قصه هاي كوتاه

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » دوشنبه 28 شهریور 1390, 5:43 pm

مردی پیش روانپزشکی رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت،
دکتر گفت فلان سیرک برو آنجا دلقکی است،انقدر می خنداندت
که غمت را فراموش کنی،
مرد لبخندی زد و گفت : من همان دلقکم!!!!!!!‬ ger
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » دوشنبه 28 شهریور 1390, 6:50 pm

انشا یک بچه دبستانی در مورد ازدواج

هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه شدی برایت یك زن خوب می گیرم.



تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.



حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند.



در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فكری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند كه كارشان به تلاغ كشیده شده و چه بسیار آدم های كوچكی كه نكشیده شده. مهم اشق است !



اگر اشق باشد دیگر كسی از شوهرش سكه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید



من تا حالا كلی سكه جم كرده ام و می خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.




مهریه و شیر بلال هیچ كس را خوشبخت نمی كند.

همین خرج های ازافی باعث می شود كه زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود.



دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی كم بوده كه نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ایم كه بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمكی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می كند!




اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یك زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یك خانه درختی درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست. از آن موقه خاله با من قهر است.



قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می كند بعد آشتی می كند ولی اگر دعوا كند بعد كتك كاری می كند بعد خانومش می رود دادگاه شكایت می كند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!



البته زندان آدم را مرد می كند.عزدواج هم آدم را مرد می كند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!

این بود انشای من.
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » دوشنبه 28 شهریور 1390, 11:31 pm

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
mina.g
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 749
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 7 شهریور 1389, 6:18 pm
محل اقامت: پونک

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mina.g » سه‌شنبه 29 شهریور 1390, 2:14 pm

arezu نوشته شده:مردی پیش روانپزشکی رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت،
دکتر گفت فلان سیرک برو آنجا دلقکی است،انقدر می خنداندت
که غمت را فراموش کنی،
مرد لبخندی زد و گفت : من همان دلقکم!!!!!!!‬ ger
آخیییییی خیلی قشنگ بود ممنون آرزوی عزیز goli
میگم خیلی اوقات اینجوریه ها
بیشتر کسایی که سعی میکنن مردمو بخندونن خودشون یه مشکل یا غم بزرگ تو دلشون دارن
زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها باید به اجبار خفت

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » پنج‌شنبه 31 شهریور 1390, 3:53 pm

آخیییییی خیلی قشنگ بود ممنون آرزوی عزیز goli
میگم خیلی اوقات اینجوریه ها
بیشتر کسایی که سعی میکنن مردمو بخندونن خودشون یه مشکل یا غم بزرگ تو دلشون دارن
خواهش میکنم عزیزم. دقیقا. واسه همینه که میگن از ظاهر آدم ها چیزی رو نمیشه فهمید. goll
عجب صبری خدا دارد ...!

زهـــــرا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1253
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 18 شهریور 1389, 1:09 am
محل اقامت: wonderland

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط زهـــــرا » جمعه 1 مهر 1390, 12:01 am

باب توبه
مردی از اهل حبشه نزد رسول خدا(ص) آمد و گفت:یا رسول الله!گناهان من بسیار است آیا در توبه به روی من نیز باز است؟
پیامبر(ص)فرمود:آری,راه توبه بر همگان هموار است.تو نیز از آن محروم نیستی.
مرد حبشی از نزد پیامبر (ص) رفت.مدتی نگذشت که باز گشت و گفت:یا رسول الله! آن هنگام که معصیت می کردم,خداوند, مرا می دید؟
پیامبر(ص) فرمود:آری, می دید.
مرد حبشی آهی سرد از سینه بیرون داد و گفت:توبه جرم, گناه را می پوشاند,چه کنم با شرم آن؟
در دم نعره ای زد و جان بداد.

زهـــــرا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1253
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 18 شهریور 1389, 1:09 am
محل اقامت: wonderland

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط زهـــــرا » جمعه 1 مهر 1390, 9:25 pm

اشکان خان نوشته شده:
lili919 نوشته شده:باب توبه
مردی از اهل حبشه نزد رسول خدا(ص) آمد و گفت:یا رسول الله!گناهان من بسیار است آیا در توبه به روی من نیز باز است؟
پیامبر(ص)فرمود:آری,راه توبه بر همگان هموار است.تو نیز از آن محروم نیستی.
مرد حبشی از نزد پیامبر (ص) رفت.مدتی نگذشت که باز گشت و گفت:یا رسول الله! آن هنگام که معصیت می کردم,خداوند, مرا می دید؟
پیامبر(ص) فرمود:آری, می دید.
مرد حبشی آهی سرد از سینه بیرون داد و گفت:توبه جرم, گناه را می پوشاند,چه کنم با شرم آن؟
در دم نعره ای زد و جان بداد.
این داستان کاملا مندراوردی هست من همینو ولی به یه شکل دیگه خوندم وکاملا بی معنیه اصلا معنی نداره
آقای اشکان
شاید این داستان کمی تحریف شده باشه که شما جای دیگه به صورت دیگه اونو خوندید(البته من از یه منبع موثق که کتاب پندهای قند پهلو نام اون هست این داستان رو نقل کردم)ولی مطمئنم که در اصل موضع یک چیز بوده واون شرم از گناه کردم در حضور خداوند است و این مسئله بارها در اسلام روایت شده ولو به صورت های مختلف و این در جواب حرف شما که گفتید (این داستان کاملا مندراوردی هست من همینو ولی به یه شکل دیگه خوندم)
ولی در مورد بخش بعدی حرفتون که گفتید این داستان کاملا بی معنیه واصلا معنی نداره باید عرض کنم که اصلا این طور نیست آیا کسی میتونه انکار کنه که خداوند اون رو نمیبینه اگه این طور باشه پس اون شخص مطمئنا کافر به وجود خداونده و اگر کسی میدونه که خداوند اون رو می بینه و در عین حال گناه میکنه یعنی خداوند رو خوارترین بیننده نسبت به خودش قرار داده و این عین شرمساری است. کسی که خداوند رو همیشه احساس میکنه ابدا گناه نمیکنه که بعد بخواد توبه کنه چون کسی که ادعا میکنه خداوند اون رو میبینه و بعد گناه هم میکنه به خیال اینکه در توبه بازه مثل این میمونه که خدای خودش رو به مسخره گرفته و ارزشی برای خدای خودش قائل نبوده.کمی بیشتر در مورد داستان فکر کنید
موفق باشید

زهـــــرا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1253
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 18 شهریور 1389, 1:09 am
محل اقامت: wonderland

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط زهـــــرا » شنبه 2 مهر 1390, 6:53 pm

سلام آقا اشکان
منم از شما بسیار ممنونم که منو توجیه کردیم وقتی پستی رو که نوشته بودین این داستان من درآوردیه کمی دلخور شدم چون خودم بسیار به این داستان ها معتقدم
ولی باید بگم که منظور منو درست متوجه نشدین منظور من این بود که اولا همه آدما میدونن که خدا شاهد اعمالشونه ولی در لحظه گناهه که خدا رو فراموش کرده و مرتکب گناه میشه شاید بعد از گناه احساس پشیمونی بکنه که اگه انسان خداترسی باشه حتما میکنه و در صدد جبرانش برمیاد نه دردم جان بده که واقعا خیلی (مسخرس واژه در دم جان داد) انسان هیچ وقت از گناهی که انجام داده بعدش از شدت ناراحتی نمیمیره....وهر چیزیو که میگن و میشنویم نباید به راحتی قبول کنیم ....
من منظور شما رو متوجه شدم و نمی خواستم خدایی نکرده کسی رو نصیحت کنم چون من در حدی نیستم که بخوام نصیحت کنم ولی با حرف شما هم موافق نیستم (مسخرس واژه در دم جان داد)چون در زمان پیامبر مردم زیاد مثل الان از دین آگاهی نداشتن(مثل جایی که میگه آیا در زمان گناه خدا من رو میدید)همه ی ما میدونیم که خدا مارو میبینه , همچنین در اون زمان مردم پایبند تر از ما بود
پس اینجور که شما میگی دنیا باید گلستان باشه و خدا نباید سوره توبه رو نارل میکرد و خدا نباید صد ها بار در قرآنش میگفت توبه کنید .... جد ما آدم عینن در محظر خدا بود خدارو و بهشتشو دیده بود ولی گناه کرد و توبه کرد...
همه ما میدونیم که خدا شاهد اعمال ماست اینو هیچ کس نمیتونه انکار کنه پس چرا باز مرتکب گناه میشیم؟؟؟؟ا

بله اگه واقعا همه به یاد داشته باشن که خدا شاهد اعمالشونه باید دنیا گلستان بشه ولی در طول روز همه خدارو فراموش میکنیم موضوعیه که نمیشه انکارش کرد و خداوند به خاطر ارحم و راحمین بودنشه که سوره ی توبه رو نازل کرده و صدها بار در قرآنش گفته توبه کنید و این رو هم اضافه کنم کسی که توبه میکنه اگه واقعا از گناه برگرده خداوند نه تنها جرم گناه رو میپوشونه که حتی با اعمال نیک اونها رو به حسنات تبدیل میکنه وسعت ببخشش خداوند در مخیلات ما نمیگنجه
پس شما ماشاالله که اینقدر خوب مفهمین پس هرگز نباید گناه کنید شما که اینقدر قشنگ صحبت میکنی وهمه چیزو میدونی گناه برای شما جایگاهی نداره پس خیلی باید نسبت به ماها حواستون جمع کنین چون در صورت گناه خدارو استغفر الله به مسخره گرفتین
من نگفتم که من گناه نمیکنم یه همچین چیزی برای انسان عادی مثل من ممکن نیست و به قول خودتون برا ی معصومین(ع) است.همه ی ما در طول روز ممکنه گناه هایی رو مرتکب بشیم دروغ,تهمت,غیبت,...و حتی گناههایی که هیچ وقت خودمون متوجه نشیم مثلا دل کسی رو بشکنیم و تا ابد مدیون بمونیم .اگر من گفتم کسی که میدونه خدا میبینتش گناه نمیکنه منظورم این نبود که من گناه نمیکنم نخیر همه ی ما گناه میکنیم و خدا رو نادیده میگریم ولی اگر ماهم مثل اون مرد حبشی به عمق قضیه که خدایی مهربان که رحمتی مثل در توبه برای ما قرار داده داره مارو میبینه و در عین حال مارو میبخشه نه تنها در دم جان میدیم بلکه از شرم به تلی از خاکستر تبدیل میشیم.
سوتفاهم نشه شاید من گناه کارترین فرد رو زمین باشم کسی جز خدا از اعمال ما خبر نداره.امیدوارم دلخوری به وجود نیومده باشه.

زهـــــرا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1253
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 18 شهریور 1389, 1:09 am
محل اقامت: wonderland

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط زهـــــرا » یک‌شنبه 3 مهر 1390, 11:53 am

من واقعا عذز میخوام من قصدم بی ادبی نبود اشتباه از من بود دوباره عذر میخوام
سلام goli احتیاجی به عذر خواهی نیست من از شما خیلی ممنونم که صادقانه نظرتون رو گفتید
هرکسی نظری داره نظره شما برای من واقعا قابل احترامه...
نظر شما هم برای من خیلی قابل احترامه اینو از صمیم دل می گم goll
نه نه اصلا من اصلا آدمی نیستم که از کسی دلخور بشم خیلی خیلی هم خوشحالم که تونستیم بحث بکنیم نظرات همو بشنویم چون به نظر من این بحثا لازمه شاید من از 100% اعتقاداتم فقط 5% حقیقت باشه ما میتونیم با بحث کردن تو این زمینه ها عقاید همو بشنویم و اونایی که بنظرمون درسته رو با کمال میل بپذیریم و سطح علمی یا عقیدتی خودمونو ببریم بالا اصلا دلخوری معنی نداره ما با هم دوستیم مگه نه؟
من بسیا از هم صحبتی با شما خوشحالم و خوشحال تر از اینکه عقاید همو شنیدیم.منم از شما هیچ دلخوری ندارم و به قول خودتون ما با هم دوستیم. goll goll goll

زهـــــرا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1253
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 18 شهریور 1389, 1:09 am
محل اقامت: wonderland

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط زهـــــرا » یک‌شنبه 3 مهر 1390, 12:21 pm

بزرگترین لطف
پیرمردی تنها در ((مینه سوتا))زندگی می کرد.او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سخت بود.تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
پسر عزیزم,من حال خوشی ندارم چونامسال نمی توانم سیب زمینی بکارم.من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم,...من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام.اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد.من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:
پدر,به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن,من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.
صبح فردا 12نفر از ماموران FBI و افسران پلیس محلی تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.پیرمرد بهت زده نامه ی دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد:
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار,این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت,یا راهی خواهم ساخت.

زهـــــرا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1253
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 18 شهریور 1389, 1:09 am
محل اقامت: wonderland

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط زهـــــرا » یک‌شنبه 3 مهر 1390, 12:28 pm

اشکان خان نوشته شده:خیلی خوشحالم از این که میبینم ذهن باز و روشن فکر داری لیلی خانوم goll از آشنایی باتون خرسندم ddn:
همچنین goll

زهـــــرا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1253
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 18 شهریور 1389, 1:09 am
محل اقامت: wonderland

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط زهـــــرا » یک‌شنبه 3 مهر 1390, 2:39 pm

آنکه شنید , آنکه نشنید....
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چطور با او در میان بگذارد....
به این خاطر نزد پزشک خانوادگی اشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.پزشک گفت برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان نا شنوایی همسرت چقدر است,آزمایش ساده ای وجود دارد.این کار را انجام بده و بعد نتیجه اش را به من بگو:ابتدا در فاصله چهار متری او بایست و با صدای معمولی,مطلبی را به او بگو.اگر نشنید همین کار را در فاصله ی سه متری تکرار کنبعد در دو متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه ی شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود.مرد به خودش گفت الان فاصله ی ما حدود چهار متر است.بگذار امتحان کنم سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:"عزیزم شام چی داریم؟"جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.باز هم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید.سوالش را تکرار کرد وباز هم جوابی نشنید.اینبار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:"عزیزم شام چی داریم؟"
همسرش جواب داد:""مگه کری؟برای چهارمین بار می گم؛خوراک مرغ."

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » یک‌شنبه 3 مهر 1390, 8:17 pm

پایان نامه خرگوش

یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.

روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.

گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره. در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.

نتایج اخلاقی

هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه چه باشد
هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید
آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!! tof:
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 5 مهر 1390, 11:18 pm

مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند...
سربازان مانع ورودش مي شوند!
خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنودومي پرسد ماجرا چيست؟
پس از گزارش سربازان به خان؛ وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند مي رسد و کریم خان از وي مي پرسد:چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟
مرد مي گويد دزد،همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم !
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!
مرد مي گويد: من خوابيده بودم!
خان مي گويد: خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود؛ وسرمشق آزادي خواهان مي شود ...
مرد مي گويد: من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري...!
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند. وسپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند..
ودر آخر مي گويد: اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم....
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
mona70
کاربر ساده
کاربر ساده
پست: 33
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 8 شهریور 1390, 9:48 pm

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط mona70 » دوشنبه 11 مهر 1390, 8:18 pm

"مسافرکش"

مسافرکش بدون مسافر داشته می رفته، کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی می بینه کنار می زنه سوارش می کنه. مسافر روی صندلی جلو می نشینه. یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی می پرسه: آقا منو می شناسی؟ راننده می گه: نه…
راننده واسه یه مسافر خانم که دست تکون می داده نگه می داره و خانمه عقب می نشینه. مسافر مرد دوباره از راننده می پرسه: منو می شناسی؟ راننده می گه: نه. شما؟ مسافر مرد می گه: من عزرائیلم. looc راننده می گه: برو بابا! اُسکول گیر آوردی؟ یهو خانمه از عقب به راننده می گه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف می زنین؟ looc راننده تا اینو می شنوه ترمز می زنه و از ترس فرار می کنه… go:
بعد زنه و مرده با هم ماشین رو می دزدند ha:

قفل شده