قصه هاي كوتاه

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mojtaba-tehran » سه‌شنبه 16 فروردین 1390, 10:00 pm

نه قانوني است و نه منطقي !!!
خیلی زیبا بود bil:
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

خیانت

پست توسط mojtaba-tehran » سه‌شنبه 16 فروردین 1390, 10:04 pm

خیانت

دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد. پس از دو ماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:

لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست. با عشق : روبرت

دختر جوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسر عمو، پسر دایی … خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:

روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را ازمیان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان…!
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » چهارشنبه 17 فروردین 1390, 12:36 am

mojtaba-tehran نوشته شده:
خیلی جالب بود لذت بردم poo دوست داشتم طولانی تر بود . bil:
قابلی نداشت dan
منم وقتی خوندمش چند لحظه فکر میکردم . خیلی ازش خوشم اومد bale
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » چهارشنبه 17 فروردین 1390, 12:41 am

shokrollahi_kh نوشته شده: قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 22 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست و اين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد مي شد نه قانوني است و نه منطقي !!! ger
وای خیلی جالب بود bale
ممنون goll
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » چهارشنبه 17 فروردین 1390, 7:01 pm

موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت.

موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار زيبا و دوست داشتني به نام فرمتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود.

زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد :

- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟

دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت :

- بله، شما چه عقيده اي داريد؟

- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت:

«همسر تو گوژپشت خواهد بود»

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:

«اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن»

فرمتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.

او سال هاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود.

نتيجه اخلاقي :
راست است كه دخترها از گوش .... مي شوند و پسر ها از چشم
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » چهارشنبه 17 فروردین 1390, 7:12 pm

mojtaba-tehran نوشته شده:
نه قانوني است و نه منطقي !!!
خیلی زیبا بود bil:
مرسي،داستان هاي شما هم واقعا فوق العاده هستن!
sungirl نوشته شده:
shokrollahi_kh نوشته شده: قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 22 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست و اين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد مي شد نه قانوني است و نه منطقي !!! ger
وای خیلی جالب بود bale
ممنون goll
خواهش ميكنم دوست خوبم!


ممنون كه وقت ميزاريد و ميخونيدشون!
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

در جستجوی خدا

پست توسط mojtaba-tehran » چهارشنبه 17 فروردین 1390, 8:47 pm

كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.

رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.

نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ايستاده‌ بود، مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛

درخت‌ زيرلب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ وبي‌رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آنچه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست...



مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت.

و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهدديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.



مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود...



به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.

زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد.



مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت.



درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن.

مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم.



درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري.اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.

حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت...



دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي!



درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم ، و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست ...



اين داستان برداشتي است از فرمايش حضرت علي

"من عرف نفسه فقد عرف ربه"

آن کس که خود را شناخت به تحقيق که خدا را شناخته است...
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: در جستجوی خدا

پست توسط sungirl » چهارشنبه 17 فروردین 1390, 9:14 pm

mojtaba-tehran نوشته شده: آن کس که خود را شناخت به تحقيق که خدا را شناخته است...
چه جمله زیبایی . . .
ممنون goll
راستی آواتارتون عکس خودتونه؟(وقتی من کنجکاو میشوم amuz: )
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » چهارشنبه 17 فروردین 1390, 11:04 pm

The Real Love
عشق حقيقي

My Wife Navaz Called
همسرم نواز با صداي بلند گفت

How Long Will You Be With That Newspaper?
تا کي مي خواي سرتو توي اون روزنامه فرو کني؟

Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food?
ميشه بياي و به دختر جونت بگي غذاشو بخوره؟

Husband Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene
شوهر روزنامه رو به کناري انداخت و بسوي آنها رفت

My Only Daughter Ava, Looked Frightened
تنها دخترم آوا، بنظر وحشت زده مي آمد

Tears Were Welling Up In Her Eyes
اشک در چشمهايش پر شده بود

In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice
ظرفي پر از شيربرنج در مقابلش قرار داشت

Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age
آوا دختري زيبا، و براي سن خود بسيار باهوش بود

I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl
گلويم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم

Ava, Darling, Why Dont U Take A Few Mouthful Of This Curd Rice?
آوا، عزيزم، چرا چند تا قاشق گنده نمي خوري؟

Just For Dads Sake, Dear
فقط بخاطر بابا عزيزم

Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands
آوا کمي نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهايش را پاک کرد و گفت

Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This
باشه بابا، مي خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو مي خوردم

But, U should... Ava Hesitated
ولي شما بايد... آوا مکث کرد

Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?
بابا، اگر من تمام اين شير برنج رو بخورم، هرچي خواستم بهم ميدي؟

Promise. I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول ميدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم

Now I Became A Bit Anxious
ناگهان مضطرب شدم

Ava, Darling, U Shouldnt Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items
گفتم، آوا، عزيزم، نبايد براي خريدن کامپيوتر يا يک چيز گران قيمت اصرار کني

Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?
بابا از اينجور پولها نداره. باشه؟

No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive
نه بابا. من هيچ چيز گران قيمتي نمي خوام

Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity
و با حالتي دردناک تمام شيربرنج رو فرو داد

I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چيزي که دوست نداشت کرده بودن عصباني بودم

After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation
وقتي غذا تمام شد آوا نزد من آمد، انتظار در چشمانش موج ميزد

All Our Attention Was On Her
همه ما به او توجه کرده بوديم

Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!
آوا گفت، بابا، من مي خوام سرمو تيغ بندازم، همين يکشنبه

Was Her Demand
تقاضاي او همين بود

Atrocious! Shouted My Wife, A Girl Child Having Her Head Shaved Off?
همسرم جيغ زد و گفت، وحشتناکه. يک دختر بچه سرشو تيغ بندازه؟

Impossible! Never in Our Family
غيرممکنه! نه در خانواده ما

My Mother Rasped She Has Been Watching Too Much Of Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!
و مادرم با صداي گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با اين برنامه هاي تلويزيوني داره کاملا نابود ميشه

Ava, Darling, Why Dont U Ask For Something Else?
گفتم، آوا، عزيزم، چرا يک چيز ديگه نمي خواي؟

We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head
ما از ديدن سر تيغ خورده تو غمگين مي شيم

Please, Ava, Why Dont U Try To Understand Our Feelings?
خواهش مي کنم، عزيزم، چرا سعي نمي کني احساس ما رو بفهمي؟

I Tried To Plead With Her
سعي کردم از او خواهش کنم

Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice
آوا گفت، بابا، ديدي که خوردن اون شيربرنج چقدر براي من سخت بود

Ava Was in Tears
آوا اشک مي ريخت

And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For
و شما بمن قول دادي تا هرچي مي خوام بهم بدي

Now,U Are Going Back On UR Words
حالا مي خواي بزني زير قولت

It Was Time For Me To Call The Shots
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم

Our Promise Must Be Kept
گفتم، مرده و قولش

Are U Out Of UR Mind? Chorused My Mother And Wife
مادر و همسرم با هم فرياد زدن که، مگر ديوانه شدي؟

No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own
نه. اگر به قولي که مي ديم عمل نکنيم اون هيچوقت ياد نمي گيره به حرف خودش احترام بذاره

Ava, UR wish Will B Fulfilled
آوا، آرزوي تو برآورده ميشه

With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful
آوا با سر تراشيده شده صورتي گرد و چشمهاي درشت زيبائي پيدا کرده بود

On Monday Morning, I Dropped Her At Her School
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم

It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom
ديدن دختر من با موي تراشيده در ميون بقيه شاگردها تماشائي بود

She Turned Around And Waved.
آوا بسوي من برگشت و برايم دست تکان داد

I Waved Back With A Smile
من هم دستي تکان دادم و لبخند زدم

Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted
در همين لحظه پسري از يک اتومبيل بيرون آمد و با صداي بلند آوا را صدا کرد و گفت

Ava, Please Wait For Me
آوا، صبر کن تا من بيام

What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy
چيزي که باعث حيرت من شد ديدن سر بدون موي آن پسر بود

May Be, That Is The in-Stuff, I Thought
با خودم فکر کردم، پس موضوع اينه

Sir, UR Daughter Ava is Great indeed!
Without introducing Herself, A Lady Got Out Of The Car
خانمي که از آن اتومبيل بيرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفي کنه گفت
دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست

And Continued, That Boy Who is Walking Along With Ur Daughter is My Son Bomi.
و در ادامه گفت، پسري که داره با دختر شما ميره پسر منه


He is Suffering From... Leukemia
اون سرطان خون داره

She Paused To Muffle Her Sobs
زن مکث کرد تا صداي هق هق خودش رو خفه کنه

Harish Could Not Attend The School For The Whole Of The Last Month
در تمام ماه گذشته هريش نتونست به مدرسه بياد

He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy
بر اثر عوارض جانبي شيمي درماني تمام موهاشو از دست داده

He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.
نمي خواست به مدرسه برگرده آخه مي ترسيد هم کلاسي هاش بدون اينکه قصدي داشته باشن مسخره ش کنن

Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue
آوا هفته پيش اون رو ديد و بهش قول داد که ترتيب مسئله اذيت کردن بچه ها رو بده

But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son !!!
اما، حتي فکرشو هم نمي کردم که اون موهاي زيباشو فداي پسر من کنه

Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter
آقا، شما و همسرتون از بنده هاي محبوب خداوند هستين که دختري با چنين روح بزرگي دارين

I Stood Transfixed And Then, I Wept
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گريستن

My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is
فرشته کوچولوي من، تو بمن درس دادي که فهميدم عشق حقيقي يعني چي

The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms
خوشبخت ترين مردم در روي اين کره خاکي کساني نيستن که آنجور که مي خوان زندگي مي کنن

But Are Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love !
آنها کساني هستن که خواسته هاي خودشون رو بخاطر کساني که دوستشون دارن تغيير ميدن

Think About This
به اين مسئله فکر کنين
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mojtaba-tehran » چهارشنبه 17 فروردین 1390, 11:07 pm

چه جمله زیبایی . . .
ممنون
خواهش میشه
راستی آواتارتون عکس خودتونه؟(وقتی من کنجکاو میشوم )
نه این آقا خوانندس اسمشم Jesse Mccartney
اما به خاطر شباهت چهرش به خودم دوسش دارم cuf:
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » چهارشنبه 17 فروردین 1390, 11:16 pm

mojtaba-tehran نوشته شده:
نه این آقا خوانندس اسمشم Jesse Mccartney
اما به خاطر شباهت چهرش به خودم دوسش دارم cuf:
پس بیراه هم نگفتم . . . خوشم میاد حس شیشمم قویه tof: حداقل کامل میذاشتی عکسو fekr
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mojtaba-tehran » چهارشنبه 17 فروردین 1390, 11:23 pm

اینطوری قشنگتره
حس ششم looc
ok بهر حال
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » چهارشنبه 17 فروردین 1390, 11:26 pm

mojtaba-tehran نوشته شده:اینطوری قشنگتره
حس ششم looc
هر جور خودت دوست داری dan
آره حس ششم nar: مگه چیه ؟؟؟
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mojtaba-tehran » چهارشنبه 17 فروردین 1390, 11:30 pm

هیچی چون من از وجود چنین نعمتی بی نصیبم تعجب کردم nar
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 18 فروردین 1390, 3:49 pm

چند تا داستان کوتاه بامزه dan :


- چیزی نیست خانوم!!..بچتون از یه چیزی ترسیده!!..البته بگما..بد جوریم ترسیده!!..سعی کنین..عامل ترسشو پیدا کنین..

- آقای دکتر ...بچم حق داره اینقدر بترسه!!..والا منم که میبینمش میترسم!!..آخه یکی نیست بهش بگه ..این چه شوخیه که با بچه میکنی ..روسری منو چرا سر میکنی.. مرد؟!! poo

____________________________________________________
- عزیزم..اون اقاهه رو ببین!!..همون که اون گوشه واستاده!!..

- دیدمش خانوم!!..ااااااااااااا..چقدر شبیه احمد آقاست!!..

- نه..عزیزم..احمد آقا کجا..این کجا!!

- صبر کن خانوم!!..نگیا!!...الان میگم!!..آهان شبیه حسین آقا..پسر همسایمونه!!..نه؟!!.

- نه !!..ولش کن عزیزم!!..حالا که از مترو پیاده شد..رفت!!..میخواستم کیفشو بببنی!!.. چقدر شبیه مال تو بود!!..

- ای..وای خانوم !!..کیفم نیست!!.. khk:
____________________________________________________
- آقای دکتر پاک بهم ریختم..خیلی میترسم..زنم دست از سرم بر نمیداره..خدا بیامرز همش بخوابم میاد..میگه پس کی میخای به حرفت عمل کنی..یکسال گذشت!!..

- خب..مگه چی بهش گفته بودی؟!!..چرا عمل نمیکنی؟!!.

- هیچی آقای دکتر..بهش گفته بودم..یه لحظه هم بدون تو زنده نمیمونم!! ha:
____________________________________________________
- میگم عزیزم...میای بریم سینما..یه فیلم ببینیم..حوصلم سر رفته!!..

- میگه: فیلمم میبینیم ..اما بگمااااااااااااا.. فقط من و تو!!

- میگم میدونی چند وقته ..نشده ما دو کلمه با هم حرف بزنیم..دردل کنیم!!..

- میگه.دیر نمیشه خانوم ..صحبت میکنیم..حالا من و تو!!

- میگم خدا بکشه؟!!..

- میگه کی رو؟!!..

- میگم..یا منو ..یا تو رو..یا این شبکه من و تو رو.. که ول کنش نیستی!!.. ha:
ما همه با هم رفیقیم ^_^

قفل شده