دور از تو هرشب تا سحر گریان چو شمع محفلمری آری عهد ما با این زمان و این جهان پیمان بود
چون که پیمان ها شکست و شد خراب هجران بود
مانده ام پیمان چرا بشکست در این انجمن
چون که هر کس از پی خود دل به این پیمان بود
روز اول هر کسی عهدی ببست و دست بر پیمان نهاد
روز آخر باز بشکسته به دل پیمان بود
یاد مان رفنه که در روز ازل هم پیمان شدیم
آری اما اهرمن هم نیز در میدان بود
اهرمن تا این زمان بر عهد خود استاده است
ما ولی یادمان رفته ، که جان پیمان بود
شاید اما عهد و پیمانی دگر باید ببست
چون که در اول قدم در این سرای پیمان بود
پس همه ای کاروان همدلی ها ، هم زبانی های من
دست تقوا را بلند آرید عهد بر بندیدم تا ایمان بود.
تا خود چه باشد حاصلی از گریه ی بی حاصلم
چون سایه دور از روی تو افتاده ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم
از بس که با جان و دلم ای و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گِلم
لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش فام کو؟
وآن مایه ی آرام کو؟ تا چاره سازد مشکلم
در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل و از کار دنیا غافلم
در عشق و مستی داده ام بود و نبود خویش را
ای ساقی مستان بگو، دیوانه ام یا عاقلم؟
چون اشک می لرزد دلم از موج گیسویی رهی
با آن که در طوفان غم دریا دلم دریا دلم