سلام
راستش من احساس میکنم که اشعار مولانا واسه من خیلی ثقیله و شیرینیش دلمو میزنه به خاطر همین مدتهاست که کنارش گذاشتم ولی خوب تا این تاپیک رو دیدم دامن از دست برفت و :
دگر باره بشوریدم بدان سانم به جان تو/که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
نگفتمت مرو انجا که اشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال زمن
به عاقبت به من ایی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سراپرده رضات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم
نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم
...............................................
اگر چراغدلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
مولانا ....
مدیر انجمن: eli
Re: مولانا ....
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است.
Re: مولانا ....
چون تو در قرآن حق بگریختی
با روان انبیا آمیختی
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا
حرف قرآن را مدان که ظاهر است
زیر ظاهر باطنی هم قاهر است
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند غیر طین
گرچه قرآن از لب پیغمبر است
هر که گوید حق نگفت او کافر است
تا قیامت می زند قرآن ندا
کای گرده جهل را گشته فدا
مرمرا افسانه می پنداشتید
تخم طعن و کافری می کاشتید
خود بدیدای خسیسان زمن
که شما بودید افسانه نه من
تا بدیدید آنک طعنه می زدید
که شما فانی و افسانه بدید
نور خورشیدم فتاده بر شما
لیک از خورشید ناگشته جدا
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی زده است اندر هوس
مثنوی مولوی
با روان انبیا آمیختی
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا
حرف قرآن را مدان که ظاهر است
زیر ظاهر باطنی هم قاهر است
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند غیر طین
گرچه قرآن از لب پیغمبر است
هر که گوید حق نگفت او کافر است
تا قیامت می زند قرآن ندا
کای گرده جهل را گشته فدا
مرمرا افسانه می پنداشتید
تخم طعن و کافری می کاشتید
خود بدیدای خسیسان زمن
که شما بودید افسانه نه من
تا بدیدید آنک طعنه می زدید
که شما فانی و افسانه بدید
نور خورشیدم فتاده بر شما
لیک از خورشید ناگشته جدا
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی زده است اندر هوس
مثنوی مولوی
Re: مولانا ....
بار دگر آن دلبرِ عيار مرا يافت
سرمست همي گشت به بازار مرا يافت
پنهان شدم از نرگِس مخمور، مرا ديد
بُگريختم از خانهي خَمار، مرا يافت
بگريختنم چيست؟ كز او جان نَبَرَد كس
پنهان شدنم چيست چو صد بار مرا يافت؟
گفتم كه: «در انبوهيِ شهرم كه بيابد؟»
آن كس كه در انبوهيِ اَسرار مرا يافت
اي مژده! كه آن غمزهي غماز مرا جُست
وي بخت! كه آن طرهي طرار مرا يافت
از خونِ من آثار به هر راه چكيدهاست
اند پيِ من بود، به آثار مرا يافت
چون آهو از آن شير رميدم به بيابان
آن شير گهِ صيد به كُهسار مرا يافت
آن كس كه به گردون رَوَد و گيرد آهو
با صبر و تَأني و بِهَنجار مرا يافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
كآن اصلِ هر انديشه و گفتار مرا يافت
سرمست همي گشت به بازار مرا يافت
پنهان شدم از نرگِس مخمور، مرا ديد
بُگريختم از خانهي خَمار، مرا يافت
بگريختنم چيست؟ كز او جان نَبَرَد كس
پنهان شدنم چيست چو صد بار مرا يافت؟
گفتم كه: «در انبوهيِ شهرم كه بيابد؟»
آن كس كه در انبوهيِ اَسرار مرا يافت
اي مژده! كه آن غمزهي غماز مرا جُست
وي بخت! كه آن طرهي طرار مرا يافت
از خونِ من آثار به هر راه چكيدهاست
اند پيِ من بود، به آثار مرا يافت
چون آهو از آن شير رميدم به بيابان
آن شير گهِ صيد به كُهسار مرا يافت
آن كس كه به گردون رَوَد و گيرد آهو
با صبر و تَأني و بِهَنجار مرا يافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
كآن اصلِ هر انديشه و گفتار مرا يافت
Re: مولانا ....
بنمای رخ که باغ و بستانم آرزوست
بگشای لکه قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشمشع تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوس
و آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
و آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلیست بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
بگشای لکه قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشمشع تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوس
و آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
و آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلیست بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
Re: مولانا ....
رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن
ترك منِ خرابِ شبگردِ مبتلا كن
ماييم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن
از من گريز! تا تو هم در بلا نيفتي
بُگزين ره سلامت، تركِ رهِ بلا كن
ماييم و آبِ ديده، در كُنج غم خزيده
بر آبِ ديدهي ما صد جاي آسيا كن
خيره كُشي است مارا، دارد دلي چو خارا
بُكشد، كسش نگويد: «تدبير خونبها كن»
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
اي زردروي عاشق! تو صبر كن، وفا كن
دردياست غير مُردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن؟
در خواب، دوش پيري در كويِ عشق ديدم
با دست اشارتم كرد كه :«عزم سوي ما كن»
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق اين زمرد، هين! دفع اژدها كن
بس كن كه بيخودم من ور تو هنر فزايي
تاريخِ بو علي گو، تنبيه بوالعلا كن
ترك منِ خرابِ شبگردِ مبتلا كن
ماييم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن
از من گريز! تا تو هم در بلا نيفتي
بُگزين ره سلامت، تركِ رهِ بلا كن
ماييم و آبِ ديده، در كُنج غم خزيده
بر آبِ ديدهي ما صد جاي آسيا كن
خيره كُشي است مارا، دارد دلي چو خارا
بُكشد، كسش نگويد: «تدبير خونبها كن»
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
اي زردروي عاشق! تو صبر كن، وفا كن
دردياست غير مُردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن؟
در خواب، دوش پيري در كويِ عشق ديدم
با دست اشارتم كرد كه :«عزم سوي ما كن»
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق اين زمرد، هين! دفع اژدها كن
بس كن كه بيخودم من ور تو هنر فزايي
تاريخِ بو علي گو، تنبيه بوالعلا كن
Re: مولانا ....
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
Re: مولانا ....
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
کز تناقض های دل پشتم شکست
بر سرم ، جانـا ! بیــا بگــذار دست
سایه ی خود از ســــر من بر مــدار
بی قـــرارم بی قــــرارم بی قـــرار
دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
کز تناقض های دل پشتم شکست
بر سرم ، جانـا ! بیــا بگــذار دست
سایه ی خود از ســــر من بر مــدار
بی قـــرارم بی قــــرارم بی قـــرار