاي خالي و شکستۀ هزاران ويرانه اي پيدا کرد و ديد، که برسر راه و در کنار خيابان هاي جانشين کوچه هاي منقرض آبادي هاي اين معبر بزرگ قرار دارند.
طاقچه هاي ويران هنوز هم بخشي از خاطره هاي مردم اين سرزمين را در خم ابروان خود دارند و خم به ابرو نمي آورند.
بر سر راهت، به هر ويرانه اي که مي رسي، اول به طاقچه ها نگاه کن. اگر خودت خالي نباشي، اين طاقچه ها را خالي نخواهي يافت!
دست کم کتاب يا شمشيري، همراه جامي از آب، بر لب طاقچه است.
اينجا سرزمين کتاب است و شمشير و آب!
اجاق هاي خاموش اين ويرانه ها هم آتش به پا مي کنند. اما نه آن آتشي که خرمن دين مي سوزاند!
هنوز هم بگردي مي تواني کاروانسرايي طلايي، بر سر راهي باز هم پر عبور، بيابي که چون گلداني بر لب ايوان، با فروتني چشمانت را مي نوازد.
اينک با تو است که به ياد آوري کشتي هاي بيابان را که کنارش پهلو مي گرفتند و با مشک هاي همراه تجديد نيرو مي کردند.
دور نيست که اين کاروان، آرامِ جاني را به همراه داشته است. گوش جان که بسپاري صداي جرس را خواهي شنيد.
امروز صداي زنگ شتر، که از ديرباز در دل کوهستان هاي حاشيه ي کوير طنين مي انداختند، به ندرت به گوش مي رسد. راه هاي بازرگاني جديد به حرکت کشتي هاي بيابان و جنب و جوش باراندازهاي کويري پايان داده اند. باراندازها و کاروانسراهاي طلايي فرو مي ريزند و باران و سيلاب رد هزاران سالۀ پاي شترها را شسته است و ديگر از هياهوي کارواني بزرگ، که با کالايي از دورترين نقاط ايران و چين و ماچين، در شاخه اي از جاده ي ابريشم، در کنار سنگابي گلو تر مي کرد، خبري نيست.
با اين همه آواي خفتگان همۀ يادگارهاي گذشته را در خود نهفته دارد.
کجاوه هاي کاروان ها مسافران خستۀ خود را به غرش هواپيماها و غوغاي لوکوموتيوها و ديگر خزندگان مدرن سپرده اند و ديگر سگ هاي هيچ روستايي از نزديک شدن طنين زنگ ها خوشحالي نمي کنند و علاف هاي کوير، علاف شهرها شده اند و واحه هاي کوير سوخته و محتضر، مانند شترهاي پيري که در کوير رها شده باشند، روزهاي احتضار خود را مي گذرانند.
با اين همه آواي خفتگان را هرگز محتضر نخواهي يافت.
اينک با تو است که با پرستاري از اين گلدان طلا، از خشک ديدن ريشه ها بگريزي و فراموش نکني که کاروانسراهاي ايران در سراسر جهان سبب رونق چشم انداز افسانه هاي در پيوند با مشرق زمين شده اند.
پيوند ناگسستني کاروانسراها با بازارهاي آکنده از زندگي روزگاران گمشده را نمي توان به آساني به دست فراموشي سپرد. بازارهايي که مي توان امتدادشان را در سراسر جهان يافت.
طاق ها و رواق هاي کاروانسراها و بازارهاي ايران، مغربي را چنان گرفتار وسوسۀ تقليد کرد، که در هر گوشه مغرب مي توان نشاني از آن را يافت.

در چشم انداز عمومي ايران، روستاي ايراني، حضوري ديگر دارد.
در دوردست ها عنصري کوچک و سبز، نشسته در حصار باروي بيابان، مي درخشد و آشنايي مي دهد:
روستايي در اين سوي رشته کوهي به رنگ پونۀ معطر و بادام زميني.
چند درختِ هنوز فاتح در کنار چند کلبۀ گلي و سوخته مظهر قنات مي درخشند.
نه آلايشي و نه چيزي که آدم را به ياد آلايش ها بيندازد.
با اين همه ديري نخواهد گذشت که با خشک شدن قنات، هر کدام از کبوترهاي چاهي و کلبه نشينان به آبشخوري ديگر روي خواهند آورد و خاطره ها در گوشه کناري ديگر اندام خواهند گرفت.
اما با ضربِ خوش آهنگِ آواي خفتگان!
سيماي روستاي تنها و دست خالي، با اين که خود میهمان باروي بيابان است، به رويت مي خندد و نزد خود مي خواندت.
در اينجا میهمان فقط کسي است که از بيابان ها و از پشت کوه ها مي آيد و ميزبان خود را به مقام ميزباني منصوب مي کند.
رنگ سبز انجمني از چند درخت روستاي ايراني را در هيچ جاي گيتي نخواهي يافت. رنگي که با زباني ساده، بي درنگ خود را به کرسي مي نشاند و بر تو فرمان مي راند.
تو نخواهي توانست که در جاي ديگري از چهار گوشۀ جهان بي حسرت زندگي کني. بيهوده گمان مبر که لگام گسيخته اي، تمام وجودت با افساري از جنسِ هستي به ديرک چشم انداز ايران بسته است.
حتي خاطرۀ روستايي با 20 نفر جمعيت مي تواند ترا، در ازدحام شهري ميليوني و مطلوبي که براي خودت يافته اي، ديوانۀ وطن کند.
کافي است که فنجان قهوه به دست چشمانت را ببندي و به ياد اين روستاي کم جمعيت بيفتي که در يکي از روزهاي وطنت به آن جا ره گم کرده بوده اي. بي درنگ فکر مي کني به بيست قلب کوچک و بزرگي که در قلب سوخته ي ايران، در کنار مظهر قنات و شاهرگي آبي مي تپند و يا مي تپيدند.
فکر مي کني به نيمه هاي شب، به آن هنگام که بيست نفر در زير گنبدهاي گلي در ميان بيابان خفته ي خود خوابيده اند. فکر مي کني به تصوير چند درخت فاتح در استخر مظهر قنات و مظهر زندگي.
فکر مي کني به کوچه اي که تنها شش در دارد و يا هفت در.
فکر مي کني به گريۀ کودکي که در دل شبِ غوطه ور در سکوت به گوش همۀ جمعيت واحه ي تنها مي رسد و همه مي دانند که او دندان درآورده است، يا نه.
ناگهان سرگذشت سرزميني پهناور، با مجلسي از ميليون ها چشم زنده و خفته ي بيدار و هزاران چشم انداز پرجوش و خروش و خاموش در برابر چشمانت قيام مي کند و ترا به سجود مي کشاند.
بي درنگ، در نمازي به کوتاهي يک پلک زدن، حالتي مي رود که محراب به نعره مي افتد. چشمانت را که گشودي، احساس مي کني که ياد شيرين تک تک روزهاي گذشته ات افتاده اي، الاّ تلخي هايش و فرياد مي کشي: که مازندران شهر ما ياد باد!

آواي پاي خفتگان ما از دور و نزديک مي آيد و خود را به گوش ما مي رساند.
نسيم و باد، صداي پاي خفتگان ما را مي آورند. اما توفان که بر مي خيزد، واويلا ! فرقي نمي کند که اين توفان در دخمۀ شاپور بپيچد، يا در دالانِ متروکِ کاروانسراي منقرضِ عباس آباد، بر سر راه ابريشم، يا که در ميان چنارهاي هزار شاخ امام زاده صالح و جماران.
توفان توفان است. آواي خفتگان از جنس شکوه است و شِکوه. چشم اندازهاي تاريخي و طبيعي جامِ جم، صداي خفتگان را از صافي خود عبور مي دهند و شنيدن آن را براي ما آسانتر و دلچسب تر مي کنند.
در کوه و بيابان و در صندلي فرو رفتۀ تاکسي نارنجي، غرورِ آواي مهربانِ گذشتگان، اهل نظر را صيد مي کند.
در اينجا به نيرنگ و به بند و دام نمي گيرند اهل مدارا را!
چون با حبيب مي نشيني و باده مي پيمايي، به ياد آور محبان باد پيما را، تا سرود زهره به رقص آورد مسيحا را!
همين وبس!

ساراي عزيز! مي ترسم که اگر قلم از کاغذ بر نگيرم، بغض بترکاني و مهرباني دست و پاگيري سراغت را بگيرد!
ساراي عزيز! فکر مي کنم که نشاني سرايت، امروز را بس. همان سرايي که پدر و مادرت از انداختن چفت آن ناتوانند . . .
مرا ببخش، اگر سينه ات را ابري کردم . . .
فراموش نکن که در سرزمين بي ابر تو هوا هميشه ابري است! . . .
جاذبه خاك به ماندن مي خواند،
وآن عهد باطني به رفتن...
عقل به ماندن مي خواند
و عشق،به رفتن...
و اين هر دو را خداوند آفريده است تا وجود انسان، در آوارگي و حيرت ميان عقل و عشق معني شود.

سيد مرتضي آويني