قصه هاي كوتاه

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mojtaba-tehran » پنج‌شنبه 19 اسفند 1389, 7:09 pm

اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون!...
ger:
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mojtaba-tehran » یک‌شنبه 22 اسفند 1389, 11:35 am

اخلاق

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.

جواب داد:....

اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم =10....

اگر (پول) هم داشته باشند دو تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم =100
اگر دارای (اصل و نسب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم =1000

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » چهارشنبه 25 اسفند 1389, 10:22 pm

نقل شده از یک معلم پیانو :

من یک معلم پیانو هستم . این داستان را هم به خواسته ی چند تا از دوستانم بازگو می کنم ، چراکه هنوز هم از به یاد آوری آن یک حس نا گفتنی به من دست می دهد و تمام تنم می لرزد.

سال ها پیش من شاگردان زیادی داشتم که به آنها پیانو یاد می دادم خوب طبیعی بود که یکی از آنها با استعداد بود و یکی استعداد کمتری داشت ، روزی من یک شاگرد را پذیرفتم به نام ” جک ” …

جک پسری ۱۳ یا ۱۴ ساله بود و به همراه مادرش زندگی می کرد . انگیزه ی او از یادگیری پیانو هم این بود که روزی بتواند برای مادرش پیانو بنوازد و یک کار را بی عیب و نقص اجرا کند.

من مادر جک را از نزدیک ندیده بودم فقط دیده بودم که جک را جلوی در پیاده می کرد و وقتی من را از پشت پنجره می دید با یک بوق و یک لبخند با من سلام و احوال پرسی می کرد.

خلاصه من به جک پیانو درس می دادم اما او از بی استعداد ترین شاگرد من هم بی استعداد تر بود!!! هر چه که به او درس می دادم بی فایده می نمود اما جک هم چنان با پشتکار به کلاس های من می آمد. تا اینکه یک روز که قرار بود جک برای تمرین بیاید ، نیامد . همین طور هفته ها گذشت . اکنون ۶ماه بود که از جک خبری نبود ، من از جهتی نگران او بودم اما از جهتی هم خوشحال بودم چون یک همچین شاگرد بی استعدادی برای من سو تبلیغ به حساب می آمد!!!

تا این که قرار شد من به همراه شاگردانم در کلیسای شهر برنامه اجرا کنم .شب قبل از اجرا ناگهان تلفن خانه ی من زنگ زد ، پسری پشت خط بود اول او را نشناختم بعد فهمیدم که جک است او از من درخواست کرد که او هم در برنامه کلیسا شرکت کند و پیانو بنوازد . من از او پرسیدم که این همه مدت کجا بوده است و او فقط جواب داد مادرم مریض بود. خلاصه بعد از کلی اصرار پذیرفتم که فردا شب در آخر برنامه جک بیاید و پیانو بنوازد. چراکه اگر اول این اتفاق می افتاد و جک می خواست اولین نفر اجرا باشد آبروی چندین ساله من می رفت اما اگر او در آخر برنامه پیانو می زد می شد که به نحوی جمع و جور شود.

شب برنامه فرارسید. در میانه های برنامه جک با سر و وضعی آشفته و با لباسی ژولیده وارد کلیسا شد. با خودم اندیشیدم : یعنی مادرش نمی توانست یک لباس درست تن او کند؟

به آخر برنامه که رسیدیم من از جک خواستم که به روی صحنه بیاید و قطعه خودش را بنوازد. جک آمد و پشت پیانو نشست جمعیت ساکت شد و من هم منتظر یک آبرو ریزی بزرگ بودم .

اما جک که با اعتماد به نفس کامل نشسته بود ، شروع به نواختن قطعه ای از شوبرت کرد.

من باورم نمی شد که این پسر همان پسر بی استعدادی است که روزی شاگرد من بود. به قدری زیبا این قطعه را می نواخت که همه حاضران مات و مبهوت نشسته بودند و نگاه می کردند. آخر اجرا من جک را آوردم میکروفن را به او دادم و از او پرسیدم که جک تو که به خاطر مادرت می خواستی پیانو یاد بگیری چرا او را همراه خودت نیاوردی؟

جک رو به من ایستاد و گفت : خانم جونز یادتان می آید که به شما گفتم مادرم مریض است؟

گفتم: بله

گفت : او از ۶ ماه قبل سرطان گرفت و دیشب مرد. گوش های مادرم از دوران کودکی ناشنوا بود برای همین نمی تواست بشنود که من چطور پیانو می نوازم. اما امشب اولین شبی است که او واقعا می تواند صدای پیانو زدن من را بشنود!!!! ger

من زبانم بند آمده بود و فقط گریه می کردم حاضران هم وضعشان بهتر از این نبود!
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mojtaba-tehran » جمعه 27 اسفند 1389, 12:39 pm

من زبانم بند آمده بود و فقط گریه می کردم حاضران هم وضعشان بهتر از این نبود!
عالی بود
مثل همیشه bil:
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 28 اسفند 1389, 2:50 am

mojtaba-tehran نوشته شده:
من زبانم بند آمده بود و فقط گریه می کردم حاضران هم وضعشان بهتر از این نبود!
عالی بود
مثل همیشه bil:
خواهش میکنم ...
قابلی نداشت dan
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » چهارشنبه 3 فروردین 1390, 5:36 pm

كودك قهرمان

کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » جمعه 5 فروردین 1390, 5:22 pm

shokrollahi_kh خیلی زیبا بود.
تشکر goll
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » جمعه 5 فروردین 1390, 5:26 pm

پسرک از پدر بزرگش پرسید

پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدر بزرگ پاسخ داد درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن

می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد شوی

دراین مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری، تا آخر عمرت با آرامش زندگی میکنی

صفت اول

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو

را هدایت می کند اسم این دست خداست او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد

صفت دوم

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود

مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود پس بدان که باید رنج هایی را تحمل

کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی

صفت سوم

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم بدان که تصیح

یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیردرست نگهداری مهم

است

صفت چهارم

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است پس همیشه

مراقبت درونت باش چه خبر است

صفت پنجم

مداد همیشه اثری از خود به جا می گذارد بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا

می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

نهایت عشق !

پست توسط mojtaba-tehran » چهارشنبه 10 فروردین 1390, 2:30 pm

بی ریاترین بیان عشق به همسر در مقابل ببر وحشی


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » چهارشنبه 10 فروردین 1390, 2:40 pm

واقعا زیبا بود nar
تشکر bale
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » جمعه 12 فروردین 1390, 1:59 am

10 سال در کما
چشم هایتان را باز می کنید. متوجه می شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست هایتان را بررسی می کنید. خوشحال می شوید که بدن تان را گچ نگرفته اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می شود و سلام می کند. به او می گویید، گوشی موبایل تان را می خواهید. از این که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده اید و از کارهایتان عقب مانده اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می آورد. دکمه آن را می زنید، اما روشن نمی شود. مطمئن می شوید باتری اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می دهید. پرستار می آید.

«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟

«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».

«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟

«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی شه. شرکت های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی ها مشترکه».

«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».

«شما گوشی تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این که به کما برید». «کما»؟!

باورتان نمی شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده اید. مطمئن هستید که نه می توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می کنید تا زودتر مرخص تان کند.

«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».

«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!

«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».

«چه اتفاقی افتاده»؟

«چیزی نشده! ولی بیرون از این جا، هیچکس منتظرتون نیست».

چشم هایتان را می بندید. نمی توانید تصور کنید که همه را از دست داده اید. حتی خودتان هم پیر شده اید. اما جرأت نمی کنید خودتان را در آینه ببینید.

«خیلی پیر شدم»؟

«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می کشه تا دوره های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..

از پرستار می خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..

«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟

«منظورت چه چیزاییه»؟

«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟

«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».

«طرح جدید چیه»؟

«اگر راننده ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی شه».

«میدون آزادی هنوز هست»؟

«هست، ولی روش روکش کشیدن».

«روکش چیه»؟

«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».

«برج میلاد هنوز هست»؟

«نه! کج شد، افتاد»!

«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».

«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ایرباس A380 مقاومت کنه».

«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟

«اوهوم»!

«چه طور این اتفاق افتاد»؟

«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران گردان برج».

«این که هواپیمای خوبی بود. مگه می شه این جوری بشه»؟

«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».

«چند نفر کشته شدن»؟

«کشته نداد».

«مگه می شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟

«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..

«چرا»؟

«آشپزخونه اش بهداشتی نبود».

«چی می گی؟!… مگه می شه آخه»؟

«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات داگ….».

«الان وضعیت تورم چه جوریه»؟

«خودت چی حدس می زنی»؟

«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».

«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».

«پراید چنده»؟

«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟

«این دیگه چیه»؟

«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده ای از نیسان قشقایی ساختن».

«همین جدیده، چنده»؟

«۷۰میلیون تومن».

«پس ماکسیما چنده»؟

«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».

«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟

«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».

«تونل توحید چه طور»؟

«تا قبل از این که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».

«شهردار بازنشسته شد»؟

«آره».

«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».

«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح ها خوابید».

«چندتا خط مترو اضافه شده»؟

«هیچی! شهردار که رفت، همه جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».

«یعنی چی»؟

«از تونل هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».

«اتوبوس های BRT هنوز هست»؟

«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می شد».

«توی نقش جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»

«نقش جهان رو هم خراب کردن».

«کی خراب کرد»؟

«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».

«خلیج فارس چه طور؟»

«اون هم الان فقط توی نقشه های خودمون، فارسه. توی نقشه گوگل هم نوشته خلیج صورتی».

«خلیج صورتی چیه»؟

«بعضی ها به نشنال جئوگرافیک پول می دادن تا بنویسه خلیج عربی، ایران هم فشار میاورد و مدرک رو می کرد. آخرش گوگل لج کرد، اسمش رو گذاشت خلیج صورتی…»

«ایران اعتراضی نکرد»؟

«چرا! گوگل رو فیلت.ر کردن».

«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».

«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!

«چیو»؟

«این که همه این چیزها رو خالی بستم».

«یعنی چی»؟

«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی ات»!

«شما جنایتکارید! من الان می رم با رییس بیمارستان صحبت می کنم».

«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».

«ازش شکایت می کنم»!

«نمی تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته».
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
mojtaba-tehran
کاربر متوسط
کاربر متوسط
پست: 251
تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mojtaba-tehran » شنبه 13 فروردین 1390, 9:37 am

sungirl نوشته شده:واقعا زیبا بود nar
تشکر bale
خواهش میکنم
«نمی تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته».
خیلی جالب بود لذت بردم poo دوست داشتم طولانی تر بود . bil:
نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيزم بود و آتش


تصویر

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » شنبه 13 فروردین 1390, 12:02 pm

تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید.

نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»

برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.

برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.»

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.

تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!

بین خودمون و چند نفر از عزیزامون حصار کشیدیم؟!!
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » شنبه 13 فروردین 1390, 12:06 pm

خواهش ميكنم sungirl عزيزم!!!
من هم به نوبه ي خود از شما و بقيه دوستان بخاطر داستان هاي فوق العاده شون تشكر ميكنم!!!
goll goll goll
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

آواتار کاربر
shokrollahi_kh
کاربر معمولي
کاربر معمولي
پست: 148
تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
محل اقامت: اصفهان
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط shokrollahi_kh » سه‌شنبه 16 فروردین 1390, 5:52 pm

دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟

استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نمي توانستم يك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول مي كنم در غير اينصورت از شما مي خواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد

استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟

استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.

بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 22 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست و اين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد مي شد نه قانوني است و نه منطقي !!!
ger
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

قفل شده